مسائلی چند در جهان بینی آکوین (1225-1175) می توانند با طرز تفکر مولانا درباره آن مسائل قابل مقایسه بوده باشد. از آن جمله:
الف. «هنگامی که در سیر مراتب مخوقات به انسان می رسیم، می بینیم انسان مرکب است از یک جوهر روحی و جسم، از این دو حقیقت موجودی متوسط مابین فرشتگان و حیوانات به نام انسان به وجود می آید که مختصات هر یک از دیگری جدا می باشد.»
این مسأله در مثنوی در ابیات زیر منعکس شده است:
در حـدیث آمد که یـــزدان مـجیـد *** خـــلق عالم را سه گونه آفریــد
یک گروه را جمله عقل و علم وجود *** آن فرشته است و نداند جز سجود
نـیست اندر عنـصرش حـرص و هـوا *** نـــور مــطلق زنده از عـشق خــدا
یک گــروه دیــگر از دانــش تـهـی *** هـمچو حیــوان از علف در فـربهی
او نبیند جز که که اصطبل و علف *** از شقاوت غافل است و از شرف
ایـن سـوم هست آدمـی زاد و بـشر *** از فـــرشته نــیمی و نــیمی ز خـر
نــیم خــر خــود مـایل سـفی بــود *** نــیم دیــگر مــایل عــلوی شــود
تــا کــدامین غــالب آیــد در نبرد *** زیــن دو گـانه تا کدامیـن برد نرد
عقل اگر غالب شود پس شد فـزون *** از مــلائک ایـــن بشر در آزمـون
شهوت ار غالب شود بس کمتر است *** از بــهایم ایــن بشر زان کابتر است
آن دو قوم آسوده از جـنگ و حـراب *** ویـن بشــر بـا دو مخالف در عذاب
البته توضیحات بسیار عالی و دقیقی که مولانا در این ابیات و سایر موارد مثنوی، در تشکل موجودیت آدمی از دو بعد متضاد داده است، بسیار جالب تر از بیانات آکوین می باشد.
ب. «بایستی جنگ به یک علت عادلانه ای، یعنی ریشه کن کردن ظلم مستند باشد و دشمن را به پذیرش صلح وادار کند، و نباید منظور از جنگ سلطه گری و انتقام جویی بوده باشد.»
این توصیه عالی انسانی در مواردی فراوان از مثنوی آمده است. از آن جمله مولانا صلح و جنگ های بی اساس را با انگیزهای خیالی محکوم و مطرود ساخته می گوید:
بر خیالی صلحشان و جنگشان *** وز خیالی فخرشان و ننگشان
جنگ ها بین کان اصول صلح هاست *** چون نبی که جنگ او بهر خداست
طرفه آن جنگی که اصل صلح هاست *** شاد آن کاین جنگ او بهر خداست
در داستان پیروزی امیرالمؤمنین علی (ع) بر آن پهلوان جنگاور که برای نابود کردن اسلام و مسلمین با لشکر انبوهی به نبرد با مسلمانان پرداخته بود، امیرالمؤمنین (ع) آن جنگاور را بر زمین می زند و روی سینه اش می نشیند، آن پهلوان آب دهان به صورت امیرالمؤمنین (ع) می اندازد. حضرت فورا از روی سینه او برمی خیزد. آن پهلوان تعجب می کند و می پرسد که ای علی، چه باعث شد که برخاستی و از کشتن من صرف نظر کردی؟ علی (ع) جواب می دهد:
گـفت من تیغ از پی حق می زنم *** بــنده حــقم نـه مـأمـور تـنم
شــیر حــقم نـــیستم شــیر هـوا *** فعل من بر دین من باشد گـواه
مـن چـو تــیغم وان زننـده آفـتاب *** مــا رمــیت اذ رمــیت در حـراب
رخت خــود را من زره بــرداشـتم *** غـــیر حــق را من عــدم انگاشتم
من چـو تــیغم پــرگـهرهای وصال *** زنــده گـردانــم نــه کشته در قتال
ســایه ام مــن کــدخدایـم آفــتاب *** حــــاجبم من نیستم او را حجاب
خـــون نـــپوشد گـــوهر تـــیغ مرا *** بـــاد از جا کــی بــــرد میغ مرا
که نیم کوهم ز صـبر و حـلـم و داد *** کــوه را کـــی در رباید تنـدبـاد
آن که از بادی رود از جا خسی است *** زان که باد ناموافق خود بسی است
بــاد خشــم و بــاد شـــهوت بــاد آز *** بـــرد او را کـــه نــبود اهــل نـــیاز
بــاد کــبر و بــاد عــجب و باد خلم *** بــرد او را که نبود از اهـــل عــلم
کــوهم و هـــستی مــن بنیاد اوست *** ور شوم چون کاه بادم باد اوست
جــز بــه بــاد او نــجبنید مــیل من *** نیست جز عشق احد سر خیل من
عالی ترین اصلی که از پدیده از پا درآوردن (کشتن) یک انسان را می تواند تجویز کند، در چند بیت زیر آمده است:
گفت امیرالمؤمنین با آن جوان *** که به هنگام نبرد ای پهلوان
چون خدو انداختی بر روی من *** نفس جنبید و تبه شد خوی من
نیـم بـهر حـق شد و نـیمی هـوا *** شرکت اندر کار حق نــبود روا
تـــو نگاریده کف مولیستی *** آن حقی کرده من نیستی
چنان که بخشنده حیات خداست، گیرنده حیات نیز خداست. برای کشتن یک انسان هیچ راهی جز یقین به رضای خداوندی که باید با دلیل و برهان ثابت شود، وجود ندارد. ملاحظه می شود که مطلب آکوین در برابر مطالبی که مولانا مطرح می کند، چقدر ساده و ابتدایی است.