جمعی از نویسندگان بر این باورند که عامل پیدایش مفهوم خدا، ترس بوده است. «گرنت آلن» و «فریزر»، نمایندگان مناسبی برای این دسته از نویسندگان هستند. دیدگاه آنان را می توان اینگونه خلاصه کرد: انسانهای نخستین پیوسته از نیروهای قاهر طبیعت، که به آن ها آسیب می رساندند، بلکه سبب مرگ آن ها میشدند، در هراس بودند. طوفان، آذرخش، زلزله و دیگر حوادث ناگوار طبیعت، سبب ترس و وحشت آنان میشد و به خاطر غلبه تمایلات جاندار انگاری بر ذهن آنان، نیروهای طبیعت را شخص دانسته و می کوشیدند تا با پرستش و قربانی کردن، آن ها را رام سازند و از این طریق جهان را جایگاه خدایان ساختند. بعد ها همان گونه که ذهن انسان رشد می کرد، لازم دید که تعلقات قدیمی خود به خدا را توجیه عقلانی کند. اصرار بر یگانه پرستی، او را به منحصر ساختن خدایان متعدد به یک خدا رساند. او سپس یک مفهوم انتزاعی را با انگیزش احساسی آگاهانه درباره مطلق پدید آورد و آن را واقعی دانست. بنابراین چنین خدایی، ذهنی است.
آقای «شین» می گوید: تنها خدایی که با ره یافتی کاملا نفسانی به دست آمده است، خدایی ذهنی است که زاییده احساسات شخصی انسان است. این گزارش دیگری درباره ریشه و گسترش دین است که خاطر نشان میکند که انسان بدوی، از نیروهای طبیعی پیوسته در هراس به سر میبرد و در مواجهه با آن، از احساس شدید درماندگی رنج میبرد. او این نیروها را اشخاص و افرادی می پنداشت و قربانی و پرستش را به منظور رام کردن آن ها پیشکش میکرد. این اولین مرحله دین بود که انسان در این مرحله خود را در حضور این خدایان به امید آرام کردن آن ها و وا داشتن آن ها به چشم پوشی، به خاک می انداخت. بعدها او تا اندازه ای دلگرم شد و گمان برد که میتواند فعالانه در چرخه پدیده های طبیعی دخالت کند و روش هایی را در پیش گیرد که این نیروها را به دلخواه خود محدود سازد. این رویکرد، منظره جدید از دین را پدید آورد که با منظره جادو شباهت داشت. آنگاه انسان کوشید تا با افسون ها، وردها، طلسم ها و رفتارهای رمزآلود بر خدایان تأثیر گذارد و احتمالا به همین خاطر جایگاه کشیش پدید آمد و جادوگران، اولین کشیش ها شدند. همانگونه که گروه های انسانی گسترش می یافت و ساختار آن پیچیده میشد، آداب و رسوم قبیله ای، دیگر نمی توانست رفتارهای اعضای آن را سامان بخشد. احساس نیاز به سازمان مرکزی مطرح شد و دستگاه سلطنت اولین نمودهایش را پدید آورد.
یک انسان، با قدرت مطلق نصب شد و حکومت بی حد و مرز در دستان او قرار گرفت. او جایگاهی داشت که فراتر از عامه مردم بود و نظارت مطلق بر زندگی و دارایی مردم اعمال می کرد. سخنان او قانونی بود که پیروی از آن امری ضروری می نمود. او هیچ مخالفتی را تحمل نمیکرد و میل او به قدرت سیری ناپذیر بود و پیوسته قدرت بیشتر می خواست. با گذر زمان، این خود به موضوع هراس، کینه و محبت تبدیل شد. این نظریه که سلطنت مطلق، شرط ضروری صلح و نظم در جامعه است، به طور کلی مورد پذیرش قرار گرفت.
مفهوم خدا بر اساس الگوی پادشاهی مطلق شکل گرفت و به عنوان موجودی لحاظ شد که بر آسمان ها و زمین همچون سلطان مطلق حکم رانی میکند. او شاه شاهان و فرمانروای جهان بود که اراده وی پرسش ناپذیر و راه و روش او اسرارآمیز بود. حضور انسان در برابر او، همچون مخلوق درمانده، با ترس توأم بود. بر اساس این فرضیه، دین اینک به مرحله سوم و آخرین مرتبه خود وارد شده است. خدا در این مرحله به عنوان موجودی ستمگر و دین ابزاری برای ستمگری است. دین به این گونه به طبقه حاکم خدمت می کرد که آنها را کسانی نشان میداد که از طرف ارباب آسمانی منصوب شده اند تا بر زمین و توده ها فرمان برانند. دین با «مجوزهای معنوی»، طبقه حاکم را در برابر خشم انسان های ستمدیده حفظ میکرد. این خلاصه ای از فرضیه مارکسیست هاست.
مارکسیسم، دین را همچون شیوه ماهرانه ای میداند که سرمایه داران برای حفظ منافع خود در برابر طبقه کارگر به کار گرفته اند. به نظر آنان دین، افیونی است که مردم را نسبت به رنج هایشان بی حس میکند و وا می دارد تا به سرنوشت خود راضی باشند. یک نظریه درباره خاستگاه دین که به پیشینه انسان نیز مربوط است و زمینه ساز فرضیه یاد شده است، این است که انسان از نسل میمون است و از آن جا که حیوانات دین ندارند، انسان دورانی را بدون دین گذرانده است تا این که به خاطر ترس از ناشناخته ها به چیزی به تعبیر «باکوت» به نام جاندار انگاری رسید. یعنی اعتقاد به نیرویی مرموز، وحشت آور و توانمند و پس از آن به روح انگاری رسید، یعنی دین قبایل بسیار دور افتاده ای که معتقد به روحی وحشت آور بودند. این خلاصه ای از نظریه تکاملی است که می خواهد گزارشی از ریشه و گسترش مفهوم خدای یگانه ارایه دهد. این نظریه چنین فرض کرده است که مفهوم خدا تنها در ادیان برتر و تکامل یافته انسان مدرن یافت میشود و نسبت به ذهن انسان های نخستین بیگانه بوده است.
به گمان برخی همچون راسل انسان به ویژه در دوره آغازین زندگی خود، از پدیده های طبیعی و خطرات و پیامدهای آن ترس و هراس داشته است و پیوسته برای رفع نگرانی و اضطراب خویش از چنین پدیده هایی و دست یابی به آرامش، چاره جویی می کرده است و چون توانایی شناخت این پدیده را نداشته، راهی برای مهار کردن آن ها و دور ماندن از آثار زیانبارشان نمی شناخت؛ بنابراین، از راه علم و دانش نتوانست به آرامش برسد و از نگرانی و اضطراب خود بکاهد، از این رو، ناچار به اموری دست یازید که در حکم مسکن بودند و در واقع اگرچه به مقصود واقعی خود دست نمی یافت، ولی دل خود را بدان خوش میداشت. با اعتقاد به اموری مانند قضا و قدر، ناملایمات زندگی را بر خود هموار میکرد و با این گمان که سختی های دنیوی، بهشت و آرامش اخروی را به دنبال خواهد داشت، از نگرانی خود می کاست و با این اندیشه که تحمل این سختی ها به مصلحت انسان و نیز خواست خداست، زندگی و سختی های آن را قابل تحمل میساخت. از آنجا که ترس و نگرانی انسان تنها از پدیده های طبیعی نبوده است، بلکه عوامل دیگری نیز در آن دخالت داشت، این ترس همواره وجود دارد و به همین جهت، دین و دین داری نیز ادامه خواهد داشت، مگر آن که عوامل ترس یکسره از میان برود.
به نظر آنان، عوامل ترس انسان از این قرار است:
1ـ پدیدههای طبیعی مانند رعد و برق، طوفان های شدید، زلزله، سیل و طغیان دریا و مانند آن.
2ـ انسان و پیامدهای اندیشه و رفتار او. به عنوان نمونه، جنگ ها و تجاوزهای آن ها سبب ایجاد ترس و وحشت نسبت به دیگران می شود و زندگی را به کام آنان تلخ می سازد.
3ـ شهوت ها و هواهای نفسانی شخصی در بسیاری از موارد، صدمات و خطراتی را برای او به دنبال دارد که در لحظات فروکش کردن آن ها، سبب پیدایش غم و اندوه به خاطر آن چه که به وسیله طغیان این شهوت ها از دست داده است، می شود و در نتیجه دچار نگرانی، اضطراب و پشیمانی می گردد و زندگی به کام او تلخ میشود. نقشی که دین دارد این است که ترس و نگرانی را در انسان فرو میکاهد و در نتیجه انسان توانایی برخورداری از خوشی ها و لذت های زندگی را به دست می آورد.
نقد و بررسی
اخیرا شواهدی واقعی بهدست آمده است که اثبات میکند این فرضیه نادرست است؛ زیرا:
1- بر اساس این حقایق بنیادین، برخی از دانشمندان از این دیدگاه دفاع کرده اند که ذهن انسان نخستین نیز استعداد آگاهی از خدا را داشته است. به طور مثال توین بی نظریه خود را بر مشاهداتی بنیان نهاده است که درباره «عناصر مشترک میان ادیان بدوی ترین انسان های باقیمانده که اینک در غارها و بیغوله ها پراکند هاند»، به دست آورده است. رویکرد این دانشمند به دین، رویکردی تجربی و تاریخی است. او دین را به عنوان پدیداری طبیعی مورد توجه قرار میدهد و امید دارد که با بازگشت به ریشه آن در جوامع بدوی و به دست آوردن زمینه ها و عواملی که سبب تغییر در طول تاریخ شده است، آن را بفهمد. تأکید و توجه وی به طور عمده بر نقش اجتماعی دین است. وی بر این تصور است که دین به این دلیل پدید آمده و دوام یافته است که همبستگی اجتماعی و پیوستگی گروهی را ارتقاء بخشیده است. ولی او از دست یابی به ماهیت دین آن گونه که در جوامع بدوی وجود داشت، به این خاطر که دین در میان تصورات عجیب و خرافات ناسازوار گسترش یافته است، ناکام مانده است.
با فقدان این به اصطلاح بینش معنوی، او به اینجا رسید که مجموعه آن ها را به عنوان دین شناخت و جنبه های سطحی آن را به عنوان سازنده حقیقت خود دین یافت. «آگوست کنت» در این نوع از تحقیق، پیشگام بود. او بر این باور بود که اندیشه انسان در دوره رشد خود، از سه مرحله الهیات، متافیزیک و علم گذر کرده است. بنابراین دین مرحله نخستین رشد و گسترش ذهن انسان را نشان می دهد. در این مرحله، رویکرد انسان به واقعیت احساساتی و غیر عقلانی و به طور خلاصه، رمزی و عرفانی بود؛ در حالی که در مرحله متافیزیکی، او به منظور دست یابی به قلب واقعیت، بیشتر بر عقل تکیه زده است. در آخرین مرحله، یعنی مرحله علمی، او به اهمیت داده های متکی بر مشاهدات برای دست یابی به آگاهی به خود جهانی که در آن زندگی می کند، پی برد. اگر دیدگاه «کنت» را بپذیریم، معنی آن این خواهد بود که دین با دنیای جدید ارتباطی ندارد و تصورات مربوط به آن، صرفا یادگارهای دوران گذشته است که در دانش جدید هیچ جایی و بر زندگی دوران معاصر هیچ تأثیری ندارد و شایستگی واگذاری به حاشیه مفاهیم انتزاعی را دارد.
2- این رویکرد به دین، توضیحات بسیاری را می طلبد. ممکن است بتوانیم بگوییم که واژه دین نمی تواند با چنین وضعیتی رو به رو شده باشد. تنها طنین ناقوس (کنایه از کلیسا) می تواند چنین وضعی داشته باشد.
3- این عقیده از زمان داروین تاکنون مورد توجه جمعی از دانشمندان قرار گرفته است. فرضیه تکامل را همچون امری اثبات شده تلقی کردند و با توجه به آن، متمایل به گسترش تکامل در دین نیز شدند. تنها مشکلی که وجود داشت، چگونگی انطباق و سازگاری آن با کتاب مقدس بود، ولی این هم به خوبی بهوسیله «ول هاوزن» حل شد. او فرضیه مستندی ارایه کرد که بر اساس آن عهد عتیق را به گونهای تفسیر کرد که با فرضیه تکامل سازگار باشد. هشتاد سال پس از مطالعات دقیق مربوط به باستان شناسی و مطالعه تطبیقی ادیان، نظریه «ول هاوزن» از جنبه های متعددی مورد انتقاد ادیان قرار گرفت. به عنوان نمونه این اشکال وارد شد که حتی پیش از عصر حضرت ابراهیم (ع) توحیدی وجود داشته است. نظریه تکامل دین اینک و در پاسخ به چنین انتقادهایی می کوشد تا باور توحیدی را به دوران ما قبل تاریخ باز گرداند و در این کار به موفقیت های بسیاری نیز دست یافته است.
4- بر اساس دیدگاه «ویلهم اشمیت»، انسان شناسان نشان می دهند که دین صدها قبیله دور افتاده در عصر حاضر بدوی نیست؟ عقیده این گونه قبایل به «خدای متعالی»، خدای پدر و خالق که به خاطر ترس آور نبودن، دیگر پرستیده نمیشود، نیست. پس فرضیه تکامل نمی تواند چندان قابل پذیرش باشد. از این گذشته، جمعی از انسان شناسان بر این باورند که تحقیقات آن ها نشان می دهد که آن قبایل جاندار انگار نبوده اند؛ به این خاطر که این قبایل از سپیده دم تاریخ همچنان بدون تغییر باقی مانده اند، بلکه بر عکس، شواهد نشان می دهد که آنان از عقیده و آگاهی درست درباره خدا تنزل کرده اند.
5- ترس از عوامل طبیعی، نمی تواند عامل پیدایش یا گرایش به دین باشد. علاوه بر آن، بر فرض درستی این فرضیه، باید همه انسان های ترسو، دین دار و انسان های نترس، متهور و شجاع، بی دین باشند و نیز مهار طبیعت به بی دینی بیانجامد.
6- در مورد دو عامل دیگر ترس یعنی انسان و شهوات، باید نکته ای را یادآور شد و آن این است که آیا این دو عامل، سبب پیدایش دین شده است یا سبب گرایش به آن؟ پیداست اعتقاد به این که ترس عامل پیدایش دین بوده است، نیازمند به شواهد تاریخی قطعی و فراگیر است که نه کسی آن را ارایه کرده است و نه می تواند ارایه کند؛ ادعایی است بدون دلیل، ولی اگر مقصود این باشد که ترس از هم نوعان و شهوات، عامل گرایش به دین بوده است، آن هم در برخی از موارد و برخی از افراد، جای تأمل دارد و می توان بدان نگاه مثبت داشت. جامعه ای که به خاطر جنگ های پیوسته، که ریشه در خودخواهی فردی یا گروهی داشته، از آن خسته شدهاند و از تکرار آن در وحشت و هراس به سر می برند، آمادگی بیشتری برای پذیرش دین که پیام صلح و محبت را به همراه دارد، از خود نشان می دهند. همین گونه است مردمانی که به خاطر زیاده روی در شهوترانی احساس خسارت و فرو افتادن از مرتبه انسانی دارند، بسا برای پذیرش دین آمادگی بیشتری داشته باشند، ولی در همین مورد نیز، کلیت و عمومیت ندارد.
7- ترس را نه تنها نمی توان ریشه دین داری دانست، بلکه در برخی موارد، عامل بی دینی و دین گریزی است. به عنوان نمونه، ترس از فقر سبب می شود برخی افراد وظایف اقتصادی خود را که دین بدان ها نشان داده است، ترک گویند؛ ترس از مرگ و مانند آن در برخی از موارد سبب میشود که برخی از انجام وظایف سیاسی، امنیتی و نظامی خود که دین بدان دستور داده است، سر باز زنند؛ ترس از دست دادن آسایش و امکانات در برخی افراد، سبب انجام هر کار درست و نادرستی به منظور حفظ و نگهداشت آن میگردد، بنابراین، به همان اندازه که ترس به عنوان عامل دین داری جای تأمل داشت، به عنوان عامل بی دینی و دین گریزی نیز جای تأمل دارد.
8- ترس اگر از اندازه معینی بگذرد و به افراط گراید، سبب یأس و نومیدی میشود و یأس و نومیدی سرآغاز بی دینی و خروج از حوزه اطاعت از خدا، بلکه انکار اوست؛ بنابراین، نمی توان ترس را بدون توجه به موارد و مراتب آن عامل دین گرایی و دین داری دانست.
9- دوری از پیامبران و کتاب های دینی، آنان را به پرستش ارواح و رشوه دادن به آن ها به منظور آرام ساختن آن ها گرفتار کرده است. این که نخستین دین انسان چه بود، یکی از مسایلی است که هر یک از دیدگاه خود پاسخی به آن داده است؛ ولی پاسخ به این پرسش به طور گسترده و ژرفی وابسته به این است که ریشه انسان را چه بدانیم. آنان که به فصل اول انجیل به عنوان ریشه خود رجوع میکنند، آن را تعالیمی اساسی می دانند. بر این اساس، دین از ساخته ها، دستاوردها و اکتشافات انسان نیست. انسان از آغاز آفرینش خود به خدای خالق یگانهای که او را آفرید آگاهی داشت. از زمان هبوط، به وسیله قربانی کردن او را میپرستید. می گویند: یکتاپرستی و قربانی کردن، دو ویژگی اساسی است که کتاب مقدس برای ادیان یادآور شده است. خدا خداست و انسان گنهکار نمیتواند با رفتارهای درست خود به او تقرب جوید. اگرچه اثبات این امر که دین انسان در آغاز توحید بوده است، چندان آسان نیست، ولی این امر حتمی است که این عقیده (توحید) بسیاری از رخدادهای تاریخی را تبیین میکند که در فرضیه تکاملی دین، رام نشدنی اند.