نظریه ها درباره معیار انسانیت

1- علم
آیا ما می توانیم علم را ملاک و معیار انسانیت قرار بدهیم و بگوئیم که انسانها از نظر زیست شناسی با یکدیگر مساوی هستند ولی یک چیز هست که اکتسابی یعنی بدست آوردنی است و با آن معیار، انسانیت با غیر انسانیت تفاوت میکند مرزی است میان انسان برتر و انسان فروتر، و آن دانش است. هر اندازه که انسان آگاهی و دانش بیشتری پیدا کند، انسانتر است و هر اندازه که از علم و دانش بی بهره تر باشد، از انسانیت بی بهره تر است، بنابراین دانش آموز کلاس اول از کسی که هنوز به مدرسه نرفته انسانتر است. دانش آموز کلاس دوم از دانش آموز کلاس اول انسانتر است و همینطور... در دوره دانشگاه هم دانشجویی که سال آخر را طی می کند از دانشجویی که سال ماقبل آخر را طی می کند انسانتر است.
در میان علما و دانشمندان نیز هر کدام که معلوماتش بیشتر است انسانتر است. آیا اینکه علم و دانش معیار انسانیت است و تنها معیار هم هست، می تواند مورد قبول واقع شود؟ آیا شما، انسانها را بر اساس دانششان ستایش یا نکوهش می کنید؟ ابوذر را که شما ستایش می کنید، آیا بدلیل اینست که دانش ابوذر از دانش شما و از دانش انسانهای زمان خودش بیشتر بوده است؟ اینکه معاویه مورد نکوهش و در مقابل ابوذر مورد ستایش شماست آیا به این دلیل است که شما حساب کرده اید و دیده اید معلومات ابوذر از معاویه بیشتر است؟ در مورد چومبه و لومومبا چطور؟ من گمان نمی کنم که تنها علم و دانش معیار انسانیت باشد و هرکه عالمتر است، انسانتر می باشد.
با این مقیاس باید بگوئیم که در زمان ما انیشتین که از همه دانشمندان عالم شهرتش بیشتر است و واقعا هم شاید از همه دانشمندان عالم، عالمتر بود انسان ترین انسانهای زمان ما بوده است.

2- خلق و خوی
نظریه دیگر اینست که انسانیت به دانش نیست. دانش البته شرطی است برای انسانیت. آگاهی و باخبر بودن، روشن بودن به جهان، به خود و به اجتماع را نمی شود نفی کرد اما این مسلما کافی نیست. اگر هم دخالتی دارد، یکی از پایه های انسانیت است. تازه در اصل پایه بودنش هم حرف است که بعد عرض می کنم. این نظریه می گوید انسانیت به خلق و خوی است نه به دانش. خلق و خوی یک مسئله است و آگاهی مسئله دیگر. ممکن است انسان آگاه و دانا باشد و همه چیز را بداند ولی خلق و خوی او، خلق و خوی انسانی نباشد بلکه خلق و خوی حیوانی باشد.
چطور؟ مثلا یک حیوان از نظر خلق و خوی تابع غرائزی است که با آن غرائز آفریده شده است. جبر غرائز بر او حکومت میکند. یعنی در مقابل غریزه اش یک اراده حاکم ندارد و حتی او همان غریزه خودش است و غیر از غریزه چیزی نیست. اگر می گوئیم سگ یک حیوان درنده و در عین حال باوفاست درندگی و وفا برای این حیوان غریزه است. اگر می گوئیم مورچه یک حیوان حریص یا مال اندیش است، حرص یا مال اندیشی برای این حیوان یک غریزه است. جبر غریزه بر او حکومت میکند و بس.
انسانهایی در جهان هستند که همان خلق و خوی حیوان را دارند یا به عبارت دیگر همان خلق و خوی اولی طبیعی را دارند، خودشان را بر اساس طرح انسانی نساخته اند، خودشان را تربیت نکرده اند، انسان طبیعی هستند، یک انسان صددرصد موافق طبیعت، انسانی که در درون خودش محکوم طبیعت خودش است. علم او چطور؟ علم، آگاهی و چراغ است. او در حالی که محکوم طبیعتش است، چراغ علم را در دست دارد. آنوقت تفاوتش با حیوان در این جهت می شود که شعاع آگاهی حیوان برای تأمین غرائزش ضعیف و محدود به زمان و مکان خودش است ولی آگاهی به انسان قدرت می دهد به طوری که بر زمان گذشته اطلاع پیدا می کند، زمان آینده را پیش بینی می کند، از منطقه خودش خارج می شود و به منطقه های دیگر می رود تا آنجا که از کره خودش هم خارج می شود و به کره دیگر می رود.
ولی مسئله خلق و خوی یک امر دیگر است، غیر از مسئله آگاهی است. به عبارت دیگر آگاهی به آموزشهای انسان ارتباط پیدا می کند و خلق و خوی به پرورشهای انسان. اگر بخواهند به انسان آگاهی بدهند باید او را آموزش بدهند و اگر بخواهند به انسان خلق و خوی خاص بدهند، باید او را همانگونه تربیت کنند، عادت و پرورش دهند و این یک سلسله عوامل غیر از عامل آموزش می خواهد به این معنی که عامل آموزش، شرط پرورش هست ولی شرط لازم است نه شرط کافی.

3- اراده
مکتب دیگر می گوید: معیار انسانیت اراده است، اراده مسلط کننده انسان بر نفس خود. به عبارت دیگر معیار انسانیت، تسلط انسان است بر خود، بر نفس خود، بر اعصاب خود، بر غرائز خود، بر شهوات خود، به طوری که هر کاری که از انسان صادر می شود بحکم عقل و اراده باشد نه به حکم میل. فرق است میان میل و اراده. میل در انسان یک کشش است، یک جاذبه است، جنبه بیرونی دارد یعنی رابطه ای است بین انسان و شیئی خارجی که آن شیء انسان را به سوی خودش می کشد.
مثل آدم گرسنه که میل به غذا دارد، این میل یک جاذبه است که انسان را به طرف خود می کشد، یا مثلا تمایل جنسی یک جاذبه است، یک میل است که انسان را بسوی خود می کشد. حتی خواب هم همینطور است، خواب انسان را بسوی خودش می کشاند، انسان به سوی آن حالتی که نامش خواب است کشیده می شود. میل به جاه و مقام، شهوت جاه و مقام، انسان را به سوی خودش می کشاند و امثال اینها.
ولی اراده بیشتر جنبه درونی دارد. بر عکس میل است، انسان را از کشش امیال آزاد می کند. یعنی امیال را در اختیار انسان قرار میدهد. هر طور که اراده می کند، کار می کند نه هر طور که میلش بکشد. تابع تصمیم و فکر بودن غیر از تابع میل بودن است. این، نوعی تسلط بر امیال است. اگر توجه کرده باشید، علمای اخلاق، اخلاقیون قدیم ما بیشتر تکیه شان روی مسئله اراده بوده است. اراده حاکم بر میلهای انسان. می گفتند معیار و میزان انسانیت، اراده است.
حیوان، موجودی است تابع جبر غریزه که همان میلها باشد ولی انسان موجودی است که می تواند به حکم اراده و به حکم اختیار از جبر غریزه آزاد باشد، می تواند اراده بکند که بر ضد میل خودش رفتار و عمل بکند. پس آن کسی انسان است که بر خودش مسلط باشد و به هر اندازه که انسان بر خودش مسلط نباشد، از انسانیت بدور است. درباره تسلط بر نفس اماره در اسلام تأکید فراوان شده است.

4- آزادی
معیار دیگر برای انسانیت انسان، آزادی است. یعنی چه؟ یعنی انسان آن اندازه انسان است که هیچ جبری را تحمل نکند، محکوم و اسیر هیچ قدرتی نباشد، همه چیز را خودش آزادانه انتخاب کند. در مکتبهای جدید می دانید که روی آزادی به عنوان معیاری از معیارهای انسانی، بیشتر تکیه می شود. یعنی به هر اندازه که فرد بتواند آزاد زیست کند، به همان اندازه انسان است.
پس آزادی معیار انسانیت است. این نظریه چطور است؟ آیا این نظریه درست است یا نه؟ این نظریه هم مثل نظریات پیش، هم درست است و هم نادرست. یعنی به عنوان جزئی از انسانیت انسان درست است ولی به عنوان اینکه تمام معیار انسانیت باشد، درست نیست. از نظر اسلام همانطور که محبت انسانها به یکدیگر تشویق و ترغیب و تقدیس و به آن دعوت شده است و همانطور که تسلط انسان بر نفس خود تقدیس و به آن دعوت شده است، آزادی هم تقدیس شده است.
اسلام عجیب است! در همه این موارد حرفش را گفته است. در نامه 31 نهج البلاغه در وصیتنامه ای که امام علی (ع) به فرزندشان امام حسن (ع) نوشته اند، آمده است: «اکرم نفسک عن کل دنیة؛ خودت را، جان خویش را از هر کار پستی برتر بدان». تن به کار پست مده که جان تو بالاتر از کارهای پست است. «فانک لن تعتاض مما تبذل من نفسک عوضا؛ به جای آنچه که از جان خودت در مقابل شهوات می پردازی، چیزی دریافت نمی کنی». آنچه که از شرف خودت، از جان خویش در ازای یک میل و شهوت می پردازی، عوض ندارد. تا آنجا که می فرماید: «و لا تکن عبد غیرک و قد جعلک الله حرا؛ هرگز خودت را بنده دیگری مساز که خدا ترا آزاد آفریده است». نمی خواهد بگوید که خدا تنها تو پسر من را که امام حسن هستی آزاد آفریده بلکه تو به عنوان یک انسان را می گوید، چون مسئله خلقت است. این هم که معیار انسانیت، آزادی است، نظریه ای است، چنانکه در مکتب اگزیستانسیالیسم در مورد معیار انسانیت، بیشتر روی مسئله آزادی تکیه شده است.

5- مسئولیت و تکلیف
معیار دیگر برای انسانیت، مسئله مسئولیت و تکلیف است که البته این بیشتر از کانت شروع شده، بعد هم در زمان ما روی آن خیلی تکیه کرده اند. می گویند انسان آن کسی است که احساس تکلیف بکند، در مقابل انسانهای دیگر احساس مسئولیت بکند (این، غیر از محبت است، اشتباه نشود). احساس بکند که مسئول جامعه خویش است و حتی مسئول خودش است، مسئول عائله خودش است. مسئله مسئولیت در زمان ما دامنه وسیعی پیدا کرده است، خیلی هم روی آن تکیه می شود، ولی بحث است که ریشه های مسئولیت چیست؟ آزادی هم همینطور است. از کجا می شود اینها را بدست آورد. انسان احساس مسئولیت را چگونه باید بدست آورد. یعنی چطور می شود که یک انسان احساس مسئولیت می کند، ریشه این احساس چیست؟ آیا با گفتن درست می شود؟ اینکه آدم بگوید من مسئولم، مسئولیت در وجدانش به وجود می آید؟ این وجدان مسئول را چه نیرویی می سازد؟ این هم خودش مطلبی است.

6- زیبایی
مکتب افلاطون اخلاق را بر اساس زیبایی توصیف کرده است. می گوید آن چیزی انسانی است که زیبا باشد. مثلا عدالت را همه مکتبها می پسندند، یک مکتب، عدالت را از روی محبت می پسندد، دیگری عدالت را از روی میزان اخلاقی آن می پسندد. یکی هم چون بین عدالت و آزادی خویشاوندی قائل است آن را می پسندد، دیگری ممکن است عدالت را با میزان مسئولیت بسنجد.
افلاطون عدالت را با عینک زیبایی می بیند. می گوید عدالت که خوبست، چه عدالت اخلاقی در فرد و چه عدالت اجتماعی در جامعه، به این دلیل خوبست که منشأ توازن می شود و ایجاد زیبایی می کند. جامعه ای که در آن عدالت باشد، زیباست. و همان حس زیبایی جویی بشر است که او را عدالتخواه کرده است. انسان اگر بخواهد انسان باشد و به خصلتهای انسانی برسد، باید احساس زیبایی را در خود تقویت کند، ریشه اش زیبایی است. البته او توجه دارد که زیبایهای انسانی آن زیبائیهای معنوی است.


منابع :

  1. مرتضی مطهری- آزادی معنوی- صفحه 237-244

https://tahoor.com/_me/Article/PrintView/26554