ازخود بیگانگی در فلسفه های مادی و نقد آن

در جامعه شناسی مذهبی اروپا از ابتدا فرض بر این است که مذهب یک پدیده ای است که مولود فعل و انفعالات جامعه است، یعنی یک ریشه الهی و ماورائی ندارد، و اصلا این که مذهب ریشه الهی دارد جزء فرض نیست. اینها درباره دین و مذهب از اول بنا را بر این گذاشتند که دین یک ریشه منطقی که نمی تواند داشته باشد، حال که ریشه غیرمنطقی دارد آن ریشه غیرمنطقی چیست؟ پس، اصل موضوعشان این است که دین یک ریشه منطقی و الهی ندارد. اول کسی که به طور منظم این مسأله را تحلیل کرد یک فیلسوف مادی خیلی معروف است که یکی از دو منبع فکری کارل مارکس نیز هم اوست به نام فویرباخ. فویرباخ، آلمانی است و او را به منزله استاد کارل مارکس گرفته اند ولی نه به معنای اینکه رسما در کلاس او تحصیل کرده باشد بلکه به عنوان کسی که از افکار او خیلی استفاده کرده و به افکار او استناد کرده است.
افکار کارل مارکس دو رکن دارد، از نظر منطق و طرز تفکر تابع هگل است، یعنی منطق دیالکتیک، و از نظر فلسفه اجتماعی تابع فویرباخ. ولی هگل ماتریالیست نبوده است، یک نوع افکار خاصی دارد که حتی بعضی می گویند او ایده آلیستی است که در عین حال قائل به خدا نیست، ولی برخی می گویند قائل به خدا هست. نه، قائل به خدا هست ولی تصورش از خدا با تصور دیگران اندکی فرق دارد. فویرباخ شهرتش در افکار مادی در همین تحلیلی است که از مذهب کرده است و آن تحلیلش این است که گفته است مذهب ناشی از همین حالت از خود بیگانگی انسان نسبت به خودش است. از خود بیگانگی نیز در فلسفه اروپا برای اولین بار به وسیله هگل طرح می شود، چیزی در فلسفه انسان به نام از خود بیگانگی که شاید تعبیر صحیحترش با خود بیگانگی باشد یعنی برای انسان عواملی پیش می آید که خودش از خودش (با خودش) بیگانه می شود. این خودش یک مسأله ای است که چطور می شود که انسان خودش با خودش بیگانه بشود؟ اصلا چنین چیزی امکان دارد؟ چون بیگانگی و نقطه مقابلش خویشاوندی دو طرف می خواهد. در این صورت چطور می شود که انسان خودش با خودش بیگانه بشود؟ این معنایش این است که انسان خودش را با غیرخودش اشتباه می کند، یعنی انسان یک واقعیتی دارد، یک خود واقعی دارد، بعد چیزی را که او ناخود است -یعنی او خودش نیست ولی خودش را او می پندارد- با خود اشتباه می کند، به جای اینکه مثلا برای خود کار کند برای آن ناخود کار می کند.
فویرباخ که یک فیلسوف مادی است حرف عجیبی زده است. خواسته دین و مذهب را تحلیل روانشناسانه و جامعه شناسانه کرده باشد بر همان اساسی که از اول فرض بر این است که مذهب مبنای منطقی ندارد. می گوید انسان دارای دوگانگی وجود است. (خود همین حرف را از مذهب گرفته). انسان، وجودی عالی دارد و وجودی دانی. همین چیزی که ما می گوییم جنبه علوی و جنبه سفلی. جنبه سفلی انسان جنبه حیوانیت انسان است که مانند حیوان جز خور و خواب و خشم و شهوت چیزی سرش نمی شود، و جنبه علوی انسان همان انسانیت انسان است که فویرباخ این را دیگر جزء وجود انسان دانسته و ناچار برای آن اصالت قائل شده است و آن همانی است که دارای یک سلسله فضائل است، شرافت، کرامت، رحمت، خوبی، نیکی، همه این حرفها در آنجاست. بعد می گوید که انسان (ناچار باید بگوید که همه انسانها اینجور هستند) تن می دهد به دنائتها یعنی تابع جنبه سفلی وجودش می شود، بعد که تابع جنبه سفلی وجود خودش شد می بیند آن جنبه های علوی با خودش جور در نمی آید، چون خودش حالا شده یک حیوان پست منحط. بعد در حالی که همین شرافتها و اصالتها در خودش است فکر می کند که پس اینها در ماورای اوست، و خدا را بر اساس وجود خودش می سازد.
یک فیلسوف فرنگی گفته است که در تورات آمده است: «ان الله خلق آدم علی صورته؛ خدا آدم را بر صورت خویش آفرید»، یعنی آدم را نمونه صفات کمالیه خودش قرار داد. آن فیلسوف فرنگی گفته ولی قضیه برعکس است: انسان خداوند را بر سیرت خود آفرید یعنی انسان چون دارای یک طبیعت ذاتی کمالی ای بود که در آن طبیعت همه، شرافت و کمال و رحمت و غیره بود و اینها را از خودش جدا کرد و با خودش بیگانه شد آنگاه فکر کرد که اینها از آن وجودی است ماورای من، و فکر نکرد که همه اینها در درون خودش است. پس، از اینجا -به قول او- انسان خودش با خودش بیگانه شد یعنی برخی امور را که در وجود خودش بود از وجود خودش انتزاع کرد، و فرض کرد که اینها در ماورای وجود اوست. ولی می گوید تدریجا این جنبه ماورایی نزدیک شده. اول از انسان دور شد، در خدایان مذاهب بدوی خیلی دور بود، بعد در خدای یهود نزدیکتر شد، خدای یهود شبیه انسان می شود، مانند انسان احساسات و عواطف و خشم و رضایت دارد، در مسیحیت از آن هم نزدیکتر می شود، به صورت یک انسان در می آید که مسیح باشد، و مسیح می شود خدا.
در واقع یک قوس طی کرده است: ابتدا انسان این صفات را از خودش جدا کرده، آن دور دورها قرار داده و بین آن موجود دور و انسان هیچ رابطه ای برقرار نبوده، بعد کم کم آن موجود، برگشته و آمده به طرف انسان، به مسیح که رسیده دیگر خیلی نزدیک شده و یک انسان خدا شده (چون در دین مسیحیت، مسیح همان خداست، یعنی انسان است و خدا، در آن واحد هم انسان است و هم خدا)، فقط یک قدم دیگر باقی مانده، هر چه انسان خودش را بیشتر بشناسد بیشتر این از خود بیگانگی را از خودش دور می کند، یکمرتبه می رسد به آنجا که اصلا من خودم هستم و این صفات همه مال من است نه مال جای دیگر. پس یک قدم دیگر بیشتر باقی نمانده است.
در حالی که اسلام بعد از مسیحیت آمده و تکامل یافته تر از مسیحیت است ولی در عین حال این جنبه انسانی خدا را یا خدایی یک انسان را که مسیح باشد، الوهیت مسیح و ابن اللهیت مسیح، همه اینها را به شدت نفی کرده است. از قرآن استنباط می شود که انسان گاهی حالتی پیدا می کند که خودش با خودش فاصله پیدا می کند، خودش از خودش دور می شود، چون این تعبیر در قرآن مکرر آمده است: خود را باختن (خود باختن) باختن به همان معنایی که در قمار می گویند یا در معامله می گویند فلان شخص باخت، زیان کرد، سرمایه را باخت و از دست داد، در صورتی که باور کردن این امر برای انسان خیلی مشکل است، زیرا وقتی انسان چیزی را که مملوک و در حیطه ملکیتش باشد ببازد یعنی او را به دیگری می دهد اما اینکه انسان خودش را ببازد چگونه می شود؟ قرآن می فرماید: «قل ان الخاسرین الذین خسروا انفسهم؛ بگو زیانکاران، (زیانکار حقیقی) آنان اند که خود را زیان کرده اند» (زمر/ 15). یعنی آن کسی که مالش را زیان می کند او زیانکار حقیقی نیست، آن، چیز مهمی نیست، زیانکار واقعی آن است که اصلا خودش را زیان کرده، اصلا خودش را یکجا باخته.
نسیان خود یعنی خود را فراموش کردن، این هم از نظر فلسفی خیلی تصورش مشکل است زیرا علم انسان به خودش علم حضوری است و علم حضوری قابل فراموشی نیست، علم حصولی قابل فراموشی است، یعنی انسان اصلا جوهر ذاتش علم است و خودش همان علم خود به خود است. قرآن در جای دیگر می فرماید: «و لا تکونوا کالذین نسوا الله فانسیهم انفسهم؛ مانند کسانی نباشید که خدا را فراموش نمودند و سپس خودشان را فراموش نمودند» (حشر/ 19).
قرآن میان یافتن خود و یافتن خدا تلازم قائل است. قرآن می گوید فقط کسانی خود را یافته اند که خدا را یافته باشند و کسانی که خدا را یافته اند خودشان را یافته اند: «من عرف نفسه عرف ربه؛ هرکس خودش را بشناسد خدایش را شناخته است» و متقابلا: «من عرف ربه عرف نفسه؛ و هرکس پروردگارش را بشناسد خودش را شناخته است».
یکی از شرایط بازیافتن خود، شناختن و بازیافتن علت و خالق و موجد خود است. یعنی محال است که انسان بتواند خود را جدا از علت و آفریننده خود به درستی درک کند و بشناسد. علت واقعی هر موجود مقدم بر وجود او است از خودش به خودش نزدیکتر است: «و نحن اقرب الیه من حبل الورید؛ ما به او از رگ گردن نزدیکتریم» ( ق/ 16). «واعلموا ان الله یحول بین المرء و قلبه؛ بدانید که خداوند بین انسان و قلب او قرار دارد» (انفال/ 24). خود را شهود کردن هرگز از شهود خالق جدا نیست. نکته بسیار جالبی که از تعبیرات قرآن کریم استفاده می شود اینست که انسان آنگاه خود را دارد و از دست نداده که خدا را داشته باشد. آنگاه خود را به یاد دارد و فراموش نکرده که از خدا غافل نباشد و خدا را فراموش نکند. خدا را فراموش کردن ملازم است با خودفراموشی. در منطق قرآن، جدایی نیست. اگر انسانی خیال کند که خود واقعی اش را دریافته است بدون اینکه خدا را دریافته باشد اشتباه کرده. این از اصول معارف قرآن است. این مطلبی که امروز به نام از خود بیگانگی یا صحیحترش با خود بیگانگی می گویند، در معارف اسلامی سابقه خیلی زیاد دارد، یعنی از قرآن شروع می شود و سابقه ای بیش از هزار سال دارد با یک سیر مخصوص به خود.
در اروپا این مطلب از هگل شروع می شود و بعد از هگل مکتبهای دیگر این مسأله را طرح کردند بدون اینکه خود را شناسانده باشند! چون مسأله با خود بیگانگی اولین سؤالش این است که خود آن خود چیست که صحبت از بیگانگی می کنی؟ آخر شما می گویید انسان از خود بیگانه شده است. اول آن خود را به ما بشناسانید که آن خود چیست تا بعد بیگانگی با خود یا بیگانگی از خود مشخص بشود. بدون اینکه روی آن خود بحث کنند و بدون آنکه آن خود را شناخته باشند و حتی آن خود را نفی می کنند دم از با خود بیگانگی می زنند. اساس این فلسفه های مادی بر این است که اصلا خود یک امر اعتباری است. تمام فلسفه های مادی بر این عقیده اند که انسان خود ی ندارد، آنچه که تو خود خیال می کنی، یک مفهوم انتزاعی است، یک سلسله تصورات پی در پی دائما می آیند و رد می شوند، تو خیال می کنی در این بین یک خودی وجود دارد، خیر، خودی وجود ندارد.
اینها از یک طرف اساس فلسفه شان بر این است که اصلا خودی وجود ندارد، و از طرف دیگر می آیند فلسفه از خود بیگانگی برای مردم درست می کنند، و این خیلی عجیب است! به این آقای فویرباخ باید گفت شما که به خدا اساسا اعتقاد نداری و انسان را هم به طریق اولی یک موجود صددرصد مادی می دانی، پس این دو گانگی وجود انسان را چگونه توجیه می کنی؟ این دو گانگی را مذاهب می توانند بیان کنند که انسان را مرکب می دانند از یک حقیقت خاکی و یک حقیقت ملکوتی: «فاذا سویته و نفخت فیه من روحی؛ پس چون او را کاملا نظام بخشیدم و از روح خویش در وی دمیدم» (ص/ 72). از یک طرف «سویته» است (کاملش کردم، از نظر جهازات تمامش کردم) اما یک چیز دیگر دنبالش دارد: «و نفخت فیه من روحی؛ و در او از روح خودم دمیدم». یا تعبیری که در سوره مومنون آیه 1 «قد افلح المؤمنون؛ به تحقیق مومنان رستگارانند» آمده است که: «و لقد خلقنا الانسان من سلاله من طین؛ همانا ما انسان را از گل خالص آفریدیم» (مؤمنون/ 12)، تا آنجا که می گوید «ثم انشأناه خلقا آخر؛ پس به او خلقتی دیگر بخشیدیم» (مؤمنون/ 14) بعد آن را چیز دیگر کردیم. آن چیز دیگر شدن مهم است. آنها می توانند این حرف را بگویند ولی شما چه می توانید بگویید؟ ثانیا ما طبق این فلسفه باید قبول کنیم که هیچ انسانی در جهان به شرافت اصلی خودش باقی نیست. می گوید انسان در ذات خودش دارای دوگانگی است، بعد که در زندگی اجتماعی انحطاط پیدا می کند به آن جنبه دانی و دنی خودش و در حیوانیت سقوط می کند می آید جنبه های عالی و شریف وجود خودش را از خودش انتزاع می کند.
از اینجا اعتقاد به مذهب پیدا می شود. معنای این سخن این است که اولا ما باید همه افراد بشر را ساقط شده در حیوانیت فرض کنیم و ثانیا باید همه این ساقط شده های در حیوانیت را مذهبی فرض کنیم، در صورتی که: اولا انسانها همیشه دو گونه بوده اند: انسانهایی که به شرافت انسانیت خودشان باقی بوده اند و در همه زمانها بوده اند و انسانهایی که در حیوانیت سقوط کرده اند، و ثانیا باید ببینیم آنهایی که به مذهب گرایش پیدا می کنند، همیشه در دنیا مشتریهای مذهب چه گروههایی هستند؟ آیا مردمان شریف، آنهایی که اصالتهای انسانیت در آنان باقی است به سوی مذهب گرایش دارند یا انسانهایی که در حیوانیت سقوط کرده اند؟ حتی غیر مذهبی ها هم در این جهت انکار ندارند و لهذا می گویند اگر شما می بینید افراد، مذهبی هستند، این مذهبی بودن شرافت ذاتی اینهاست، به آن مذهبی که گرایش پیدا کرده اند مربوط نیست، به شرافت خود اینها مربوط است، یعنی مشتریهای واقعی مذهب همیشه از میان افراد شریف انتخاب می شوند. شما می گویید چون انسان شرافتش را از دست می دهد و در حیوانیت سقوط می کند این امر منشأ اعتقاد به خدا می شود، در حالی که قضیه برعکس است: آنهایی که در خودشان این شرافت را احساس می کنند و باقی بر اصالتهای انسانی هستند آنها هستند کسانی که اعتقاد و ایمان به خدا و اصول مذهب پیدا می کنند. به هر حال نظریه ایشان یک نظریه منسوخی است.


منابع :

  1. مرتضی مطهری- فطرت- صفحه 170-160

  2. مرتضی مطهری- سیری در نهج البلاغه- صفحه 302-299

https://tahoor.com/_me/Article/PrintView/27444