نقد نظر جامعه شناسان غربی در مورد منشأ دین

منشأ دین از نظر جامعه شناسی دینی اروپا
علمی در اروپا به وجود آمده است به نام "جامعه شناسی مذهب (جامعه شناسی دینی)" که این علم ابتدا یک چیزی را به عنوان "اصل موضوع" انتخاب می کند. چنان که هر علمی یک "اصل موضوع" دارد که ابتدا نمی تواند آن را اثبات کند بلکه آن را مفروض می گیرد بعد بر اساس آن "اصل موضوع" نظریات خودش را باز می کند.
در "جامعه شناسی مذهب" از ابتدا فرض بر این است که مذهب یک پدیده ای است که مولود فعل و انفعالات جامعه است، یعنی یک ریشه الهی و ماورایی ندارد و اصلا این که مذهب ریشه الهی دارد جزء فرض نیست، مثل اینکه اگر به ما بگویند راجع به علت پیدایش فکر نحوست "سیزده" بروید تحقیق کنید که چطور شده که فکر نحوست "سیزده" در میان مردم پیدا شده، چون انسان می بیند منطقا هیچ فرقی میان عدد سیزده و عدد چهارده یا عدد دوازده نیست که انسان احتمال بدهد که یک دلیل عقلی یا تجربی در کار است، می گوید این باید یک ریشه غیر منطقی داشته باشد، آن ریشه غیر منطقی چیست؟ اینها درباره دین و مذهب از اول بنا را بر این گذاشتند که دین یک ریشه منطقی که نمی تواند داشته باشد، حال که ریشه غیر منطقی دارد آن ریشه غیر منطقی چیست؟ پس، اصل موضوعشان این است که دین یک ریشه منطقی و الهی ندارد.
اولین کسی که به طور منظم مسئله منشأ و مبنای دین را تحلیل کرد و به تحلیل ریشه غیر منطقی و غیر الهی دین پرداخت، یک فیلسوف مادی خیلی معروف است که یکی از دو منبع فکری کارل مارکس نیز هموست به نام فویرباخ. فویرباخ، آلمانی است و او را به منزله استاد کارل مارکس گرفته اند ولی نه به معنای اینکه رسما در کلاس او تحصیل کرده باشد بلکه به عنوان کسی که از افکار او خیلی استفاده کرده و به افکار او استناد کرده است. افکار کارل مارکس دو رکن دارد، از نظر منطق و طرز تفکر تابع هگل است، یعنی منطق دیالکتیک و از نظر فلسفه اجتماعی تابع فویرباخ. ولی هگل ماتریالیست نبوده است، یک نوع افکار خاصی دارد که حتی بعضی می گویند او ایده آلیستی (ایده آلیسم) است که در عین حال قائل به خدا نیست، ولی برخی می گویند قائل به خدا هست. نه، قائل به خدا هست ولی تصورش از خدا با تصور دیگران اندکی فرق دارد.

نقد نظر جامعه شناسان غربی در مورد منشأ دین
یک اصطلاحی دارند علمای "اصول" ما، می گویند که فلان دلیل بر فلان دلیل دیگر حکومت دارد یا می گویند بر آن دلیل ورود دارد. مقصودشان این است که گاهی دو تا دلیل نمی توانند با یکدیگر تعارض پیدا کنند زیرا یک دلیل، مشروط به یک شرطی است که وقتی آن دلیل دیگر آمد، شرط او را از بین می برد، وقتی شرطش از بین رفت او خود به خود منتفی است، نه اینکه دو تا دلیل با هم می جنگند، دیگر جای جنگ برای آنها باقی نمی ماند. اینها از اول، فرضشان بر این است که یک منطق نمی توانسته منشأ پیدایش فکر مذهب باشد، حال که چنین است پس برویم دنبال آن امور غیر منطقی: ترس و جهل و غیره. به اینها باید گفت گاهی یک فکر برای بشر، هر چند باطل باشد، ولی منشأ گرایش بشر به آن فکر باز هم منطق بشر بوده نه چیزی ماورای منطقش. مثلا چند هزار سال بود که بشر فکر می کرد که خورشید به دور زمین می گردد و زمین ثابت است.
آیا هیچگاه ما دنبال این می رویم که چه علتی سبب گردید که بشر معتقد شد که زمین مرکز است و خورشید و ستارگان به دور زمین می گردند، آیا مثلا ترس از اموات بود و اینجور مسائل؟ نه. می گوییم جریان فکری و منطقی، بشر را به آنجا رساند، هیچ عاملی ماورای فکر و منطق در کار نبوده، گو اینکه اشتباه بوده، بشر نگاه می کرد، به حس ظاهر اینجور می آید که خورشید و ستارگان به دور زمین می چرخند. همین طور که می دید، حکم می کرد. این دیگر دلیلی غیر از خود دیدن و خود فکر انسان ندارد، دلیلی از خارج ندارد، مثل اعتقاد به نحوست سیزده نیست که بگوییم در اینجا عامل دیگری غیر از عقل بشر دخالت کرده است. از اینها باید پرسید که آیا بشر، همان بشر گذشته چند هزار سال پیش که خوشبختانه آثاری که اکنون از بشر چند هزار سال پیش گذشته از مسئله پیغمبران در علم و فن و صنعت و حتی فکر و نظر به دست آمده، بعضی از آنها در سطح بسیار بالایی است و بسیاری نیز اثرش اکنون در دست نیست.
قدیم ترین کتاب هایی که از چین و غیره به دست آمده حاوی فکرهایی فلسفی است که به قدری دقیق و بلند است که اسباب حیرت بشر امروزی است، شما می بینید اهرام مصر را اشخاص امروز مثل پروفسور هشترودی نمی توانند باور کنند که این ساخته بشر آن روز است یعنی آنقدر اینها نمایشگر یک فن و صنعت پیشرفته است که می گویند این را انسان های دیگر از کرات دیگر آمده اند ساخته اند، آری، آیا بشر، همان بشر گذشته این مقدار فکر نداشت که فکرش او را به مذهب و خدا کشانده باشد؟
همین که شما می گویید درباره حوادث فکر می کرد و می گفت یک علتی دارد، بسیار خوب، یک قدم آن طرف تر برود که خود آن علت چیست؟ این، یک قدم ساده ای است که فکر بشر برسد به آنجا، دیگر همان قدم اول نمی ایستد، همینقدر که اسمش را گذاشت "اله" و "خدا" نمی ایستد، می گوید این باران، یک چیزی هست که آن را می گرداند، بعد می رود سراغ آن چیز، آن چیز خودش چگونه است؟ این جزء افکار ابتدایی انسان است، یعنی انسان مدرسه دیده و درس خوانده نمی خواهد، بلکه هر انسانی زود منتقل می شود که آنچه من می بینم به صورت یک مقهور و مربوب است.


منابع :

  1. مرتضی مطهری- فطرت- صفحه 177-179 و صفحه 160-161

https://tahoor.com/_me/Article/PrintView/22365