بعضی از مکاتب که در رشته تفکرات خود تمام اصالت را بر اجتماع قائلند، می گویند: وجدان و اصول آن، مولود زندگی اجتماعی انسان ها می باشد و خود فی نفسه اصالتی ندارد، و به همین دلیل است که در جوامع پیشرفته و جوامع عقب مانده و یا هر رنگی که اجتماعات را از همدیگر تفکیک می کند (رنگ وجدان و اصول آن) به پیروی آن مشخصات گوناگون می باشد. بنابراین، وجدان و اصول آن، محصول زندگی اجتماعی است و در خود افراد اصالت ندارد. ما بایستی در نظر بگیریم که چرا اجتماعات پدیده های مخصوصی را در انسان ها به وجود می آورد یا آن ها را رنگرزی می کند؟ چرا اجتماعات انسان ها را طوری نمی سازد که آنان بدون تفکر، به مجهولات برسند؟ چرا اجتماعات، انسان ها را طوری نمی سازد که هر کسی که متولد می گردد یک ریاضیدان عالی مقام باشد؟ چرا اجتماعات آن چنان فعالیت نمی کنند که مغز انسان ها را طوری بسازند که هیچ کس در هیچ موضوعی اصلا اشتباه نکند؟! چرا اجتماعات انسان ها را طوری تربیت نمی کند که «می خواهم» آن ها (آن غریزه خطرناک، درعین حال اساسی ترین عامل زندگی آنان) از اول متعادل و منظم به وجود بیاید؟!
اگر درست دقت کنیم و از اصول موضوع معمولی صرف نظر کنیم، همه این سوالات یک جواب دارد و آن این است که اجتماعات آن چه را که افراد با خودشان از حیث سازمان جسمی و روانی می آورند، می پروراند، و اجتماع قدرت ندارد که موجود را معدوم و معدوم را موجود بسازد. بلی، به اصطلاح ادبی «آن چنان ها را آن چنان تر می کند». بدیهی است که کسی مغز نداشته باشد، هیچ اجتماعی برای او مغزی که از عهده حل مسائل عالی ریاضی برآید را نخواهد ساخت. و اگر کسی از موقع تولد، غریزه جنسی نداشته باشد، کدام اجتماع است که به او غریزه جنسی خواهد بخشید؟ ممکن است اشتباه شود و چنین گفته که ممکن است در آینده، ما بتوانیم مغز کودکی را که مختل به دنیا آمده است بسازیم و درست کنیم، و ممکن است در آینده در ایجاد غرایز پیشروی نموده و بتوانیم همه آن ها را تعدیل نماییم.
ولی این اشتباه از اینجا ناشی است که ما عمل طبیعی یک یا چند فرد را با فعالیت خود اجتماع تفاوت نگذاشته ایم. به عنوان مثال، در نظر می گیریم که انسانی فلج شده است. بدون شک ما امروزه تا حدودی می توانیم از عهده اصلاح و ایجاد برای فلج برآییم ولی پوشیده نیست که این کار را یک فرد یا جمعیتی از آن ها که متخصص فنی می باشند انجام داده اند نه پدیده های اجتماعی که محصول قرارداد ها و رسوم و عادات و سایر حرکات می باشد. ممکن است گفته شود که همین کار طبابت را که یک فرد انجام داده است جزئی از اجتماع بوده و در حقیقت کار را می توان به اجتماع نسبت داد، زیرا این شخص متخصص، جزئی از اجتماع است. ولی باید در نظر گرفت که صدها فعالیت های مغزی برای ایجاد تحول در شئون اجتماعی ظهور نموده که درست مخالف روش رسمی اجتماع بوده است. تمام اختراعات و اکتشافات از اقلیت ها، و اغلب انقلابات اجتماعی بر ضد جریان طبیعی اجتماعی به وجود آمده است.
شاید بعضی از متفکرین معمولی هنگامی که این عبارت "آرتور شوپنهور" را که می بینند تعجب می کنند، او می گوید: انسان، است و انسان هم خواهد بود. اگر شما بتوانید تاریخ "هرودوت" را دقیقا بخوانید،در حقیقت انسان را مطالعه کرده اید، فقط اختلاف در اشکال و لباس هاست که مخصوص دوران های مختلف بوده است. اما این عبارت حاوی حقیقت بزرگی است، زیرا تا آن جا که ما سراغ داریم با عروض هزاران تحولات و انقلابات و با اختلاف شگفت انگیز در جوامع و نژاد های انسانی، ما اصول مشترک فراوانی در میان آن ها می بینیم که از دستخوش عوامل تغییر اساسی در امان مانده است.
آن چه که تواریخ رسمی و مستند نشان داده است این حقیقت را برای ما اثبات می کند که انسان از هنگام موجود شدن نیروی قابل انعطافی با خود به همراه می آورد، این نیرو است که اجتماعات، شکل بهره برداری آن را تعیین و مشخص می نمایند و به عبارت روشن تر قطب نما را از انسان ها از حین تولد با خود می آورند اما تعیین قطب، دست اجتماعات و محیط ها می باشد.
یکی از متفکرین امروزی چنین می نویسد: «بعضی از دانشمندان از خود چنین می پرسند: آیا وجدان اخلاقی محصول تعلیم و تربیت و مذهب نیست؟ ولی باید یادآور شد که در تشریفات سری اول، آثاری برجسته از این وجدان به دست آمده است، وحشت ها و استغفار قبایل اولیه و بسیاری از ملل بت پرست، بر قدمت وجدان از همان آغاز بشر گواهی می دهند. انکار این واقعیت به مثابه آن است که از شخصیت بشری هیچ نفهمیم».
"ژرژ پولیتسر" چنین می گوید: «موجود اجتماعی» وجدان. می دانیم که افکار ما انعکاس امور و موجودات است. مقصدی هم که در نهاد افکار ما وجود دارد انعکاس همان امور است. این امور کدام است؟ برای جوابگویی این سوال باید دید در انسان کجاست و افکارش در کجا بروز می کند. امروزه مشاهده می شود که انسان در شرایط اجتماعی سرمایه داری زیست می کند و افکار انسانی ناشی از همین جامعه است. این وجدان افراد نیست که شاخص وجود آن هاست، بلکه وجود اجتماعی آن هاست که موجد وجدان ایشان است ( «وجدان مولود اجتماع» کارل مارکس )، منظور مارکس از «وجود» همان است که منظورش ما هستیم. وجدان عبارت است از چیزی که ما فکر می کنیم و چیزی که می خواهیم. معمولا گفته می شود: ما برای آن آرزویی که در دل و جان ما نهفته است مبارزه می کنیم، و چنین نتیجه می گیرند که وجدان ما باعث وجود ما است، و چون فکر می کنیم، بنابراین عمل و اقدام می کنیم و عملی می کنیم که متناسب با خواست ما باشد. این نوع استدلال کاملا اشتباه است، زیرا در حقیقت وجود اجتماعی است که موجد وجدان ما است. یک وجود پرولیتاریابی دارای تفکر کارگری است، و یک وجود بورژوا دارای تفکر بورژوازی. بعدا خواهیم دید چرا این قانون عمومیت ندارد، ولی به طور کلی این طور است». در این عبارات که از "پولیتسر" نقل نمودیم، بایستی دقت بیشتری انجام بگیرد. چند مساله در این جا وجود دارد که ما آن ها را به طور اختصار رسیدگی می کنیم:
مساله اول: این که می گویند «افکار ما انعکاس امور و موجودات است» نمی توان به طور کلی آن را پذیرفت، زیرا از آغاز تاریخ بشریت، مردم فراوانی بوده اند که در یک محیط و در شرایط واحد زندگانی نموده اند ولی چرا نبوغ و اکتشاف و اختراع، مخصوص بعضی ها بوده و بعضی دیگر بکلی از آن ها بی بهره می باشند؟ و ثانیا ما با کدامین دلایل علمی، بازیگری خود را در ادراک و تشخیص موجودات نادیده بگیریم؟ مگر چنین نیست که در هنگام تماس با موجودات ولو با دقیق ترین آلات و ابزار هم که بوده باشد، نمی توانیم دقیقا بگوییم که واقعیت همین است که ما درک می کنیم. این اظهار ناتوانی فقط از این جهت است که ما کاملا بازیگری خود را در قلمرو شناسایی های گوناگون قطع نموده ایم. (دخالت وسایل درک ما در درک شده های ما).
مساله دوم: این مطلب که آقای "پولیتسر" می گوید برای جواب به این سوال که «اموری که انعکاس مقاصد درونی ما است، برای تشخیص آن ها باید دید که انسان در کجاست؟» می گوید: امروزه مشاهده می شود که انسان در شرایط اجتماعی سرمایه داری زیست می کند و افکار انسانی ناشی از همین جامعه است. نمی توان کسی را که دارای درک صحیح است پیدا کرد که با این اصل که ایشان گوشزد می کند مخالفت داشته باشد، ولی آیا این اصل می تواند تمام شئون بشری را تفسیر نماید؟
این اصل ما را از قانون تضاد که صراحتا فعالیت امور متضاد را گوشزد می کند برکنار می نماید. هر جامعه ای و هر نمود طبیعی که در هاله ای از تضاد ها به وجود خود ادامه می دهد، چگونه می تواند آن جامعه و آن نمود طبیعی یک تفکر و یک واحد از ادراک را ایجاد نماید؟ و به عبارت روشن تر جای تردید نیست که مخالف هر سیستم اجتماعی در هر دوران دیده می شود. نهایت امر این است که انسان ها با نیرو های خود می توانند آن را نادیده بگیرند. دلیل روشن این مدعا وجود انقلابات و تحولات در تاریخ بشری است که به فراوانی انجام گرفته است. خلاصه اگر ما کوچکترین دقت درباره متفکرین یونان باستان و دیگر تمدن ها و فرهنگ ها نماییم خواهیم دید که یک محیط و یک شرایط جغرافیایی و طبیعی و حقوقی و سیاسی و دینی وجود داشته و چگونه متفکرین مختلف را ایجاد کرده است، در بین آنان مادی دیده می شود، الهی مشاهده می گردد، اخلاقی وجود دارد و دفاع کننده از لذت شخصی هم وجود دارد، سوسیالیست ولو خیالی دیده می شود و "اریستوکراتی" نیز کنار آن سوسیالیست زندگی می کند و فکر می نماید.
مساله سوم: می گویند «این وجدان افراد نیست که شاخص وجود آن هاست، بلکه وجود اجتماعی آن هاست که موجد وجدان ایشان است» اگر مقصود از «شاخص وجود آن ها» از جنبه نمود های طبیعی انسانی است، البته این مطلب بسیار صحیح است، زیرا سازنده وجود انسان ها عوامل طبیعی است ولی پدیده های اجتماعی هم معدوم را موجود نمی کند، بلکه چنان که گفتیم واحد های موجود را رنگ آمیزی می کند. و اگر «مقصود از شاخص وجود انسان ها» این است که شاخص شخصیت آن ها می باشد، البته این مطلب صحیح است، زیرا ارزش شخصیت انسانی با وجدان اندازه گیری می شود، زیرا کسی که هیچ گونه آگاهی به خود «شخصیت» ندارد، کسی که به «من» خود مسلط نیست او چگونه می تواند دارای شاخص انسانی بوده باشد؟
مساله چهارم: می گوید «معمولا گفته می شود ما برای آن آرزویی که در دل و جان ما نهفته است مبارزه می کنیم، و چنین نتیجه می گیرند که وجدان ما باعث وجود ما است». این جمله هم احتیاج به توضیح زیادی دارد، با این بیان که باید مقصود از این که «وجدان باعث وجود ما است» روشن تر بحث شود. و این مطلب که یک وجود پرولیتاریابی دارای تفکر کارگری است و یک وجود بورژوا دارای تفکر بورژوازی است، کاملا صحیح است ولی باز محیط مخصوص باعث تفکر مخصوصی می شود، نه این که وجود انسانی را در خود خلاصه نماید. و الا ما به هیچ وجه نخواهیم توانست اختلافات شگفت انگیز انسان ها را حتی در یک طبقه مخصوص تفسیر و تحلیل نماییم.
خلاصه اگر مقصود این است که قوانین و عوامل اجتماعی و محیطی به طور عموم در رنگرزی وجدان موثر است. بسیار مناسب بوده و مطلبی مطابق مشاهدات علمی و حسی ما، ولی این حقیقت چنین معنا نمی دهد که وجدان بکلی ساخته اجتماع و محیط به طور عام است. و همچنین ما این مطلب را قبول می کنیم که احکام وجدان را ممکن است خود عوامل محیطی و اجتماعی بسازد، ولی این حقیقت غیر از این است که نیروی وجدان در انسان ها (ولو به این معنا که یک انعطاف درونی برای به وجود آمدن وجدان در انسان ها) را اجتماع ایجاد می کند.