رخنه خرافات در مسئله احیای دین و لزوم مبارزه با آن

خرافه ای در مسئله احیای دین
اینجا مطلبی هست که باید عرض بکنم. یکی از مسائلی که در اطراف آن خرافه به وجود آمده است، خود مسئله احیای دین است. برای دین مانند هر حقیقت دیگر عوارضی پیدا می شود. دین مانند آبی است که در سرچشمه صاف است، بعد که در بستر قرار می گیرد، آلودگی پیدا می کند و باید این آلودگی ها را پاک کرد. ولی متأسفانه در همین زمینه افکار کج و معوجی پیدا شده است. خوشبختانه از خصوصیات دین خاتم است که مقیاسی در دست ما هست که اینها را بفهمیم و تشخیص بدهیم.
راجع به مسئله تجدید و احیای دین از همان قرن دوم و سوم هجری در میان مسلمین البته اول در اهل تسنن و بعد در شیعیان فکری پیدا شده است که چون در طول زمان برای دین بدعت پیدا می شود و دین شکل کهنگی پیدا می کند احتیاج به یک اصلاح و تجدید دارد مانند اتومبیل که سرویس می شود یا خانه که سالی یک مرتبه تکانده می شود و مثلا رنگش را عوض می کنند.
این خاصیت زمان است که دین را کهنه می کند. گفتند برای این کار خداوند در سر هر چند سال یک نفر را می فرستد که دین را تجدید بکند چون کهنه می شود، گرد و غبار می گیرد و احتیاج به پاک کردن دارد. خدا در سر هر چند سال احتیاج دارد که دین را نو بکند. این را من در کتاب هایی می دیدم و می دیدم که عده ای از علمای ما را در کتاب ها به نام مجدد اسم می برند.
مثلا می گویند میرزای شیرازی مجدد دین است در اول قرن چهاردهم، مرحوم وحید بهبهانی مجدد دین است در اول قرن سیزدهم، مرحوم مجلسی مجدد دین است در اول قرن دوازدهم، محقق کرکی مجدد دین است در اول قرن یازدهم، همینطور گفته اند مجدد دین در اول قرن دوم امام باقر (ع) است، مجدد دین در اول قرن سوم امام رضا (ع) است، مجدد دین در اول قرن چهارم کلینی است، مجدد دین در اول قرن پنجم طبرسی است و...
ما می بینیم علمای ما این مطلب را در کتاب هایشان زیاد ذکر می کنند مانند حاجی نوری که در "احوال علما" ذکر کرده است یا صاحب کتاب "روضات الجنات" که همین مجددها را نام برده است. در وقتی که به این فکر افتادم که این موضوع را پیدا بکنم. هر چه جستجو کردم دیدم در اخبار و روایات ما چنین چیزی وجود ندارد و معلوم نیست مدرک این موضوع چیست؟
اخبار اهل تسنن را گشتم دیدم در اخبار آنها هم وجود ندارد، فقط در "سنن ابی داود" یک حدیث بیشتر نیست آن هم از ابوهریره نقل شده است به این عبارت: «ان الله یبعث لهذه الامه علی رأس کل مائه من یجدد لها دینها؛ پیغمبر فرمود خدا برای این امت در سر هر صد سال کسی را مبعوث می کند تا دین این امت را تازه بکند.» غیر از ابی داود کس دیگری این روایت را نقل نکرده است. خوب حالا چطور شد که شیعه این را قبول کرده است؟
این روایت از آن روایات خوش شانس است. این حدیث مال اهل تسنن است. آنها در این فکر رفته اند و راجع به این موضوع در کتاب ها زیاد بحث کرده اند. مثلا می گویند اینکه پیغمبر گفته است در سر هر صد سال یک نفر می آید که دین را تجدید بکند آیا او برای تمام شئون دینی است یا اینکه برای هر شأنش یک نفر می آید؟ مثلا یکی از علما می آید که در کارهای علمی اصلاح بکند، یکی از خلفا یا سلاطین می آید که دین را اصلاح کند. (هر چند در اینجا منافع خصوصی به میان آمده است که وقتی در هر قرنی یکی از علما را مجدد حساب کرده اند، برای اینکه خلفا را راضی کنند گفته اند او وظیفه دیگری دارد، در هر قرنی یک خلیفه هم می آید که دین را اصلاح کند) مثلا در اول قرن دوم عمر بن عبدالعزیز بود، اول قرن سوم هارون الرشید بود و... از قرن هفتم به بعد که چهار مذهبی شدند گفتند آیا برای هر یک از این مذاهب باید یک مجدد بیاید یا برای هر چهار مذهب یک مجدد؟
گفتند برای هر یک از مذاهب یک مجدد، به این ترتیب که سر هر صد سال، مذهب ابوحنیفه مجدد علیحده، مذهب شافعی مجدد علیحده، مذهب حنبلی مجدد علیحده و... بعد راجع به سایر مذاهب اسلامی بحث شد، گفتند مذهب شیعه هم یکی از مذاهب است، بالاخره پیغمبر فرموده مجدد هست باید برای همه مذاهب باشد، آن هم یکی از مذاهب اسلامی است، خارجی گری هم از مذاهب اسلامی است، ببینیم در مذهب شیعه چه کسانی مجدد بوده اند؟
حساب کردند گفتند محمد بن علی الباقر مجدد مذهب شیعه است در اول قرن دوم، علی بن موسی الرضا مجدد مذهب شیعه است در اول قرن سوم، شیخ کلینی مجدد مذهب شیعه است در اول قرن چهارم. این را برای هر مذهبی توسعه دادند و حتی برای سلاطین هم در هر صد سال یک مجدد حساب کرده اند.

سرایت این خرافه به شیعه
این فکر به شیعه سرایت کرده است. من کتاب ها را خیلی گشتم. به نظر من اولین کسی که این فکر را در شیعه وارد کرد شیخ بهائی بود نه به عنوان اینکه این را یک حقیقت بداند و بگوید که این حدیث درست است، بلکه در رساله کوچکی که در "رجال" دارد وقتی که راجع به شیخ کلینی بحث می کند می گوید شیخ کلینی چقدر مرد با عظمتی است که علمای اهل تسنن او را مجدد مذهب شیعه دانسته اند. شیخ بهائی یک مرد متبحر بود، از حرف های اهل تسنن اطلاعاتی داشت، خواست این را به عنوان فضیلتی از شیخ کلینی ذکر کند نه اینکه این حدیث، حدیث درستی است. گفته است شیخ کلینی آنقدر عظمت دارد که اهل تسنن به حرفش اعتماد دارند و او را مجدد مذهب شیعه دانسته اند. دیگران هم که رجال نوشته اند حرف شیخ بهائی را نقل کرده اند، کم کم خود شیعه هم باورش آمده که این حرف، حرف درستی است.
بعد در دوره های صد سال و دویست سال بعد از شیخ بهائی، در قرون دوازدهم و سیزدهم (که به عقیده من ما دوره ای منحط تر از این دو قرن نداریم، یعنی اگر بخواهیم بدانیم که معاریف شیعه و کتاب هایی از شیعه در چه زمانی از همه وقت بیشتر انحطاط داشته یعنی سطحش پایین تر بوده، قرن دوازدهم و سیزدهم است.) افسانه سازها این حدیث را به صورت یک حدیث واقعی در نظر گرفته و بدون اینکه خودشان بفهمند که ریشه این حدیث کجاست، نشسته اند باقی دیگرش را درست کرده اند.
اهل تسنن تا شیخ کلینی آمده بودند، اینها همینطور آمده اند تا رسیده اند به اول قرن چهاردهم. گفتند میرزای شیرازی مجدد مذهب شیعه است در اول قرن چهاردهم. حالا این مدرکش چیست، معلوم نیست. از همه مضحک تر اینست که حاج میر ملا هاشم خراسانی در کتاب "منتخب التواریخ" همین موضوع را نقل کرده است و مجددهای مذهب شیعه را قرن به قرن ذکر می کند.
او هم هر چه نگاه می کند می بیند جور در نمی آید برای اینکه افرادی بوده اند که واقعا می توان اسمشان را مجدد گذاشت از بس که خدمت کرده اند ولی اتفاقا در سر صد سال نبوده اند مثل شیخ طوسی. (شاید عالمی پیدا نشود که به اندازه او به شیعه خدمت کرده باشد ولی گناه او این بوده که در بین دو صد ساله قرار گرفته است و نمی شود او را مجدد حساب کرد.) اما عالم دیگری را که در درجه بسیار پائین تری است، مجدد حساب کرده اند.
حاج ملاهاشم مثل علمای تسنن گفته است علما حسابشان جدا است، سلاطین هم حسابشان جدا است. مجددها در میان خلفا و سلاطین کیانند؟ تا آنجا که شیعه پادشاه نداشته است، از سنی ها گرفته اند: عمر بن عبدالعزیز و مأمون و... از آنجا که خود شیعه پادشاه داشته است، آمده اند سراغ پادشاهان شیعه: عضدالدوله دیلمی و... کم کم رسیدند به نادر شاه. این مردی که از کله ها مناره ها می ساخت، شده است مجدد مذهب شیعه! بعد می گوید نادر شاه اهمیتش این بود که سپهسالار خوبی بوده است، یک قلدر بزن بهادر خوبی بوده است. تا روزی که متوجه دشمنان ایران بود خوب کار می کرد، دشمنان ایران را بیرون کرد، هندوستان را فتح کرد، ولی بعد دیگر کارش خونریزی بود، هی آدم کشت تا آنجا که بعضی معتقدند این مرد در آخر عمرش دیوانه شد.
این مرد دیوانه می آید می شود مجدد مذهب شیعه! ببینید کار ما به کجا رسیده است؟! ببینید مالیات گرفتنش چگونه بوده است؟ اصطلاحاتی خودش وضع کرده بود مثلا می گفت من از فلان جا یک الف می خواهم. دیگر یک ذره حساب در کارش نبود که این الف که می گوید مساوی مثلا یک کرور تومان است یا الف کله آدم؟! مثلا می گفت من از ورامین یک الف می خواهم. آخر این ورامین اینقدر ثروت دارد یا ندارد؟! دوره ای از چند ساله آخر عمر نادر که به داخل ایران پرداخته بود، اسف آور تر وجود ندارد؟!
توجه داشته باشید که گاهی در این حرف ها ریشه هایی از مذهب های دیگر وجود دارد. اهل مذهب های دیگر آمده اند معتقدات خودشان را داخل کرده اند. این فکر که در هر هزار سال یک بار یک مجدد دین می آید، مربوط به قبل از اسلام است. این حرف مال اسلام نیست. بابا طاهر می گوید:
به هر الفی الف قدی بر آید ***الف قدم که در الف آمدستم
یک فکر در ایران قدیم بوده و مال زردشتی ها است که هر هزار سال یکبار، مصلحی می آید. یک وقت در کتاب زردشتی ها خواندم که "هوشیدر" لقب آن کسی است که باید رأس هر هزار سال بیاید در ایران یک احیایی بکند. در هزاره فردوسی، ملک الشعرا بهار قصیده ای گفته است، می گوید: "این هزاره تو حسنش هوشدر است"
فردی است که افکار زردشتی گری را خیلی در ایران رایج کرده است و به قول مرحوم قزوینی با عرب و هر چه که از ناحیه عرب باشد یعنی اسلام دشمن است. در کتابی که او راجع به زردشتی گری نوشته و دو جلد است، آنجا که شرح حال یعقوب لیث صفاری را ذکر می کند، او را یکی از آن (اشخاصی) که هزاره را به وجود آورده است، توصیف می کند.
بنابراین آن سخن از حرف های دروغی است که با روح اسلام جور در نمی آید و از ناحیه دیگران آمده است.
کتاب "فراید" ابوالفضل گلپایگانی مبلغ زبر دست بهائی ها را مطالعه می کردم، دیدم در آنجا حدیثی را نقل می کند از جلد سیزدهم بحار که پیغمبر اکرم (ص) فرمود: «ان صلحت امتی فلها یوم و ان فسدت فلها نصف یوم؛ اگر امت من صالح باشند یک روز مهلت دارند و اگر فاسق باشند نیمروز مهلت دارند.» بعد می گوید روزی که پیغمبر بیان کرده همانست که در قرآن است: «و ان یوما عند ربک کالف سنه مما تعدون»؛ «یک روز در نزد پروردگار تو مساوی با هزار سال است.» (حج/ 47)
پس اینکه پیغمبر فرمود اگر امت من صالح باشند یک روز مهلت دارند و اگر فاسق باشند نیمروز یعنی اگر صالح باشند هزار سال باقی خواهند بود و اگر فاسق باشند پانصد سال.
این ابوالفضل گلپایگانی که از آن شیادهای درجه اول است، بعد می گوید این حدیث پیغمبر راست است، چرا؟ برای اینکه این امت که فاسق شد، صالح بود و هزار سال هم بیشتر عمر نکرد زیرا تا سنه 260 که سال رحلت حضرت امام حسن عسکری (ع) است، دوره نزول وحی است چون ائمه هم همان وحی را بیان می کردند. این دوره، به اصطلاح همان دوره انبساط اسلام است. از زمان وفات امام حسن عسکری باید گفت که عمر امت شروع می شود، همان سال، سال تولد امت است. از زمان وفات امام حسن عسکری که آغاز عمر امت است، از 260 که هزار سال بگذرد چقدر می شود؟ می شود 1260 سال ظهور "باب". پس پیغمبر فرمود که اگر امت من صالح باشد هزار سال عمر می کند یعنی بعد از هزار سال کس دیگری دینی آورده دین مرا منسوخ می کند و اگر فاسق باشد 500 سال.
برای اینکه این حدیث را پیدا کنم اول خودم "بحار" را گشتم، پیدا نکردم. دیدم آقا میرزا ابوطالب دو سه ورق درباره این حدیث توجیه می کند و می خواهد به گلپایگانی جواب بدهد. باور کرده که چنین حدیثی وجود دارد. چون در کتاب گلپایگانی دیده، باور نکرده که این را گلپایگانی از خودش جعل کرده باشد. من هر چه گشتم دیدم چنین چیزی پیدا نمی شود. یک چیزی دیدم در "بحار" از کعب الاحبار نه از پیغمبر، آن هم به یک عبارت دیگر که در زمان مهدی (ع)، در زمان رجعت، افراد مردم اگر آدم های خوبی باشند هر کدام هزار سال عمر می کنند و اگر آدم های بدی باشند پانصد سال. این حدیث را کعب الاحبار گفته و درباره آدم ها هم گفته است.
ابوالفضل گلپایگانی گفته این را پیغمبر گفته است نه کعب الاحبار. از بس این موضوع عجیب بود من به آقای دکتر توانا که اطلاعات زیادی درباره بهائی ها دارند تلفن کردم گفتم یک چنین جریانی است، این کتاب ابوالفضل گلپایگانی اینطور می گوید و کتاب میرزا ابوطالب اینطور می گوید، شما در این زمینه مطالعه دارید، من هر چه در "بحار" گشتم هیچ پیدا نکردم به جز همین حدیث. گفت راست می گوئید جز این حدیث کعب الاحبار تمام از مجعولات است.
اینها می رساند که مسامحه کاری در کار دین چقدر بد است. آن حرف ابوهریره که در سنن ابی داود آمده چه غوغایی در اهل تسنن ایجاد کرده، بعد علمای شیعه آن را در کتاب های خودشان ذکر کردند و برایش حساب باز کردند و کشیدند به آنجا که نادر یکی از مجددین مذهب شد. اینجا یک شیادی به نام ابوالفضل گلپایگانی شیادی می کند و عالمی مثل آقا میرزا ابوطالب باورش می شود که چنین چیزی وجود دارد، نمی رود "بحار" را نگاه بکند ببیند در آن هست یا نیست. بعد صدها نفر دیگر می آیند کتاب میرزا ابوطالب را می خوانند و این حدیث را قبول می کنند.
در دین اسلام مصلح هست، ولی به این صورت که یک اصلاح کلی داریم که به عقیده ما شیعیان مال حضرت حجت است که مصلح جهانی است. این اصلاح، جهانی و عمومی است و یک اصلاح خصوصی است که مبارزه کردن با بدعت های به خصوصی است. این، وظیفه همه مردم است و در همه قرن ها هم افراد مصلح پیدا می شوند. خدا هم شرط نکرده که ظهور این افراد هر 100 سال به 100 سال باشد یا دویست سال به دویست سال یا پانصد سال به پانصد سال یا هزار سال به هزار سال. هیچکدام از اینها نیست. در مورد ادیان دیگر پیغمبری باید می آمد تا دین سابق احیا بشود و این امر جز از راه نبوت امکان نداشت. ولی برای احیای اسلام علاوه بر اصلاحات جزئی، یک اصلاح کلی هم توسط وصی پیغمبر صورت می گیرد.


منابع :

  1. مرتضی مطهری- اسلام و نیازهای زمان جلد 1- صفحه 227-232

https://tahoor.com/_me/Article/PrintView/27534