رابطه انسان عارف با خدا

در مبحث عرفان و علم و عقل آمده است: عرفات مثبت (عرفان حقیقی) هرگز نمی تواند حجابی ما بین عارف و خدا باشد. به طور کلی، زیبایی های محسوس و معقول و غیر آن، هرگز نباید بین سالک حقیقی و مقصد نهایی او حجاب باشد. این مقصد، بارگاه کمال مطلق است. می دانیم که صاحب نظران بزرگ عرفان، عرفانی را که حق را به وسیله آرایش «من» دریافت می نماید، طرد کرده اند.
امام علی (ع) در نهج البلاغه در پاسخ ذعلب یمانی فرموده است: «افا عبد ما اری؟؛ آیا چیزی را که ندیده باشم، می پرستم؟» هم چنین، با این جمله او در دعای کمیل آشنا هستیم که به خدای خود عرض می کند: «و اجعل لسانی بذکرک لهجا و قلبی بحبک متیما؛ خداوندا، زبانم را به ذکرت گویا، و قلبم را در محبتت بیقرار بفرما.»
اگر بیقراری و شیفتگی که اساسی ترین مختص عرفان است برای امیرالمومنین (ع) موضوعیت داشت، و حضرت عرفان را برای خود عرفان می خواست قطعا نه شهود جمال و جلال خداوندی موفق می شد و نه فروغ ربانی در دل او تجلی می یافت. آنان که ندای: «انا الحق؛منم حق»، یا «لیس فی جبتی سوی الله؛نیست اندر جبه ام، الا خدا.» یا «سبحانی ما اعظم شانی؛ پاک است وجودم، چه با عظمت است مقام من.» سر دادند، بدون تردید «من» آنان از فعلیت رسیدن نوعی گسترش ذهنی بر هستی محفوظ گشته، ولی در آن حالت غیر عادی، به جای ادامه صعود به قله های مرتفع در مسیر جاذبه کمال، با تعین بخشیدن به هویت «من» که ضمنا محدویت حق تعالی را هم نتیجه می داد از حرکت باز ایستادند و آیینه ای پیش رو نهاده، «من» گسترده ای را که در آیینه دیدند، عین حق و کمال مطلق انگاشتند! این در نیمه راه ماندگان اگر راهی رفته بودند، هرگز نمی توانستند میان آتش محض و آهن تفتیده که در مجاورت آتش سرخ شده است، فرقی بگذارند. اگر گویندگان جملات مذکور «من» خود را درست به جای می آوردند اولی به جای «انا الحق» «انا من الحق و بالحق و الی الحق» می گفت: و دومی به جای «لیس فی جبتی الا الله» عبارت «ان ما فی جبتی من الله و لله و بالله و الی الله» به کار می برد، و به جای «سبحانی ما اعظم شانی» اظهار می داشت: «سبحانک ما اعظم شانک و قد اکرمتنی و شرفتنی و جعلتنی منک و لک و بک و الیک».
توضیح: «انا الحق» به حسین بن منصور حلاج و جمله دوم و سوم منسوب به بایزید بسطامی است. «عبدالرحمن جامی» نقل کرده است که می گویند: «چون بایزید نماز کردی، قعقعه استخوان وی بیرون آمدی.» آیا انسان درباره خود، از خود چنین می ترسد؟ این که گفته اند: «آنان نتوانستند میان آتش محض و آهن تفتیده فرقی بگذارند» منظور آن نیست که گویندگان این جملات مزبور را قطعا با نائل شدن حقیقی به جوار حق تعالی دریافتند، بلکه مقصود این است که اگر آنان با حرکت صحیح، در زیر روشنایی خورشید عظمت الهی راه رفته بودند، به نتیجه می رسیدند. قول مولوی درباره حلاج چنین است: «رنگ آتش دارد، الا آهن است.» اما بنابراین که در اول راه نشسته و با حرکت های ذهنی، طی مسافت را به خود تلقین کرده باشند چنان که در عرفان منفی می بینیم رنگ سرخ یاد شده از یک حالت روانی به وجود آنان رسیده است، نه از یک آتش حقیقی. بی جهت نیست که جامی درباره حلاج می گوید: «مشایخ که در کار وی مختلف بوده اند، بیشتر وی را رد کرده اند.»
او هم چنین می گوید: وقتی منصور در سرای جنید بود، جنید گفت: کیست؟ گفت حق! جنید گفت: نه حقی، بلکه به حقی. «ای خشبه تفسدها؛ کدام چوبه دار است که به تو چرب شود.»
قاعدتا ترجمه باید چنین باشد: «کدامین چوبه دار را فاسد خواهی کرد.» عبارت بعدی جامی در این مورد بسیارجالب است: «و آنچه وی (منصور) را افتاد، به دعای نفرین استاد وی بود. عمروبن عثمان مکی که جزوکی تصنیف کرده بود در توحید و علم صوفیان، وی آن ها را پنهان برگرفت و آشکار کرد و با خلق نمود. سخن باریک بود، دریافتند بر وی منکر شدند و مهجور ساختند. وی بر حلاج نفرین کرد و گفت: الهی، کسی به او گمار که دست و پای او ببرد و چشم بر کند و بر دار کند و آن همه واقع شد به دعای استاد وی.»
مضمون داستان این است که انسان برای این که به خدایی برسد، یا به خدایی خود آگاه شود، جزوه عمره بن عثمان مکی را، پنهان می گیرد و برای مردم آشکار می کند و استاد او را نفرین می کند (استاد، خدا را نفرین می نماید!) و نفرین استاد او را می گیرد، یعنی خدا، خداوند را ازپای در می آورد!
آنچه درباره این گونه اشخاص می توان گفت، این است که ریاضت ها هرچه باشد، فقط بعدی از تجرد روح را که گسترش آن بر هستی است تقویت می نماید و شخص مرتاض ریاضت پیشه، اشراف و احاطه ای به خود احساس می کند و در نتیجه به جای دریافت عظمت بی نهایت الهی، یا به روی خویشتن خم شده و خویشتن را در صفت ربوبی می بیند، و یا ناگهان به تدریج، دعوی خدایی می نماید!


منابع :

  1. محمدتقی جعفری- عرفان اسلامی- صفحه 37-40

https://tahoor.com/_me/Article/PrintView/210644