مقایسه جهان بینی مولانا با مکتب تنازع در بقا

عقیده تنازع در بقا می گوید:
«همه اجزای عالم هستی و به طور ناخودآگاه و عالم جاندار آگاهانه در پیکار زندگی، در حال جنگ به سر می برند و هر موجودی که ناتوان باشد، محکوم به شکست و هر چه که دارای قدرت باشد، پیروز می گردد.»
به نظر می رسد متفکران مسأله تنازع در بقا را نباید به عنوان عقیده و مکتب و جهان بینی مطرح کنند، زیرا این یک پدیده قابل مشاهده همگانی است که برای همه انسان ها روشن است. مکتب نامیدن این جریان قابل مشاهده، مانند این است که ما مشاهده روشن فضا را به وسیله طلوع آفتاب مکتب و عقیده و جهان بینی بنامیم! به همین جهت است که مولانا در هنگام بیان این جریان عمومی و قابل فهم همگانی، دلیل و مفاهیم پیچیده نمی آورد و فهم آن را به درک یک عده اصول علمی و عرفانی و فلسفی نیازمند نمی داند، ما نخست به بیان نظریه یکی از پیروان مشهور این مکتب (به اصطلاح) پرداخته، سپس نظریات مولانا را درباره این مسأله مطرح می کنیم، این شخص توماس هابس انگلیسی است که نظریه او به قرار زیر مشهور شده است:
«اکنون هیئت اجتماعیه را در نظر بگیریم. به عقیده توماس هابس این که گفته اند: طبیعت انسان مدنی و اجتماعی است، خطا است. در حال طبیعی انسان دشمن انسان است و این عبارت از هابس معروف است که (انسان برای انسان گرگ است) هر کس هر چه می خواهد برای خود می خواهد و به ضرر دیگری می خواهد. بنابراین همه با همه در جنگ خواهند بود و هر که نیرویش بیشتر است پیش می رود و این حقی است طبیعی.»
باید گفت: این گونه تفکرات بیان دردی است که به جهت محرومیت اکثر افراد بشری از تربیت و تعلیم برای رسیدن به رشد مغزی و روانی در جریان است، نه مکتب و جهان بینی. اگر هابس و امثال او به جای میخکوب شدن در آن چه که می دیدند، با کوشش های صادقانه در راه باز کردن و به فعلیت رسانیدن استعدادهای عالی انسانی تلاش می کردند، می توانست دلیلی بر عظمت و سازندگی مغز آنان بوده باشد. منطق واقع بینانه که از مشاهده عظمت های انسانی در تاریخ به طور فراوان به دست می آید این است که هابس و امثال او می بایست استعدادهای انسانی را برای رشد مغزی و روانی که دارا می باشند گوشزد نموده، راه های به فعلیت رسانیدن آن ها را در اختیار انسان ها قرار بدهند تا آنان را از مجرای تنازع در بقا به سوی تعاون در بقا بکشانند، چنان که مولانا و دیگر مربیان والامقام شرق و غرب انجام داده اند.
ما نخست ابیات مولانا را که درباره جریان عادی تنازع در بقا گفته است ذکر می کنیم:
این جهان جنگ است چون کل بنگری *** ذره ذره همـچــو دیــن بـا کافــری
آن یـکی ذره هـمـــی پــرد به چــپ *** وان دگــر ســوی یـمین انــدر طــلب
ذره ای بـــالا و آن دیــگــر نـــگون *** جـنگ فــعلیــشان بــبین انــدر رکــون
چـون ز ذره مـحو شد نفس و نفس *** جنگش اکنون جنگ خورشید است و بس
جنگ فعلی جنگ طبعی جنگ قول *** در مـــیــان جــزوها حـــربیست هــول
این جهان زین جنگ قائم می بــود *** در عنــاصــر در نـگر تـــا حــل شـــود
چــار عــنصر چــار اسـتون قویست *** که بـرایــشان سقف دنــیا مستــویسـت
هـــر ســـتونی اشکــننده آن دگر *** هـــر یکی بــا هــم مــخالف در اثــر
مولانا این جنگ و پیکار را درباره انسان ها هم جاری می داند و می گوید:
چــون نــدارد کس غم تو مــمتحن *** خویش کار خویش باید ساختن
آدمــی خــوارند اغـــلب مـــردمان *** از سلام عــلیکشان کـم جـو امان
خــانــه دیــو است دل هــای هــمه *** کـــم پــذیر از دیــو مـردم دمدمه
از دم دیـــو آن که او لا حول خورد *** همچون آن خر در سر آید در نبرد
هرکه در دنیا خورد تـلبیس دیـو *** وز عدوی دوست رو تعظیم و ریو
در ره اســلام و بـر پــول صـراط *** در سرآید همچون آن خر از خباط
عشوه های یار بد مـنیوش هـیـن *** دام بــین ایــمن مــرو تــو بـر زمین
صـد هزار ابلیس لاحول آر بـین *** آدمـــا ابــلیس را در مــار بــیــن
دم دهد گوید تو را ای جان دوست تا چون قصابی کند از دوست پوست
دم دهــد تــا پـوست بـیـرون کــشد *** وای آن کــز دشمـنان افــیون چـشد
ســر نــهد بــر پــای تــو قـصاب وار *** دم دهد تـــا خونت ریـــزد زار زار
همچو شیران صید خود را خویش کن *** تـــرک عشوه اجنبی و خویش کن
در زمین مـــردمــان خــانــه مکــن *** کـــار خــود کن کار بـــیگانه مکن
بالاتر از این، مولانا جریان تنازع در بقا را حتی در فعالیت های مغزی و روانی آدمی هم سراغ می دهد که شاید هرگز به مغز توماس هابس و امثال وی به این عظمت خطور نکرده باشد:
هست احـــوالت خـــلاف یکدیگر *** هـــر یکی بـا هـم مـخالف در اثر
چون که هر دم راه خود را می زنی *** با دگر کس سازگاری چون کنی
مـــوج لشگرهای احوالت بــبین *** هر یکی با دیگری در جنگ و کین
****
موج های تیز دریاهای روح *** هست صد چندان که بد طوفان نوح
****
ملاحظه می شود که مولانا از روی مشاهده درباره دو قلمرو انسان و جهان، پدیده جنگ و تنازع را مشروحا متذکر می شود، ولی مانند هابس به همین مشاهده قناعت نمی کند تا چاره آن را تنها در تنظیم قانون وضعی و اجبار مردم به پیروی از آن منحصر نماید، بلکه مولانا استعدادهای عالی تری را که در انسان وجود دارد، مطرح می کند و می گوید: باید آن استعدادها را که جنگ و تنازع های کشنده را به تضاد و تعاون سازنده مبدل می کند، در انسان ها به فعلیت برسانیم. واقعیت ارواح انسانی نه با یکدیگر تزاحمی دارند و نه تنازعی، همین که در پهنه مواد مزاحم قرار می گیرند، به وسیله تمایلات و هوس های لذت جویانه و خودخواهانه به پیکار برمی خیزند. اگر آن تمایلات به وسیله رهبران و مربیان روح بشری تعدیل و تنظیم شوند، تنها اختلافی که میان انسان هایی باقی خواهد ماند، اختلاف عددی خواهد و سایر مشخصات فردی به مثابه وسایل تکامل و هماهنگی عناصر یک نظام (سیستم) رو به اعتلا شروع به کار خواهد کرد:
چون از ایشان مجتمع بینی دو یار *** هم یکی باشند و هم ششصد هزار
بــر مــثال مــوج هــا اعــدادشــان *** در عــدد آورده بــاشــد بادشــان
مـــفترق شـــد آفـــتاب جـــان هـا *** در درون روزن ابــــــــدان هــــا
چون نظر بر قرص داری خود یکیست *** آن که شد محجوب ابدان درشکیست
تـــــفرقه در روح حـــیـــوانی بـــود *** نــفس واحـــد روح انســـانی بـــود
چــون کــه حــق رش عــلیهم نـــوره *** مــــفترق هـــرگز نگردد نـــور او
روح انســـانی کـــنفس واحــده راست *** روح حیــوانی سفال جا مانده است
****
جــان حیـــوانــی ندارد اتـــحاد *** تـــو مــجو ایـــن اتـحاد از روح بــــاد
گر خورد ایـن نـان نگردد سیر آن *** ور کشــد بـــار ایــن نگردد آن گــران
بــلکه ایـــن شادی کند از مرگ او *** از حســد مـــیرد چــو بینـد بــرگ او
جان گرگان و سگان از هم جداست *** مـــتحد جـــان هـای شــیرین خـداست
جــمع گفتم جان هاشان من به اسـم *** کان یکی جان صد بــود نسبت به جسم
این تــخالف از چــه آیــد وز کجا *** وز چــه زایــد وحـدت این اضــداد را
زان که ما فرعیم و چار اضداد اصل *** خوی خود در فرع کرد ایــجاد اصـل
گوهر جان چون ورای فصل هاست *** خوی او این نیست خوی کبریاست
حال که انسان دارای دو بعد تنازعی و اتحادی است. ما چرا بعد اتحادی او را فراموش کرده، به خاک و خون کشیده شدن انسان ها را به وسیله یکدیگر، اصل اساسی تلقی نموده، آن را با آب و تاب فیلسوف مآبانه امضاء نماییم!! آیا گوینده چنین نظریه ای خود در بعد تنازعی دست دست و پا نمی زده است؟ این یک ضعف و ناتوانی مهلکی است که بشر با توسل به قدرت درندگی خود و دیگران، بقای حیات خود را تأمین نماید. و این یک قدرت عالی است که انسان قدرت درندگی خود و دیگران را تحت الشعاع نوع دوستی و تعاون قرار داده، ادامه حیات خود را در ادامه حیات دیگران ببیند.


منابع :

  1. محمدتقی جعفری- مولوی و جهان بینی ها- صفحه 115-120

https://tahoor.com/_me/Article/PrintView/211691