رابطه ناسیونالیسم با استعمار

ناسیونالیسم اصولا یکی از تبعات و واکنش هایی است که در برابر انقلاب کبیر فرانسه در اروپا به وجود آمد. خود انقلاب کبیر فرانسه، خود واکنش و عصیانی بود در برابر طرز فکر اشرافی کهن که به کلی برای توده مردم و عامه خلق ارزشی قائل نبود. از آن زمان به بعد بود که موضوع اصلی در سخنان گویندگان و آثار نویسندگان و فلاسفه، «علت» و توده مردم گردید و آزادی و برابری آحاد آن.
آزادی و برابری که تنظیم کنندگان اعلامیه حقوق بشر مدعی به ارمغان آوردن آن برای بشریت بودند، در ذات خود مرز و ملیتی نمی شناخت و به همین دلیل بود که شعاع و دامنه انقلاب فرانسه، به زودی و در عرض یک دهه، از مرزهای فرانسه گذشت و سراسر اروپا را فرا گرفت و بیش از همه آلمان را. در آلمان، فلاسفه سیاسی و نویسندگان آنچنان شایق و شیفته افکار آزادی خواهانه شدند که خود را وقف نشر و تبلیغ آن کردند. اما به زودی بر آلمان ها معلوم شد که آزادی اذعان شده مخصوص خود فرانسوی ها شده و مردم آلمان را از آن سهمی نیست. به همین دلیل برخی از اندیشمندان آلمانی به عنوان اعتراض به این استثناء و واکنش علیه «فرانسوی» بودن آزادی و برابری، داستان «ملت آلمانی» را به عنوان یک واحد واقعی و تفکیک ناپذیر پیش کشیدند که بنا بر ویژگی نژادی، جغرافیایی و زبان و فرهنگ و سنن خود، دارای «نبوغ ذاتی» و استقلال و حیثیت مخصوص به خود است.

رابطه ناسیونالیسم با استعمار:
ناسیونالیسم یا ملت گرایی، در اندیشه واضعان غربیش، یعنی مردمی را که در قالب مرزهای جغرافیایی معینی، نژاد و سابقه تاریخی و زبان و فرهنگ و سنن واحد گرد آمده اند، به عنوان یک واحد تفکیک ناپذیر مبنا و اصل قرار دادن و آنچه را در حیطه منافع و مصالح و حیثیت و اعتبار این واحد قرار گیرد خودی و دوست دانستن و بقیه را دشمن خواندن. از آن پس، سراسر قرن نوزدهم تا نیمه اول قرن بیستم، دوران ظهور و بروز و تکامل افکار ناسیونالیستی در جوامع اروپا گردید. همین ناسیونالیسم ملت های اروپایی بود که در شکل افراطی خود، به صورت نژاد پرستی و راسیسم جلوه کرد و دو جنگ جهانی را به وجود آورد. همین تفکر ناسیونالیستی بود که علیرغم همه شعارهای آزادی و برابری نوع انسان، استعمار ملل شرق و آفریقا و آمریکای جنوبی را توجیه و تصدیق کرد و قرن نوزدهم و نیمه اول قرن بیستم یا دوران شدت وحدت استعمار اروپا در آسیا و آفریقا مرادف و همزمان با تجلی و توسعه افکار ناسیونالیستی بود.
نویسندگان غربی بر اساس همین افکاری که در اروپا و در فضای دین زدایی شده قرن نوزده و بیست بروز داده شده بود، نهضت ها و جنبش های ملی دیگر را نیز ناسیونالیستی می خوانند. روشنفکران و متفکران شرقی و آفریقایی نیز بدون توجه به محیط فرهنگی خویش و نیز بدون آگاهی از آنچه در اروپا رخ داده بود، به تقلید از فرهنگ غربی، این نام و عنوان را بر حرکت مردم خود نهادند و همان معیارهایی را که غربیان برای جدایی و تمایز ملت هایشان برشمردند، برای ملت خود بازگو می کنند. اگر چه از انتهای جنگ جهانی دوم به بعد ناسیونالیسم کشورهای اروپائی، لااقل در سطح منافع اقتصادی و استعماری و تا حدودی در زمینه های اجتماعی، جای خود را به اتحاد و منطقه و منطقه گرایی داده بود.
اما به روشنفکران جهان سومی چنین القا می شد که هنوز ناسیونالیسم است که به مردم و فرهنگ آنها حرکت و حیات می بخشد. اشاعه این شعار در بین جوامع سنتی جهان سومی که پیوندهای فرا ملیتی آنها را به هم مرتبط می ساخت، به نفع خود کشورهای استعمارگر اروپائی بود زیرا با ترویج شعار ملیت، زبان، رنگ و منطقه جغرافیایی، کشورهای همسایه از یکدیگر جدا شده و کشورهای غربی با قدرت بیشتری به استعمار و نفوذ همه جانبه در آنها همت می گمارند.
در نیمه های قرن بیستم بود که در خود منطقه خاورمیانه شعارهای پان عربیم، پان ترکیم، پان ایرانیم و.... توسط روشنفکران غرب زده و یا اعمال آنها داده شد، بدون اینکه هیچ توجهی به دین اسلام شود که به مدت چهارده قرن ملت های گوناگون این منطقه را با هم پیوند داده بود.
در حال حاضر نیز کشورهای غرب با همه قدرت و سیطره فرهنگی و سیاسی و اقتصادیشان با هم متحد و در یک صف قرار دارند ولی در دنیای جهان سوم، ملت ها با همه نابسامانی ها و ضعف سیاسی و فرهنگی و اقتصادیشان، جدا از هم زندگی می کنند. غربی ها برای استعمار ملل مختلف و برای از بین بردن وحدت ملت های گوناگون در اقصا نقاط جهان، علاوه بر عنصر ملت گرایی و ناسیونالیسم، از حربه فرقه سازی دینی نیز استفاده نمودند. و این حربه اخیر به دلیل وجود پیوند عمیق دینی بین ملت های تحت استعمار بود.
جنبش های وهابیت، بابیت، بهائیت و.... در سر تا سر شمال آفریقا، خاورمیانه و شبه قاره هند نشان از شعار "تفرقه بیانداز و حکومت کن" است.


منابع :

  1. مرتضی مطهری- خدمات متقابل ایران و اسلام- صفحه 24-27

https://tahoor.com/_me/Article/PrintView/29193