داستانی درباره طعام و آثار آن

شریک بن عبدالله نخعی، مرد زاهد و عابدی بود. خلیفه ی عباسی خیلی دلش میخواست او را به دستگاه خود نزدیک کند و از موقعیت او در میان مردم برای تثبیت مشروعیت حکومت خویش استفاده کند ولی او تن زیر بار نمی داد.
یک بار منصب قضاوت رسمی کشور را به او پیشنهاد کرد و او نپذیرفت! بار دیگر از او خواست معلم و مربی فرزندان وی باشد؛ باز او امتناع کرد. برای شرکت در مجالس عمومی و خصوصی از او دعوت میکرد، اجابت نمی نمود، تا سرانجام از راه تهدید وارد شد و روزی احضارش کرد و گفت: تو چاره ای جز این نداری و باید یکی از این سه کار را بپذیری! یا قضاوت یا تعلیم و تربیت فرزندان من و یا یک بار کنار سفره ی من از غذای من بخوری. او گفت: به من مهلت بدهید تا بندیشم. بعد فکر کرد و با خود گفت: هر سه کار برای من زیان بخش است اما از میان اینها باز کم ضررتر همان خوردن از غذای اوست.
ناچار آن را پذیرفت و خلیفه دستور داد انواع غذاهای لذیذ را آماده ساختند و صرف شد. آن کس که متصدی امر پذیرایی از مهمانها بود پس از برگزاری مجلس به خلیفه گفت: «الیس یفلح الشیخ بعد هذه الاکلة ابدا؛ ای امیر! مطمئن باش این مرد دیگر بعد از خوردن این غذا هرگز رستگار نخواهد شد»
و همین طور هم شد زیرا چندی نگذشت که همین مرد عابد و زاهد یکی از درباریان بسیار نزدیک خلیفه گردید. هم منصب قضاوت را عهده دار شد و هم معلم فرزندان شاه شد. روزی برای گرفتن حقوق مقررش حواله ای به صرافی نوشتند. او نزد صراف آمد و در گرفتن پول اندکی سخت گیری کرد. صراف از دست او ناراحت شد و گفت: مرد! تو مگر به من گندم فروختی که این چنین سخت گیری می کنی؟ او گفت: به خدا قسم من بالاتر از گندم (دینم) را فروخته ام و این حواله را گرفته ام.


منابع :

  1. سیدمحمد ضیاءآبادی- عطر گل محمدی 3- صفحه 28-30

https://tahoor.com/_me/Article/PrintView/211928