جوهر انسان از نظر فلاسفه و نقد آن

به عقیده فلاسفه قدیم، اساسا جوهر و عرض انسان همان عقل اوست، "من" واقعی انسان همان عقل اوست. همچنان که بدن انسان جزء شخصیت انسان نیست، قوا و استعداد های روحی و روانی مختلفی که انسان دارد، هیچکدام جزء شخصیت واقعی انسان نیستند. شخصیت واقعی انسان، همان نیرویی است که فکر کننده است. انسان یعنی همان که فکر می کند نه آنکه می بیند، آنکه می بیند ابزاری است در دست آن که فکر می کند نه آنکه تخیل می کند، آنکه تخیل می کند، ابزاری است در دست آنکه فکر می کند و نه آنکه مثلا "می خواهد" و دوست دارد یا دارای شهوت و خشم است.
جوهر انسان فکر کردن است و انسان کامل یعنی انسانی که در فکر کردن به حد کمال رسیده است و معنی اینکه در فکر کردن به حد کمال رسیده است، این است که جهان و هستی را آن چنان که هست دریافت و کشف کرده است. در این مکتب امر دیگری هم غیر از این که جوهر انسان و من واقعی او عقل اوست مورد توجه است و آن این است که "عقل" نیرویی است که توانایی دارد جهان را آنچنان که هست کشف کند، واقعیت جهان را آنچنان که هست در خود منعکس کند، آینه ای است که می تواند صورت جهان را در خود، صحیح و درست منعکس کند. از نظر فلاسفه، جوهر انسان فقط عقل اوست، باقی همه طفیلی اند، همه ابزار و وسیله هستند. اگر بدن داده شده، ابزاری برای عقل است، اگر چشم و گوش داده شده، ابزاری برای عقل است، حافظه و قوه خیال و قوه واهمه و هر قوه و نیرو و استعدادی که در ما وجود دارد، همه وسیله هایی برای ذات ما هستند و ذات ما همان عقل است، آیا ما می توانیم تأییدی برای این مطلب از اسلام پیدا کنیم؟ نه. ما برای این مطلب که انسان جوهرش فقط عقل باشد و بس، نمی توانیم از اسلام تأییدی بیاوریم. اسلام آن نظریه های دیگر را تأیید می کند که عقل را یک شاخه از وجود انسان می داند، نه تمام وجود و هستی انسان.
«جوهر انسان» در اندیشه مارکس
از دیدگاه ما مسلمانان که هستی واقعی انسان را "من" او می دانیم و این "من" را جوهری غیر مادی تلقی می کنیم و آن را محصول حرکات جوهری طبیعت می شماریم نه محصول اجتماع، شگفت می نماید، ولی کسی مانند مارکس که مادی می اندیشد و به جوهر غیر مادی باور ندارد، باید جوهر انسان و واقعیت او را از نظر زیستی توجیه کند و بگوید جوهر انسان همان ساختمان مادی اندام اوست، آنچنان که مادیون قدیم از قبیل مادیین قرن هیجدهم می گفتند. اما مارکس این نظر را رد می کند و مدعی است جوهر انسانیت در اجتماع شکل می گیرد نه در طبیعت، آنچه در طبیعت شکل می گیرد انسان بالقوه است نه بالفعل. از اینکه بگذریم، مارکس باید یا فکر و اندیشه را جوهر انسانیت بشمارد و کار و فعالیت را مظهر و تجلی اندیشه بداند و یا بر عکس، کار را جوهر انسانیت بداند و فکر و اندیشه را مظهر و تجلی کار تلقی کند. مارکس که مادی فکر می کند و نه تنها در فرد اصالت ماده را می پذیرد و منکر جوهر ماورای ماده در فرد است، در باب جامعه و تاریخ نیز قائل به اصالت ماده است و ناچار شق دوم را انتخاب می کند.


منابع :

  1. مرتضی مطهری- انسان کامل- صفحه 127 و 128 و 133

  2. مرتضی مطهری- جامعه و تاریخ- صفحه 116-117

https://tahoor.com/_me/Article/PrintView/24874