میرفندرسکی در زمان صفویه بوده و معاصر میرداماد است. مرد حکیم فیلسوفی است و به علاوه مرد وارسته ای بوده که اغلب در زی علما و متشخصین در نمی آمده و خیلی آزاد منش زندگی می کرده است. با یک لباس ساده ای هرجا می خواست می رفت. ولی در عین حال مرد بسیار فاضلی است. هندوستان هم رفته بود، با فلسفه هند هم آشنا بوده و گویا کتابهایی هم در فلسفه هند ترجمه کرده است. اهل ریاضیات و فلسفه بوده، مرد عارف مشربی بوده است.
آدم عجیبی بوده که شاه عباس از این جهتش رنج می برد و از طرفی می خواست میر بیاید در محضر او ولی می خواست میر تعین خودش را حفظ کند. اما به او می گفتند ما میر را در فلان کوچه دیدیم که سر فلان معرکه ایستاده بود و معرکه را تماشا می کرد.
می گویند روزی شاه عباس خواست به کنایه منعش کند، به او گفت عجیب است از بعضی علما که ما می شنویم می روند آنجا که مرکز اراذل و اوباش است می ایستند. (خواست به میر بفهماند)، میر گفت: نه، من هر روز آنجا هستم هیچ کدام از علما را آنجا ندیده ام. شاه عباس سکوت کرد، دید با این نمی شود حرف زد. این گونه مردی بوده است. یک رباعی دارد، می گوید:
حق، جان جهان است و جهان همچو بدن *** اصناف ملائک چو قوای این تن
افلاک و عناصر و موالید، اعضا *** توحید همین است و دگرها همه تن