علمای اسلامی و فیلسوفان قدیم، حقیقی بودن یک شناخت را این چنین تعریف می کردند: شناخت یا مطابق با واقع و نفس الامر است و یا مخالف، و به تعبیر دیگر، ذهن، چون "شناخت" یک امر ذهنی است و فکر ما یا منطبق با عین است یا منطبق نیست، شناخت حقیقی یعنی آن شناختی که با واقع مطابق است، و به بیان دیگر آن ذهنیتی که با عینیت منطبق است، آن فکری که با وجود خارجی متطابق است. علما و فلاسفه قدیم، در این تعریف، تردیدی نداشتند و اشکالاتی را که برای این تعریف وارد می شد، خودشان مطرح می کردند و جواب می دادند. عده ای در تعریف حقیقت گفتند: شناخت راستین آن شناختی است که اثر مفید به حال بشر داشته باشد. علمای قدیم (علمای اسلامی)، میان حق و نافع تفکیک می کردند، می گفتند: حق بودن، یعنی مطابق با واقع بودن فی حد ذاته یک مسئله است، و نافع و مفید بودن مسئله دیگری است، این که یک شیء حق است یک چیز است و این که مفید است چیز دیگری است، حال آیا این دو تلازم دارند یا ندارند، آیا هر چه حق است مفید است و هر چه مفید است حق است، یا خیر، مسأله دیگری است. ممکن است اندیشه ای غلط باشد ولی همان اندیشه غلط، به حال بشر مفید باشد.
مثلا پدر پیر بیماری را که پسر جوان موردعلاقه ای دارد در نظر بگیرید. پسرش را برای تحصیل به یک کشور دور دست فرستاده و از او خبری ندارد و پسرش مرده است. اینجا دیگر حقیقت را به او بگویند به حالش زیان دارد، حقیقت است اما به حال او مضر است، ولی اگر به او بگویند بچه ات زنده و مشغول تحصیل است به حال او مفید است. پس در اینجا مسئله حق بودن و مفید بودن، از یکدیگر جدا می شوند. گو اینکه در مسائل کلی، حق بودن و مفید بودن، دو مسئله اند که از یکدیگر انفکاک نمی پذیرند اما در مسائل جزئی، حق و مفید، حقیقت و مصلحت از یکدیگر انفکاک می پذیرند.
سعدی در گلستان حکایت معروفی دارد: پادشاهی را شنیدم به کشتن اسیری اشارت کرد، بیچاره در حالت نومیدی ملک را دشنام دادن گرفت و سقط گفتن، که گفته اند هر که دست از جان بشوید هر چه در دل دارد بگوید... ملک پرسید چه می گوید؟ یکی از وزرای نیک محضر گفت: ای خداوند! همی گوید: «والکاظمین الغیظ و العافین عن الناس»؛ «همان ها که خشم خود را فرو مى برند و از خطاى مردم درمى گذرند». (آل عمران/ 134)، ملک را رحمت آمد و از سر خون او گذشت. وزیر دیگر که ضد او بود گفت: ابنای جنس ما را نشاید در حضرت پادشاهان جز به راستی سخن گفتن، این، ملک را دشنام داد و ناسزا گفت. ملک روی از این سخن در هم آورد و گفت: دشنام داد و ناسزا گفت. وزیر نیک گفت: مرا آن دروغ وی پسندیده تر آمد از این راست که تو گفتی که روی آن در مصلحتی بود و بنای این بر خبثی، و خردمندان گفته اند: دروغی مصلحت آمیز به که راستی فتنه انگیز. در امور جزئی گاهی یک امر حقیقت است ولی خیر نیست، مفید و مصلحت نیست، هم چنان که گاهی یک امر حقیقت نیست اما مفید است: خون بی گناهی می خواهد ریخته شود، اگر شما حقیقت را بگوئید خونش ریخته می شود اما اگر حقیقت را کتمان کنید جانی را حفظ کرده اید. پس در مسائل جزئی، حقیقت بودن و مفید بودن، دو امر جدا هستند. در مسائل کلی هم حقیقت بودن و مفید بودن دو مسئله هستند، با این تفاوت که در مسائل کلی همیشه میان حقیقت بودن و مفید بودن تلازم است. آیه ای که در سوره مبارکه رعد است این مطلب را بیان می کند که میان حقیقت بودن و مفید بودن در مسائل کلی تلازم است، و تلازم را از این طرف بیان می کند که هر چه حقیقت است مفید هم هست.
قرآن در آنجا مثلی می آورد: «انزل من السماء ماء فسالت اودیة بقدرها فاحتمل السیل زبدا رابیا و مما یوقدون علیه فی النار ابتغاء حلیة او متاع زبد مثله کذلک یضرب الله الحق و الباطل، فاما الزبد فیذهب جفاء و اما ماینفع الناس فیمکث فی الارض کذلک یضرب الله الامثال»؛ «از آسمان آبی فرو فرستاد، پس دره ها و مسیل ها به وسعت خود جاری شدند و سیلاب، کف بالاآمده ای برداشت و از آنچه از فلزات بر آتش ذوب می کنند تا زیور و کالایی سازند نیز مانند آن کفی برمی آید. خداوند حق و باطل را چنین مثل می زند. اما کف به کنار می رود، و آنچه مردم را سود می دهد در زمین می ماند. خداوند این گونه مثل ها می زند». (رعد/ 17).
آب باران می آید، سیل جاری می شود و در کوه ها و دمن ها می ریزد. سیل که حرکت می کند، در خلال حرکتش تدریجا کفی به وجود می آورد. کف آنقدر زیاد می شود که روی آب را می گیرد به طوری که انسان فقط کف را می بیند و آب را نمی بیند و حال آنکه آن نیروئی که سیل را حرکت می دهد نیروی آب است و کف اگر حرکت می کند با نیروی آب حرکت می کند نه با نیروی خودش. قرآن می گوید: کف به سرعت از بین می رود اما آب به دلیل اینکه نافع است باقی می ماند. می گوید حق و باطل مثلش این است. باطل امری است که به تبع حق و در پرتو آن پیدا می شود و از نیروی حق استفاده می کند مثل آن کفی که با نیروی آب حرکت می کند. اما کف فایده ای ندارد، آب است که به درد زراعت و امور زیاد دیگری می خورد کف زود از بین می رود و هوا می شود ولی آب در زمین مکث می کند.
مثل حق و باطل این است. حقیقت، به دلیل اینکه مفید است باقی می ماند. قرآن حق را قابل بقا می داند و برای آن، حق بقا قائل است، ولی برای باطل، حق بقای جاودانه قائل نیست، بقای بسیار موقت و زودگذر قائل است. عده ای گفته اند میان "حق" و "مفید" نباید تفکیک کرد، اصلا حق بودن یعنی مفید بودن. شما می گوئید حق بودن یعنی مطابق با واقع بودن و آنچه در امور کلی مطابق با واقع است مفید هم هست، می گویند اصلا "مطابق با واقع" را رها کن، بگو حق بودن یعنی مفید بودن. ویلیام جیمز فیلسوف و روانشناس بسیار معروف آمریکائی و جهانی نظرش در این باب این است.
در مورد اینکه تعریف حقیقت را هر چه دانستیم، از چه راه به دست بیاوریم که یک شناخت، راستین است یا راستین نیست؟ یک اختلاف نظر بسیار اساسی و اصولی میان علمای اسلامی از یک طرف و بسیاری از علمای جدید اعم از الهی و مادی از جانب دیگر وجود دارد. علمای اسلامی معتقد بودند که همیشه معیار شناخت، از نوع شناخت است، یعنی علم، معیار علم است. اینجا بود که علم را تقسیم به علم بدیهی و علم نظری می کردند و علم بدیهی را معیار علم نظری می گرفتند. علمای جدید گفتند علم، معیار و محک علم نیست، "عمل" معیار و محک علم است، یعنی هر علمی، هر اندیشه ای و هر شناختی که در عمل بشود آن را پیاده کرد، حقیقی و راستین است و معیار حقیقی بودن و راستین بودن آن است، و اگر در عمل، پیاده کردن آن ممکن نشد به دو شکل فرض می شود: یک وقت قابل پیاده کردن نیست به این معنا که نمی شود بشر آن را پیاده کند. مثل اینکه آیا جهان ازلی است؟ یا نه، از عمر جهان میلیون ها یا میلیاردها سال می گذرد ولی بالاخره ازلی نیست؟ برای نهایت جهان و ابدی بودن آن نیز شبیه این سؤال را می توان طرح کرد. اینها را که نمی توان تحت تجربه و آزمایش درآورد، قابل آزمایش نیست. آنچه قابل آزمایش نیست نشناختنی است، به همین دلیل این قبیل مسائل و همچنین مسائل مربوط به الهیات، از نظر این دانشمندان مسائل نشناختنی است و یک وقت قابل پیاده کردن نیست به این معنا که در عمل ضدش ثابت می شود، در این صورت باطل است.