داستانی از شمعون علیه السلام در دعوت به توحید

در سوره ی یس درباره ی مبارزه ی انبیاء (ع) با کفر و شرک، آمده است: وقتی که ما دو نفر را به سوی اهالی آن قریه فرستادیم، مردم قریه آن دو نفر را تکذیب کردند، ما نفر سومی را فرستادیم. و دو نفر قبلی را از این طریق تقویت نمودیم. آن فرستاده ها به مردم آن قریه گفتند: ما فرستادگان خدا به سوی شما هستیم. بعضی از مفسران گفته اند آن سه نفر، فرستادگان حضرت مسیح (ع) و از حواریون آن حضرت بوده اند به هر حال فرق نمی کند چه به طور مستقیم از جانب خدا ارسال شده اند و یا به وسیله ی حضرت مسیح (ع) رسالت پیدا کرده اند. در هر دو حال فرمان، فرمان خداست که از طریق رسولان به مردم ابلاغ می شود.
حال باید دید اصحاب القریه با رسولان چه برخوردی داشته اند؟ خدا می فرماید: [اصحاب القریه] گفتند: شما بشری همانند ما هستید و خداوند رحمان چیزی نازل نکرده و شما هیچ مایه ای جز دروغ گفتن ندارید. در تفسیر آمده: آن دو نفر رسول قبلی رو به شهر آمدند. نزدیک شهر که رسیدند، پیرمردی را دیدند که به گوسفند چرانی مشغول است. سلام کردند. پیرمرد پرسید: شما کیستید؟ گفتند ما فرستادگان عیسی بن مریم (ع) هستیم، آمده ایم شما را از شرک و بت پرستی به خداپرستی دعوت کنیم. آن پیرمرد انسان سالم الفطره ای بود و گفت: آیا شما معجزاتی هم دارید که دلیل بر صحت ادعای شما باشد؟ آنها گفتند: همان طور که عیسی (ع) با معجزاتش کور را شفا می دهد، ما هم این کار را می کنیم. پیرمرد گفت: من فرزند بیماری دارم که بیماری اش صعب العلاج است و سالیان دراز است که بستری است و اطباء از علاج او عاجز هستند، اگر شما راست می گویید، او را شفا دهید.
آنها همراه پیرمرد به منزلش رفتند و دست بر سر روی آن مریض کشیدند و آن بیمار از جا برخاست. این ماجرا در شهر پیچید و مردم بیماریهایشان را برای شفا گرفتن نزد آن رسولان می آوردند. وقتی این خبر به گوش پادشاه مملکت رسید، آنها را احضار کرد و وقتی دید این دو نفر مانع پیشرفت مقاصد جاه طلبانه ی او هستند، آنها را تهدید کرد و به هر یک صد تازیانه زد و به زندان افکند! خبر بازداشت آنها به حضرت عیسی (ع) رسید. حضرت، نفر سومی را فرستاد که نام او شمعون الصفا بود. او وقتی آمد، روش متفاوتی در نظر گرفت و از راه دیگری وارد شد. دو نفر اول، ابتدا با مردم رابطه برقرار کردند و در نهایت به پادشاه رسیدند، اما نفر سوم از همان ابتدا با مرکز قدرت ایجاد ارتباط کرد.
او به طور عادی وارد شهر شد و هیچ حرفی نزد. مدتی با مردم بود و کم کم با نزدیکان شاه طرح دوستی ریخت و به وسیله ی آنها به حضور شاه رسید و بعد با روش و منشی که از خود نشان داد مورد توجه پادشاه قرار گرفت و جزء ندیمان و مشاوران او محسوب شد. روزی ضمن صحبت های روزمره ی خود به پادشاه گفت: من شنیده ام شما دو نفر را زندانی کرده اید که بر خلاف آیین شما صحبت کرده اند. آیا شما حرف آنها را شنیده اید که چه می گویند؟
گفت: نه، عصبانیت من مانع شد که به حرف آنها گوش کنم. گفت: اگر صلاح می دانید آن دو نفر را بیاورند تا حرف آنها را بشنویم. وقتی آنها را آوردند، خود را ناشناس نشان داد و از آنها سؤال کرد شما که هستید و از کجا آمده اید؟ گفتند: ما فرستادگان عیسی (ع) هستیم و برای مبارزه با شرک و دعوت به توحید آمده ایم. شمعون پرسید: آیا شما برای اثبات ادعای خود معجزه ای هم دارید؟ آنها جواب دادند بله، ما کور را شفا می دهیم. شاه بلافاصله گفت: من غلامی دارم که کور مادرزاد است، اگر راست می گویید او را شفا دهید.
آن دو نفر دست به صورت نابینا کشیدند و او بینا شد. در قرآن هم می خوانیم که حضرت عیسی (ع) فرمود: «وأبرئ الأکمه؛...من نابینا را شفا می دهم...» (آل عمران/ 49)
این دو نفر هم این کار را کردند. پادشاه تحت تأثی قرار گرفت. شمعون الصفا از موقعیت استفاده کرد و گفت: آیا معبودان شما می توانند این گونه کارها را انجام بدهند. گفت: نه، آنها موجوداتی هستند که نه ضرری می رسانند و نه منفعتی دارند. در همین حال شاه گفت: ما کسی را داریم که مرده و هفت روز از مرگش گذشته است و اکنون منتظر پدرش هستیم که دفنش کنیم. آیا ممکن است که شما او را زنده کنید؟ اگر زنده کنید من به شما و خدای شما ایمان می آورم. گفتند: مانعی نیست. رفتند و آن جسد را زنده کردند.
مرده ی زنده شده رو به شاه کرد و گفت: می دانی که من مرده بودم و هفت روز از مرگم گذشته بود و عوالم پس از مرگ و برزخ را دیدم. به تو هشدار می دهم که با اینها مخالفت نکنی. اینها پیغمبران مبعوث از جانب خدا هستند. طبق روایت شاه ایمان آورد.


منابع :

  1. سیدمحمد ضیاءآبادی- عطر گل محمدی 6- صفحه 41-43

https://tahoor.com/_me/Article/PrintView/211953