خوب و بد در اندیشه مارکسیسم

حرف مارکسیست ها نظیر این سخن سعدی است که می گوید: "مایه عیش آدمی شکم است." در این فلسفه مایه همه چیز آدمی شکم است، مایه فکر آدمی هم شکم است، مایه اخلاق آدمی هم شکم است و خلاصه مطلب همه راهها به شکم منتهی می شود. معنایی که ما می گوییم اینها نمی توانند بگویند. ما مثلا می گوییم: ای آقای جرالد فورد، تو در همان مقام هم که هستی انسانی، وجدان انسانی داری، می فهمی که این کاری که می کنی بد است و می فهمی که آن کاری که باید بکنی کار خوب چیست، تو که می فهمی که آن خوب است و این بد چرا بد را انجام می دهی و خوب را انجام نمی دهی؟ چرا پا روی وجدان خودت می گذاری؟ ما این حرف را می زنیم ولی حرف اینها این است که نه، او در آن مقام اصلا آن کاری که می کند، همان را خوب می بیند، نمی تواند غیر از آن را خوب ببیند. وجدان او نمی تواند مثل وجدان تو قضاوت کند، او خوب را همان می بیند که می کند و بد را همان می بیند که نمی کند تو هم اگر بجای او بنشینی فورا وجدانت عوض می شود و مثل او فکر می کنی، او را هم اگر لخت کنند و بیاورند جای تو بنشانند فورا مثل تو می شود، وجدانی پیدا می کند درست مثل وجدان تو، یعنی اینقدر وجدان انسان تابع شرایط خارجی مادی خویش است. پس ما نمی گوییم که اینها منکر مفهوم خوب و بد و مفهوم باید و نباید هستند ولی می گویند مفهوم خوب و بد و مفهوم باید و نباید از یک مقام آزاد در وجدانها صادر نمی شود چون مقام آزاد وجود ندارد و لذا مارکس در مسأله ملاحظات اخلاقی سکوت کرده، کأنه می گوید معنی ندارد که کسی را تکلیف کنند اینها گویی فقط احلامی است که انسانها دارند.
سوسیالیسم آن است که باید چنین کنی، و سوسیالیسم هایی را که فقط بر اساس تئوریهای اخلاقی باشد سوسیالیسم های خیالی می خواند و می گوید که جبر تاریخ جامعه را بکشد به سوی سوسیالیسم، نه انسانها به حکم وجدانشان سوسیالیسم را بخواهند. اصلا این حرفها را قبول ندارد که بشر چنین وجدان مثلا سوسیالیستی ای داشته باشد، می گوید اگر بشر در شرایطش قرار گرفت به سوی سوسیالیسم کشیده می شود، و اگر در آن شرایط نبود کشیده نمی شود، باقی دیگر همه تخیل محض است.

انگیزه های غیر مادی در اندیشه مارکسیسم
مارکسیسم، در فرد گاهی قبول می کند که انگیزه های دیگر هم هست، مثل انگیزه های جنسی یا مذهبی یا اخلاقی، منتها می گوید اینها اصالتی ندارد. نظیر آن چیزی را می گوید که ما می گوییم شخصی تحت تأثیر اوهام، یعنی تحت تأثیر یک سلسله تخیلات، کارهایی را انجام می دهد اما اینها کارهای اساسی نیست که نقش اساسی در تاریخ داشته باشد مثلا این امر خیلی در تاریخ پیدا می شود که انسانی خودش را به خاطر یک وهم به کشتن می دهد، مثلا افرادی به این دلیل تهور به خرج می دهند که نامشان در تاریخ باقی بماند. این یک انگیزه غیر مادی است چون رضایت از یک امر غیر مادی است و در عین حال یک امر موهوم است، یعنی رضایت از امر واقعی نیست که به آن برسد، (رضایت) از یک خیال است، امری است که به صورت یک تخیل می باشد و لذا او هم اسمش را می گذارد "حماقتها"، می گوید:. .. ولی در مقیاس فرد گاهی کارهایی که احمقانه شمرده می شود هست.


منابع :

  1. مرتضی مطهری- فلسفه تاریخ- صفحه 91-94

https://tahoor.com/_me/Article/PrintView/23103