عقل و عشق در معرفت

در بعضی از اشعار، حافظ چیزی می گوید که برخی چنین گمان کرده اند که وی می گوید بله، ما از راه فکر و فلسفه و این حرف ها رفتیم غیر از این هم که دیگر راهی نیست، به جایی نرسیدیم، مأیوس شدیم، گفتیم دیگر عمر را به این حرف ها نباید تلف کرد، پس لااقل حالا که به جایی نمی رسیم، از این فرصت چند روزه عمر استفاده کنیم و خلاصه بزنیم به در عیاشی. از جمله بیت معروفی هست که می گوید:
حدیث از مطرب و می گوی و راز دهر کمتر جو *** که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را
که اول غزل این است:
اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را *** به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را
ز عشق ناتمام ما جمال یار مستغنی است *** به آب و رنگ و خال و خط چه روی زیبا را
در مصرع اول می خواهد بگوید جمال و زیبایی او بی نیاز از عشق ورزی ماست، او گلی است که از نغمه سرایی بلبلها بی نیاز است «ان الله خلق الخلق حین خلقهم غنیا عن طاعتهم؛ خداوند سبحان مخلوق را آفرید در حالی که از اطاعتشان بی نیاز و از معصیت آنان ایمن بود.» (نهج البلاغه/ خطبه 193)، او بی نیاز مطلق است از طاعت ما، از عشق ورزی ما، از عبادت ما و از همه چیز.
ز عشق ناتمام ما جمال یار مستغنی است *** به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را
من از آن حسن روز افزون که یوسف داشت دانستم *** که عشق از پرده عصمت برون آرد زلیخا را
اگر دشنام فرمایی و گر نفرین، دعا گویم *** جواب تلخ می زیبد لب لعل شکرخا را
یعنی اگر مرا برانی باز هم از تو نمی رنجم. می خواهد بگوید که در بلای تو هم نه فقط صابرم بلکه شاکرم.
نصیحت گوش کن جانا که از جان دوست تر دارند *** جوانان سعادتمند پند پیر دانا را
آن پند چیست؟
حدیث از مطرب و می گوی و راز دهر کمتر جو *** که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را
اینجا حافظ چه می خواهد بگوید؟ خیلی واضح است. در دهها شعر دیگر قرینه دارد. ترجیح عالم عرفان است بر عالم فلسفه، ترجیح راه عشق است بر راه عقل. تنها حافظ این حرف را نزده، همه عرفا این حرف را می زنند.
اختلاف فیلسوف و عارف در این است. فیلسوف هم می خواهد به راز جهان پی ببرد، عارف هم می خواهد به راز جهان پی ببرد، او هم می خواهد به حقیقت برسد، این هم می خواهد به حقیقت برسد، اما فیلسوف بعد از سالهای خیلی زیاد، آخر عمرش که می رسد می بینید که اظهار عجز می کند می گوید: «معلومم شد که هیچ معلوم نشد» می گویند از فخر رازی است، یا بوعلی می گوید:
دل گر چه در این بادیه بسیار شتافت *** یک موی ندانست ولی موی شکافت
اندر دل من هزار خورشید بتافت *** آخر به کمال ذره ای راه نیافت
با خیام می گوید:
آنان که محیط فضل و آداب شدند *** در جمع علوم شمع اصحاب شدند
ره زین شب تاریک نبردند به روز *** گفتند فسانه ای و در خواب شدند
عارف می خواهد بگوید که اگر کسی خیال کند از راه حکمت و فلسفه که راه عقل و فکر است انسان به آن هدف خودش که پی بردن به رمز و راز هستی است می رسد اشتباه می کند، راه عشق را باید طی کند که راه عرفان و سلوک است. در راه عقل، انسان خودش یک جا ایستاده فکرش می خواهد کار کند، در راه عشق انسان به تمام وجودش به سوی او پرواز می کند. این است که می گوید:
حدیث از مطرب و می گوی و راز دهر کمتر جو *** که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را
تازه عارف هم دنبال راز دهر نمی رود، دنبال خود آن اصل مطلب می رود ولی او را که پیدا کرد راز دهر هم برایش کشف شده، و به علاوه با اشعار قبل:
ز عشق ناتمام ما جمال یار مستغنی است *** به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را
با این حرف ها آیا اصلا می شود احتمال داد که مقصودش این حرف مهملی است که اینها دارند به این شعر حافظ نسبت می دهند؟
و باز اشعار دیگری در همین زمینه حافظ دارد. حافظ با دو طایفه در این مسأله اختلاف نظر دارد، گاهی فیلسوف را مخاطب قرار می دهد و می گوید از فلسفه انسان به جایی نمی رسد، گاهی زاهد را، می خواهد بگوید از زهد خشک و عبادت خشک انسان به جایی نمی رسد، راه فقط راه عشق است. مثلا در یک شعرش می گوید:
نشوی واقف یک نکته ز اسرار وجود *** تا نه سرگشته شوی دایره امکان را
این سرگشتگی همان سرگشتگی عشق یعنی جنون عشق است: تا از این راه وارد نشوی امکان ندارد «به سری از اسرار وجود واقف شوی». گاهی خطاب به زاهد می گوید:
برو ای زاهد خودبین که ز چشم من و تو *** راز این پرده نهان است و نهان خواهد بود
«من و تو» که می گوید، انسان خودش را همیشه قاطی می کند، این «من و تو» یعنی تو. در اشعار زیادی تصریح می کند که فقط یک نفر عارف است که می تواند به راز پی ببرد. مثلا می گوید:
راز درون پرده ز زندان مست پرس *** کاین حال نیست زاهد عالی مقام را
همان که می گفت: «که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را.» در این زمینه اشعار زیادی است که خودش تصریح می کند به این مطلب که از طریق عرفان، انسان موفق به حل معمای هستی و جهان می شود ولی از راه حکمت یا از راه زهد خشک انسان به جایی نمی رسد. عرفا همیشه با این دو طایفه طرف بوده اند: زاهدهای خشک مخصوصا ریاکاران که دیگر واویلاست و دیگر فلاسفه.


منابع :

  1. مرتضی مطهری- عرفان حافظ- صفحه 115-118

https://tahoor.com/_me/Article/PrintView/25093