اصل دیالکتیک هگل و نقد آن

مارکسیسم عقیده دارند که هر چیزی در درون خودش ضد خودش را پرورش می دهد. آن نقطه اصلی در دیالکتیک هگل همین امر است.
خیلی افراد می بینند اسلام با اصل حرکت مخالف نیست؛ اصل تضاد را هم تأیید می کند. می گویند پس تفکر اسلام تفکر دیالکتیکی است. و نه تنها تفکر دیالکتیکی صرف حرکت نیست، بلکه همچنین شامل این اصل است که هر چیزی در درون خودش جبرا ضد خودش را پرورش می دهد و از این جهت، جنگ اضداد را جنگ نو و کهنه می دانند؛ یعنی می گویند این شی ء تمایل دارد به نفی خودش، یعنی تمایل دارد به چیزی که آن چیز، نفی کننده خودش است و آن نفی کننده از درون خودش پیدا می شود و باز او در درون خودش نفی کننده خودش را به وجود می آورد. هگل هم عین این مطلب را گفته است؛ یعنی این اصل مال هگل است. بنابراین هسته اصلی تفکر دیالکتیکی که ما نمی توانیم آن را بپذیریم و نمی پذیریم و نقطه ضعف دیالکتیک هم در واقع در همین است یکی این است که ما اصول دیالکتیک را تعمیم بدهیم حتی به محتوای فکر و اصول تفکر و دیگر این است که ما لزوما تضاد را در همه اشیاء به این صورت بپذیریم که از درون شی ء، ضدش ناشی می شود. همین مطلب است که آن حرف خودشان را نقض می کند، چون در این صورت این سؤال مطرح می شود که آیا حرکت منشأ تضاد است یا تضاد منشأ حرکت؟ شما الان گفتید که تضاد منشأ حرکت است. هراکلیتوس هم از قدیم گفته است که "نزاع، مادر پیشرفتهاست" اگر بگوییم تضاد منشأ حرکت است، پس قهرا باید تقدمی برای تضاد نسبت به حرکت قائل باشیم و بگوییم تضاد است که حرکت را به وجود می آورد. اینها ناچارند بگویند در باب جامعه هم (چون می خواهند این مطلب را در جامعه پیاده کنند)، تضادها و کشمکش هاست که جامعه را پیش می برد. اگر تضاد در جامعه از بین برود، جامعه به حالت سکون و رکود در می آید.
قهرا این سؤال پیش می آید که شما که می گویید ضد از درون خود شی ء پیدا می شود. همین که شی ء ضد خود را در درون خود می پروراند خودش حرکت است؛ یعنی تغییر است. خود آن ناشی از چیست؟ فرض این است که الان دو تا ضد است. شما می گویید این ضد از درون آن به وجود آمده است. به وجود آمدن این، خودش حرکت است، تغییر و تبدل است. پس حرکت است که تضاد را به وجود آورده، نه این که تضاد است که حرکت را به وجود آورده است؛ یعنی اگر هم این نوع تضاد را قبول کنیم، و قبول کنیم که سیر طبیعت و تاریخ همیشه به این دلیل است، باید قبول کنیم که همواره حرکت، تضاد را به وجود می آورد، یعنی حرکت طبیعت همیشه به شکلی است که به سوی ضد خودش تمایل دارد، مثل شاقولی که شما آن را عمودی می آویزید، بعد از تعادل خارج می کنید و بعد رها می نمایید. این شاغول می آید روی همان خط عمود، ولی نمی ایستد، در جهت مخالف می رود. اینجا این حرکت است که این تضاد را به وجود می آورد؛ یعنی این شی ء را در میان دو ضد دائما در حرکت دارد. البته این شاقول تدریجا به حالت تعادل باز می گردد، منتها اینجا حرکت دیالکتیکی است و قهرا حرف آنها رد می شود، زیرا این نوسانها به تدریج کم می شود و به تعادل باز می گردد، و این رد نظریه آنهاست. غرض این جهت است که این مسأله که تضاد حرکت را به وجود می آورد، کار حرکت را مختل می کند؛ یعنی اگر ما بگوییم تضاد باید حرکت را به وجود بیاورد عملا اشکال پیش می آید که پس خود ضد از اول روی چه قانونی به وجود می آید؟ خود ضد روی قانون حرکت به وجود می آید.
اصل دیالکتیک (تز، آنتی تزوسنتز) در اندیشه هگل
بر اساس این اصل شیء تمایل دارد به نفی خودش و به نقیض خودش که اینها با یکدیگر تناقض دارند و غیر قابل جمع اند ولی در آن سومی این تناقض حل می شود به این صورت که آن سومی چنین قدرتی را دارد که این دو را در آن واحد با یکدیگر جمع کند، کما اینکه می گوید هستی که مقولاتش هم از هستی شروع می شود اولین مقوله است ولی هستی را اگر مطلق در نظر بگیریم مساوی با نیستی و عین نیستی است، پس هستی نیستی است، پس هست نیست، نیست هم قهرا هست، ولی بعد هستی و نیستی که با هم ترکیب می شوند از آن، حرکت به وجود می آید، و حرکت ترکیب هستی و نیستی است پس این آن اصل اول است یا به قول خودشان تز که بعد می شود آنتی تز و بعد می شود سنتز در دور دوم یک در میان شروع می کند، می گوید همان مرکب باز به نوبه خود تز است و با نفی خودش ترکیب می شود و در مرحله پنجم مرکب دیگری پیدا می شود ولی اینها یک در میان نمی گویند، می گویند تز، آنتی تز، سنتز، این تز است، این آنتی تز و این سنتز، ولی همین آنتی تز برای خودش باز یک تزی است و این آنتی تز اوست، که این دو بیان با هم فرق می کند.
غرض اینکه عمده این است که ما در تفکر دیالکتیکی باید این (اصل)، را در نظر بگیریم که هر چیزی جبرا ضد خودش را در درون خودش پرورش می دهد و ضدش از خودش بیرون می آید و تدریجا رشد می کند، در نتیجه همیشه دو نیرو در دل هر چیزی به وجود می آید، یکی آن نیرویی که حالت اول را به وجود آورده، و این نیرو تمایل دارد به حفظ حالت خودش، و دیگر ضدی که در درونش نشأت پیدا کرده و تمایل دارد به اینکه حالت اول را نفی کند، می خواهد آن را خراب و منهدم نماید آنگاه یک نوع کشمکش در درون شیء در می گیرد میان آن نیروی کهنه و قدیمی که حالت اول را به وجود آورده و می خواهد آن را حفظ کند (می شود محافظه کار) و این نیروی دوم که می خواهد این وضع را تغییر دهد و وضع جدیدی به وجود آورد (قهرا می شود نیروی انقلابی)، یعنی در طبیعت عین این دو حالت هست، حالت محافظه کاری برای نیروی کهنه و حالت انقلابی برای نیروی نو، و عین همین دو حالت در اجتماع هم قهرا هست، گروهی (طبقه ای) که تعلق دارد به وضع قدیم قهرا محافظه کار از آب در می آید و گروهی که از بطن همین گروه به وجود می آید و زاده می شود تمایل دارد به وضع جدید و می خواهد وضع قدیم را نفی کند.


منابع :

  1. مرتضی مطهری- فلسفه تاریخ- ص 76-79

https://tahoor.com/_me/Article/PrintView/23073