ما معمولا وقتی می گوییم فلان کس مسلمان است یا مسلمان نیست نظر به واقعیت مطلب نداریم. از نظر جغرافیایی، کسانی را که در یک منطقه زندگی می کنند و به حکم تقلید و وراثت از پدران و مادران، مسلمانند، مسلمان می نامیم و کسانی دیگر را که در شرایط دیگر زیسته اند و به حکم تقلید از پدران و مادران، وابسته به دینی دیگر هستند، یا اصلا بی دینند، غیر مسلمان می نامیم. باید دانست این جهت ارزش زیادی ندارد، نه در جنبه مسلمان بودن و نه در جنبه نامسلمان بودن و کافر بودن. بسیاری از ماها مسلمان تقلیدی و جغرافیایی هستیم، به این دلیل مسلمان هستیم که پدر و مادرمان مسلمان بوده اند و در منطقه ای به دنیا آمده و بزرگ شده ایم که مردم آن مسلمان بوده اند. آنچه از نظر واقع با ارزش است اسلام واقعی است و آن این است که شخص قلبا در مقابل حقیقت تسلیم باشد، در دل را به روی حقیقت گشوده باشد تا آنچه که حق است بپذیرد و عمل کند و اسلامی که پذیرفته است بر اساس تحقیق و کاوش از یک طرف و تسلیم و بی تعصبی از طرف دیگر باشد. اگر کسی دارای صفت تسلیم باشد و به عللی حقیقت اسلام بر او مکتوم مانده باشد و او در این باره بی تقصیر باشد، هرگز خداوند او را معذب نمی سازد، او اهل نجات از دوزخ است. خدای متعال می فرماید: «و ما کنا معذبین حتی نبعث رسولا؛ ما چنین نیستیم که رسول نفرستاده (حجت تمام نشده) بشر را معذب کنیم.» (اسراء/15) یعنی محال است که خدای کریم حکیم کسی را که حجت بر او تمام نشده است عذاب کند.
اصولیین مفاد این آیه را که تأیید حکم عقل است "قبح عقاب بلا بیان" اصطلاح کرده اند، می گویند تا خدای متعال حقیقتی را برای بنده ای آشکار نکرده باشد زشت است که او را عذاب کند. برای نشان دادن این حقیقت که ممکن است افرادی یافت شوند که دارای روح تسلیم باشند ولو آنکه اسما مسلمان نباشند، دکارت، فیلسوف فرانسوی -مطابق اظهارات خودش- نمونه خوبی است. در شرح حال وی نوشته اند که وی فلسفه خود را از شک شروع کرد، در همه معلومات خویش شک کرد و از صفر شروع نمود، فکر و اندیشه خودش را نقطه شروع قرار داده گفت: "من می اندیشم پس وجود دارم". پس از اثبات وجود خویش، روح را اثبات کرد و همچنین وجود جسم و وجود خدا برایش قطعی شد. کم کم به موضوع انتخاب دین رسید، مسیحیت را که در کشورش دین رسمی بود انتخاب کرد. وی یک سخن جالب دارد و آن این است که می گوید من نمی گویم مسیحیت حتما بهترین دینی است که در همه دنیا وجود دارد، من می گویم در میان ادیانی که الان من می شناسم و به آنها دسترسی دارم مسیحیت بهترین دین است. من با حقیقت، جنگ ندارم، شاید در جاهای دیگر دنیا، دینی باشد که بر مسیحیت ترجیح داشته باشد، و از قضا ایران را به عنوان یک کشوری که از آنجا بی خبر است و نمی داند در آنجا چه دین و مذهبی دارند مثال می آورد، می گوید من چه می دانم؟ شاید مثلا در ایران دین و مذهبی وجود داشته باشد که بر مسیحیت ترجیح دارد.
اینگونه اشخاص را نمی توان کافر خواند، زیرا اینها عناد نمی ورزند، کافر ماجرایی نمی نمایند، اینها در مقام پوشیدن حقیقت نیستند. ماهیت کفر، چیزی جز عناد و میل به پوشانیدن حقیقت نیست. اینها "مسلم فطری" می باشند. اینها را اگر چه مسلمان نمی توان نامید ولی کافر هم نمی توان خواند، زیرا تقابل مسلمان و کافر از قبیل تقابل ایجاب و سلب و یا عدم و ملکه -به اصطلاح منطقیین و فلاسفه- نیست، بلکه از نوع تقابل ضدین است، یعنی از نوع تقابل دو امر وجودی است نه از نوع تقابل یک امر وجودی و یک امر عدمی. مقصود از تمثیل به دکارت این است که اگر فرض کنیم آنچه او گفته راست باشد و او در مقابل حقیقت همان اندازه تسلیم بوده که اظهار داشته است و از طرف دیگر واقعا هم دسترسی بیشتر برای تحقیق نداشته است، او یک مسلمان فطری بوده است.