سفر پیامبر اکرم به طائف

مرگ خدیجه و ابوطالب در یک سال اتفاق افتاد (سه سال پیش از هجرت) و پیغمبر (ص) از دو سوی آزرده خاطر شد.
ابوطالب پشتیبان او بود و محمد (ص) در حمایت وی به سر می برد و با بودن او قریشیان نمی توانستند به وی صدمه ای بزنند. چون او مرد، گستاخی را نسبت به پیغمبر (ص) بیشتر کردند، تا آن جا که خاک بدو می افشاندند، ولی خدیجه بدو آرامش می داد و به هنگام سرزنش و دشنام های مخالفان به دلداریش می پرداخت.
با مردن ابوطالب ریاست بنی هاشم به ابولهب رسید. ابولهب از دشمنان سرسخت پیغمبر بود و پیغمبر از این پس کسی را نداشت که در حمایت وی از گزند قریش در امان باشد. ناچار در همین ایام سفری به طائف کرد تا قبیله ثقیف را که در آن شهر زندگی می کردند به اسلام بخواند.
در آن جا سه تن از بزرگان شهر را که فرزندان عمرو بن عمیر بودند به دین خود خواند. لکن آنان به سردی با وی رفتار کردند. یکی گفت: «من جامه های کعبه را پاره پاره کرده باشم اگر تو پیغمبر باشی!»
دیگری گفت: «خدا جز تو کسی را نیافت که به پیغمبری بفرستد؟»
سومی گفت: «من پاسخی به تو نمی دهم زیرا اگر به راستی پیغمبر باشی نمی توانم گفته تو را برگردانم و اگر دروغ بگویی روا نیست با تو سخن بگویم.»
آن گاه اوباش و مردم نادان را برانگیختند تا به دنبال او بروند و او را برانند.
محمد (ص) به تاکستانی پناه برد. در آن جا لحظاتی چند با خدا مناجات کرد و از ضعف و درماندگی بدو نالید: «خدایا از ناتوانی خود به تو شکایت می کنم. مردم مرا خوار گرفته اند و چاره ای نمی بینم. ای که بر همه رحمت می کنی! ای پروردگار مستضعفان! تو پروردگار منی! مرا به که وا می گذاری؟ به بیگانه ای که بر من رو ترش می کند؟ یا دشمنی که کار مرا به دست او سپرده ای؟ در چنین حال اگر بر من خشمگین نباشی باکی ندارم! چه عافیت تو برای من وسیع تر است! تو را به نور ذات تو سوگند می دهم که تاریکی ها را روشن کرده و کار این جهان و آن جهان را سامان بخشیده است، مبادا بر من خشم گیری یا از من ناخشنود باشی! از تو پوزش می خواهم چندان که راضی شوی.»
عتبه و شیبه پسران ربیعه چون این سخنان را از او شنیدند بر وی رقت کردند و غلام خود را که نصرانی بود با طبقی انگور نزد وی فرستادند. پیغمبر هنگام خوردن انگور «بسم الله» گفت. غلام متعجبانه بدو نگریست و گفت: «به خدا مردم این شهر چنین سخنی نمی گویند.»
پیغمبر از وی پرسید: «چه دینی داری؟»
گفت: «نصرانی و از مردم نینوا هستم.»
محمد گفت: «از شهر مرد پرهیزگار یونس بن متی؟»
گفت: «تو یونس را از کجا می شناسی؟»
گفت: «او پیغمبر بود، من نیز، من نیز پیغمبر خدا هستم.»
پس از این گفتگوها بود که آن غلام، که عداس نام داشت، مسلمان شد و پیغمبر از طائف به مکه بازگشت.

 


منابع :

  1. سیدجعفر شهیدی- تاریخ تحلیلی اسلام- صفحه 57-58

https://tahoor.com/_me/Article/PrintView/211520