فلسفه و زندگی

فارسی 4123 نمایش |

چگونه می توان از فلسفه و مسائل مختلف مدد گرفت؟
ارتباط و میزان تأثیر فلسفه را در مسائل زندگی روزانه می توان با چند مثل نشان داد. در اینجا و برای ملموس کردن بیشتر موضوع از مسئله درد و رنج و شر آغاز می کنیم.

الف- موضوع کتاب ایوب چیست؟
مسئله رنج شایع ترین و آشناترین مسئله، و مع هذا یکی از مطالب و مسائل فلسفی است که تحیر و سرگردانی در آنها بیشتر است، زیرا کم اند کسانی که در دوران زندگی خود گاهی به کوشش برای یافتن تبیینی معقول درباره تقدیر زمینی انسان کشانده نشده اند. فلسفه و دین در این باره خیلی به هم نزدیک می شوند. بحث این مسئله در «کتاب ایوب» یکی از کهن ترین سرگذشتهای مکتوب در تفکر نظری، به خوبی تصویر شده است. برای ایوب مسئله چنین ظاهر می شود. اگر جهان را قدرت و رحمت مطلقه الهی اداره می کند، چنان که پیامبران عبری چنین تعلیم کرده اند، چرا خداوند شر را اجازه می دهد؟ و مخصوصا چرا غالبا خوبان در رنج اند و بدان کامیاب؟ آیا ممکن است که عقیده به قدرت مطلقه الهی که بر همه چیز با حکمت بالغه حکومت می کند امری بی معنی و مایه فریب و اغفال باشد؟ فکر عبری به طور کلی غیرانتزاعی و مستعد واقع بینی است. و ما می یابیم که مسئله رنج در این کتاب به صورتی خاص وصف شده است، یعنی ایوب، که بیش از دیگران عادل و نیکوکار و امین و خدا ترس بود، ناگهان مصیبت زده و گرفتار شد به دلیل نامعلومی و ثروت و خانواده خود را از دست داد، و بالاخره این مصایب را بدون چشم داشت گشایش و آسودگی روز بروز تحمل می کرد، در حالی که تنش رنجور و در زجر و عذاب بود. تمام عناصر یک فاجعه وضع وی را فرا گرفته بود. دوستان او به ملاقاتش می آمدند که تا آنجا که می توانند وی را تسلی دهند. به او می گفتند: «انسان برای مشقت متولد می شود، چنان که شراره ها بالا می پرد». یا، آن طور که شوپنهاور در عصر جدید گفته است: زندگی کردن رنج کشیدن است. اما، ایوب جواب می داد چرا چنین تقدیر شومی برای او مقدر شده است؟ او چه کرده که درخور و سزاوار آن است؟ چرا خداوند از روی لطف برای او علت آن را آشکار نمی کند؟ دوستان با مهارت و فصاحت برای وی استدلال می کردند، لیکن از نظر ایوب آنان راحت بخشان غم انگیز بودند، که با کلمات پوچ و سخنان بی معنا عاری از حقیقت به او پناه می دادند. فایده قدرت مطلقه ی الهی که ملجأ انسان و حاکم کل جهان است چیست هنگامی که واقعیات نگون بختی را اعلام می کنند؟ انسان فقط باید تناقضات آشکار و نمایان را نظاره کند. آدمیانی که دغل و خائن و دورو و ریاکارند ثروت اندوخته اند و مورد احترام مردمانند، و حال آنکه ایوب که به کسی آزاری نرسانده، و همواره سعی کرده است که درستکار و خدا ترس باشد، اکنون در عذاب و رنج افتاده و مورد استهزا و شماتت کسان قرار گرفته است. معنای اینها چیست؟ بدین نحو استدلالی مهیج و نیرومند ادامه می یابد. نتیجه در عین حال به صورت محاکاة (دراماتیک) و حیرت انگیز است. خدا برای ایوب از بیرون یک گردباد ظاهر می شود و به خاطر او می آورد که ادراک انسان از جهان چقدر محدود است، آن گاه همه شگفتی ها و پیچیدگی ها و وسعت خلقت را از نظر ایوب می گذراند، و وی را برای این پندار که ذهن انسانی قادر به داوری درباره چنان نقشه ی عظیمی است توبیخ و سرزنش می کند. سرانجام ایوب قانع می شود و تصدیق می کند که زود رنج و غافل بوده است، و خدا سلامت و ثروت او را با علاقه های تازه به وی بازمی گرداند. برای کسانی که طالب تبیین رنج و شر در زبان مطنطن و پرآب و تاب فلسفی هستند نتیجه ی بحث درمورد ایوب ممکن است سست و ناتمام به نظر رسد. مع هذا همین نتیجه که استدلال قادر به حل مسئله نیست و آدمیان باید به ایمان داشتن خرسند باشند- خود فلسفه ای است. در پی گیری استدلال، عقل ممکن است پس از جستجو و تحقیق بسیار و مداوم به این قانع شود که طریق عقل به جایی راه نمی برد، و این خود یقینا متضمن فایده ی عمیقی است. ایمانی که به آن دلالت می کند به هیچ وجه کورانه نیست، بلکه امری است که از تعقل و تفکر مایه گرفته است. چنین ایمانی و چنین فلسفه ای می تواند در برابر شکهای کم مایه یا شکاکیت فلسفی پایداری و مقاومت کند.

ب- آیا زندگی ارزش بودن دارد؟
حتی کسانی که خود را به علایق عملی زندگی متعارف محدود و محصور می کنند گاهی باید لحظه ای درنگ کنند و از خود بپرسند که آیا جمیع کوشش ها و تلاش ها و فعالیت های سخت و شدید، واقعا ارزش آن را دارد و به زحمتش می ارزد. و در پایان بر چه چیزی می افزاید؟ غرض از همه ی اینها چیست؟ برای مجسم ساختن این نوع استدلال فلسفی که تفکر آن را برانگیخته است ما دوباره به یک شرح عبرانی، در این مورد «کتاب جامعه»، بر می گردیم. نویسنده، بنابر روایت، سلیمان بود، پادشاهی بسیار فرزانه و ثروتمند که تمام آن زندگانی را که برای موجودات فانی به دست تواند آمد تجربه کرده بود. مع هذا نخستین خلاصه وضع او تاریک و دلتنگ کننده است. «پوچ پوچ ها، همه چیز پوچ است». هر چیزی در جهان به نظر می رسد که محکوم قوانین دقیق و ضروری طبیعت باشد. هیچ چیز تازه ای زیر خورشید وجود ندارد، بلکه فقط گردش بی پایان تولد و رشد و مرگ هست. به علاوه، آدمی واقعا چه می تواند بکند؟ نسبت به نقشه کلی اشیاء چه تغییری می توان ایجاد کرد؟ آدمیان امید و ترس و اشتیاق و رؤیا دارند، لیکن جهان بی رحمانه پیش می رود. بدینسان نویسنده ظاهرا تن به قضا داده و به همه چیز بدبین است. برای کسانی که در عصر کنونی اتمی زندگی می کنند این احساس محرومیت با معنای خاصی متجلی است. آدمیان در زندگی خود دنبال چه چیزهایی می روند؟ دنبال لذت؟ اما این هرگز نمی تواند خرسندی مطمئنی بدهد، زیرا در قدرت انسان نیست که بر آن فرمان براند یا آن را تأمین کند. عشق به زن؟ اینکه دامی است و میوه آن سرخوردگی است. «یک مرد در میان هزار می توانم پیدا کنم ولی یک زن در میان تمامی اینها نمی توانم یافت». و سلیمان با جرئت این را از تجربه دست اول می نویسد. جستجوی معرفت؟ اما کسی که بر معرفتش می افزاید بر غمش می افزاید. کوتاه سخن، در پایان هیچ چیز واقعا مهم به نظر نمی رسد، زیرا سرنوشت واحدی همه، دانا و کانا، گدا یا شاه، را فرا می گیرد. تقدیر واحدی در انتظار انسان و جانور درنده است. همه از خاکند و به خاک برمی گردند. «نه کاری، نه تدبیری، نه معرفتی، نه حکمتی هیچ یک در گور نمی رود». این فکر تاریک و دلگیر غالبا در فلسفه و شعر منعکس است. جیمس شرلی در قرن هفدهم می گوید: شکوه نژاد و کشور ما سایه ها هستند، نه چیزهای واقعی در برابر تقدیر جوشن و زرهی نیست مرگ دست سرد خود را بر پادشاهان نیز می افکند تاج و عصای سلطنتی همراه داس و بیلچه فقیرانه همه به خاک می رود. اما حکمت سلیمان چنین ادامه می یابد: به رغم این افکار تیره و تار، وی نتیجه می گیرد که اساسی برای ادامه زندگی با اعتقاد استوار وجود دارد. آن شاید تنها حکمت عملی عقل مشترک و عرف عام است. انسان باید با خوشرویی شرایط وجود خود را بپذیرد، نه اینکه سرخورد و بیزار شود؛ و آنچه را پیش می آید، استقبال کند، کاری را که به دسترس اوست انجام دهد، از خوشی ها و لذاتی که در طریق اوست بهره گیرد، و از بهترین فرصت ها استفاده کند. همچنین توجهی به ایمان هست: این است نتیجه و پایان کار، همه گوش فرا دهند؛ از خدا بترسید، و اوامر او را رعایت کنید، زیرا انسان کامل نیست.

ج - عقل و ایمان چه نسبتی دارند؟
ممکن است حکمای عبری کمی بددل و بی جرئت به نظر رسند. آنان به قدرت عقل برای پاسخ گفتن به پرسش های انسان درباره زندگانی و سرنوشت انسانی اعتماد کامل ندارند و سرانجام به ایمان دینی بازمی گردند. اما فلاسفه یونان، چنان که در فصل بعد نشان داده خواهد شد، کوششی تمام تر برای حل این مسئله از طریق تجزیه و تحلیل عمیق عقلانی می کنند. اگر تمدن غربی میراث روحانی خود را به انجیل مدیون است، تمایل دنیوی و علمی خود را رهین یونانیان است. درست است که گاهی در فلسفه یونانیان پیوستگی قابل توجهی به دین و مخصوصا عقیده مسیحی دیده می شود،چنان که در مورد فلسفه افلاطون روشن است. اما گاهی عقل به یک فلسفه تماما مادی و غیر دینی اشاره می کند (چنان که نزد اپیکوریان مشاهده می کنیم). «بخور، بیاشام، و بیامیز، زیرا فردا خواهیم مرد». فکر رواقی نکته ای جدی تر به خاطر می آورد، مع هذا در آن غالبا یک خودداری منفی به چشم می خورد. بدینسان مارکوس اورلیوس، امپراتور و فیلسوف رومی، چنین می نویسد: «علایق حیات را قطع کن و بدان که آنها بی دوام و بی ارزش است؛ دیروز جنینی بودی، فردا لاشه ای یا مشتی خاک ». شهرت نیز توهمی بیش نیست، نام و آوازه ای میان تهی و بی حقیقت است.

د- آیا نیاز به ایمان وجود دارد؟
خلاصه روشن است که غایت و غرض فیلسوف (که غایت ناگزیر هر شخص متفکری است) همیشه در پایان، یافتن ایمانی است که بتواند با آن زندگی کند. هیچ کس نمی تواند از تناقضات و انقلابات سرنوشتش بگریزد. نگون بختی و محرومیت ظالمانه و پیشامد مصیبت و جنگ و انقلاب... تمامی اینها همواره به خاطر آدمیان می آورد که سرنوشت موجودات فانی چه ناپایدار و غیر مطمئن و متزلزل و گیج کننده است. در چنین لحظاتی آدمی در آرزوی تبیین و توجیه و در جستجوی راحتی و در طلب ایمان است. اگر او به فلسفه رو کند چه خواهد یافت؟ وی ممکن است از این عقیده خشن بیزار باشد که در نقشه خلقت، حیات انسانی مهم تر از طغیان بادها یا چرخش بی قرار اتم ها چیزی نیست. مع ذلک بسیاری از متفکران بزرگ چنین نتیجه ای گرفته اند. دیگران، که تسلی بخش ترند، پایه های عقلانی خرسند کننده برای این عقیده ارائه می دهند که انسان می تواند سرنوشت خود را بسازد، که او دارای نفسی فناناپذیر و بهره مند از الوهیت است. این است دلیل واقعی اینکه فلسفه جستجوی بیهوده نیست. در فکر فلاسفه بزرگ تفکر یاوه یافت نمی شود، بلکه جوابی به آن شک ها و پرسش ها که همه را احاطه کرده است می توان یافت. مثال از اسپینوزا در اینجا می توانیم اسپینوزا را مثل بزنیم که چگونه یک فیلسوف قرن هفدهم، به ما می گوید که سائقی برای ایمان داشته، و چه چیز او را وادار کرده است که به وسیله عقل در جستجوی آن برآید. وی می نویسد: «به تجربه دریافتم که تمام چیزها که غالبا در حیات متعارف رخ می نماید بیهوده و پوچ است، و وقتی دیدم که چیزهایی که مرا می ترساند، در خود آنها چیزی خوب یا بد نیست مگر از این جهت که ذهن و فکر تحت تأثیر آنهاست؛ بالاخره تصمیم گرفتم که تحقیق کنم که آیا چیزی هست که حقیقتا خوب باشد و بتواند نیکی را منتقل سازد، و فکر و عقل تنها تحت تأثیر آن باشد. اسپینوزا غایات مشترک آدمیان را مورد تجدید نظر قرار می دهد. ثروت و شهرت مزایایی است. لیکن جستجوی آنها تعقیب چیزیست که نمی تواند مورد تضمین واقع شود، و نیز ممکن است از چنگ ما بیرون رود. به علاوه برای به دست آوردن شهرت شخص باید زندگی را بر طبق هوس ها و خوش آمد و بدآمد دیگران تنظیم کند. هیچ غایت دنیوی و مادی نمی تواند واقعا به طور کامل موجب خرسندی شود. پس غایت واقعی یا خیر که ارزش دارد که به خاطر خود آنکه جاوید و غیرمحدود و وحدانی است در جستجو برآیند چیست؟ برای اسپینوزا خیر و سعادت همان معرفت و فهم و بصیرت به طبیعت و احکام عالم هستی است. فقط در حیاتی که وقف جستجوی حکمت و تربیت و هدایت عقل است انسان می تواند خرسندی واقعی و آزادی حقیقی را به دست آورد. این است آن نوع ایمانی که اسپینوزا، پس از دشوارترین و انتزاعی ترین فکری که در سراسر تاریخ فلسفه می توان یافت، بدان می رسد.

نزاع بین دین و علم:
کوششی به کار رفت تا روشن گردد که چگونه فلسفه به زندگی روزانه، از طریق مسائلی کلی مانند رنج و شر و تجربه انسانی و محرومیت و درک محدود انسانی از کار جهان، مربوط است. اکنون به مسائل خاص تری که بنابر آن آدمی درطلب هدایت و برای استمداد به جستجوی فلسفه می پردازد توجه کنیم. دو نمونه کافی است: یکی نزاع بین دین و علم برای اداره ی جوامع انسانی، و دیگری موضوع مهم سیاسی عصر ما، مبارزه مرام ها، مثلا میان دموکراسی و کومونیسم. درباره این مسائل بغرنج و غامض فلسفه چه می تواند به ما بگوید؟

الف- سستی ایمان دینی:
در این سه قرن تمدن غربی دانش و بینشی عظیم به قوانین طبیعت حاصل کرده، و پیشرفتی خیره کننده در دگرگون ساختن اساس مادی زندگی انسان نموده است. در عین حال عقاید قدیم تر درباره جهان و موقعیت انسان در آن، که مبتنی بر عقیده دینی بود، ضعیف و سست شده است. در حقیقت، فلاسفه غالبا کوشیده اند که این عقاید را به وسیله استدلال معقول حفظ و حمایت کنند، و بارکلی، یک اسقف ایرلندی، مفهوم مرموز «ماده» را که با آن علم گستاخانه امیدوار بود هر چیز را در جهان تبیین کند مورد طعن و تمسخر قرار داد. ولی به هر حال در میان بسیاری از متفکران ایمان دینی در طی این دوره قسمت مهمی از خاصه ی مسلمیت خود را از دست داده است. مثلا عقیده به معجزات را هیوم و ولتر و بسیاری دیگر مورد حمله قرار دادند. اگر قلیلی صریح و بی پرده ملحد بودند، بسیاری هم با یک «دین طبیعی» کمرنگ و سرد، به تصدیق مبهم آفرینش الهی قانع شدند. و همین است آنچه بعدا در نزد آگوست کنت به نوعی دین احساساتی انسانیت مبدل شد.

ب- داروین چه گفت؟
تقریبا یک قرن پیش نظریه داروین راجع به تطور نتایج زننده ای برای عقاید رایج مسیحی داشت. بنابراین نظریه اظهار می شد که انسان را خاصه خدا نیافریده و «انسان دانشمند» تنها آخرین محصول تکامل طولانی است، مخلوقی خاکی شبیه به میمون که در ساختمان خود فقط یک نوع عالی تر حیوان است. انتخاب طبیعی و بقای اصلح برای بیان تاریخ و پیشرفت انسانی کافی است. داستان آفرینش «انواع» جزء تخیل شاعرانه نیست.

ج- حاصل انتقاد بالا چه بود؟
وحی و الهام نیز به زودی مورد حمله واقع شد. طریقه «انتقاد بالا» که مبتنی بود بر مطالعه متون و فهم بهترالسنه و نقل کتب خطی، درباره ی عهد قدیم و عهد جدید نیز به کار رفت، و پاره ای اشخاص ادعا کردند که در این کتب تنها گزارش هایی ناقص و تحریف شده از نویسندگان جایزالخطای انسانی هست. و این نویسندگان فاقد معرفت علمی و بی نهایت ساده لوح و گرفتار عشق ابتدایی به چیزهای شگفت انگیز بودند.

د- شکاف یا لطمه روحی!
اثر و نتیجه ی تمام اینها حصول حالتی از عدم یقین و بی ثباتی و تزلزل در بسیاری از مردم بود. افراطیان ادعا می کنند که عقاید دینی را می توان به عنوان افسانه یا تخیل و توهم حذف کرد. آنان شاید با علم سطحی و مایه ای اندک از معرفت علمی به این افکار پرداختند که کلیسا یک مؤسسه کهنه است، و تعلیماتش آثار و بقایای عصر ابتدایی و خرافی و بقایش مورد تردید است. بسیاری معتقدند که آینده شاهد تنها پیشرفت روزافزون مادی است، و روش های علم پیوسته پیروزی طبیعت را اعلام می دارد. رفتار و اخلاق نیز تحت تأثیر این احوال و افکار بوده است. ایمان دیرین به طبیعت روحانی و سرنوشت انسان، و مقدسات مبتنی بر رسوم مستقر گذشته برای رفتار منضبط، مقداری از نیروی خود را از دست داد. روان شناسی و روان کاوی شکاکیت در اخلاق را تقویت کرد. از طبیعت و اساس اخلاقی تفسیری دنیوی و غیر روحانی داده شد. خلاصه آنکه بسیاری سرگردان شدند، و جستجوی موقعیت خود را بیهوده و عبث دیدند. این وضع و حالت را بعضی از متفکران «شکاف یا لطمه روحانی» در دنیای جدید می نامند، و تغیرات و تحولات بزرگ و ناگهانی اجتماعی و سیاسی و بین المللی عصر ما را به آن نسبت می دهند. مادیت علمی به نظر می رسد که ارزش های مبتنی بر مأثورات و رسوم گذشته را با تمدن غربی و مسیحی ارتباط دارد از اساس ویران کرده است.

و- کمک فلسفه چگونه است؟
فلسفه غرض خاصی ندارد، و نمی توان از آن خواست که از تفکر پر از آرزو پشتیبانی کند. ولی فلسفه از هر جهت در مقابل عقاید جزمی (جزم تقلیدی) هشدار می دهد. بنابراین فلسفه خاطر نشان می کند که خود معرفت علمی را نباید به عنوان امر مسلمی قبول کرد. در واقع اساس و پایه های علم مورد بحث و گفتگو است، چنان که نتیجه کار خود دانشمندان در مسائلی مانند نظریه کوانتوم و نسبیت چنین است. عالمان، خاصه در فیزیک، ناگزیرند به عقب برگردند تا مطمئن شوند که در طریق صحیح هستند. معرفت جدید در باب اینکه اتم ها چه سیر و سلوکی دارند اصل مورد احترام موجبیت علمی را که بنابر آن هر چیزی در این عالم محکوم قوانین مکانیکی است در هم شکسته است. بسیاری از آنچه که به نظر می رسید که علم اثبات کرده است، یا حتی بدیهی و آشکار به نظر می آمد، باید دوباره مورد مطالعه قرار گیرد. در آغاز قرن بیستم شاید بعضی معتقد بودند که خود حیات می تواند برحسب تصادف در آزمایشگاه تولید شود. لیکن رمز و سر جوهر زنده هنوز با لوله های آزمایش مقاومت و مخالفت می کند. همچنین فکر را نمی توان برحسب علم شیمی یا الکتریسته تبیین کرد. انتقال از تحریک عصبی به عمل روانی و ذهنی هنوز مرموز و اسرارآمیز است.

ز- علم و دین به عنوان فرض:
خلاصه آنکه تفکر انتقادی آشکار می کند که تبیین هر چیزی در جهان، که حیات انسانی را نیز شامل است، بر حسب اصول ماشینی یا مادی فقط یک فرض است، یعنی تبیینی که پیشنهاد و فرض شده است، نه عقیده دینی. این فرض و تبیین خود به خود هر فرض دیگری، مثلا دین، را رد نمی کند. کسانی که نه دانشمندند و نه عالم الهی، بلکه فقط می خواهند بدانند که کدام یک از این دو فرض بهتر مورد تأیید و پشتیبانی است، می پرسند: کدام یک از این دو تبیین بهتر با واقعیات سازگار است، یعنی با جمیع واقعیات؟ آیا این معتبر است که جهان، با تمامی نظم و زیبایی و عظمتش، و خود انسان، با اشتیاق و استعدادش برای قهرمانی و فداکاری، و کارهای خطیرش در هنر و صنعت، و حتی در علم. آیا ممکن است که تمام اینها بیش از تجمع کورانه اتم ها و چرخش مولکول ها نباشد؟ یا معتبرتر این است که ورای حوادث و امور مادی روح انسان هست، که به وجود انسانی معنی و مقصد می بخشد، که شاید پی بردن به کنه و عمق آن سخت و دشوار باشد، ولی شکی در آن نیست، و انسان مقام و موقع خود را در یک طرح و نقشه خدایی اشیاء دارد، و روح انسان می تواند بر خود مرگ پیروز گردد. توانایی طرح و ارائه این دو فرض متقابل، و مطالعه و تحقیق درست دین و علم در چشم انداز خاص آنها حاصل و ثمر ناچیز و بی اهمیت فلسفه نیست. زیرا برای رهایی و دوری جستن از عقاید بررسی نشده باید حدود یقین را شناخت و موازنه و ثبات و لااقل ایمان مؤثری را که بدان وسیله بتوان زندگی کرد به دست آورد.

دموکراسی و کومونیسم:
برگردیم به مثال دیگری از اینکه چگونه فلسفه ممکن است به مسائل کنونی مربوط باشد، و در این موقع مسائل و آیین های سیاسی مورد بحث است. جنگ جهانی دوم نه تنها ساختمان های آجر و ساروج را ویران کرد، بلکه امیدواری و خرسندی را نسبت به عدالت اجتماعی و پیشرفت انسانی درهم شکست. مخصوصا مفهوم دموکراسی را یکبار دیگر مسئله ی مهمی در امور جهانی قرار داد، و از 1945 مبارزه و تخاصم را بیش از پیش بین دو طریق زندگی، یعنی قدرت های غربی و اتحاد شوروی، تند و حاد ساخت. روابط بین الملل با تبلیغات پرسوءظن و مسموم تیره گشت، تمام کوشش ها برای اداره و مراقبت استعمال انرژی اتمی در جنگ دچار شکست شد؛ و کشورها اسلحه مخرب را به طور سرسام آوری افزایش دادند. هیچ شخص متفکری نمی تواند از کوشش برای فهمیدن اصول سیاسی یا فلسفه ی اجتماعی که در پشت خصومت بین الملل قرار دارد اجتناب کند.

تفسیر تاریخی مارکس چه بود؟
روشن است که اصولی، یا بهرحال عقاید مختلف و متباینی، درباره سعادت و رفاه انسانی وجود دارد. کومونیسم در واقع یک قسم فلسفه زندگی است، و چنان که نوشته های مارکس می رساند این فلسفه مبتنی بر تفسیر مادی تاریخ و قوانین تحول اجتماعی است. مارکس عقیده داشت که مهم ترین عامل در زندگی یک جامعه نظام اقتصادی آن است؛ یعنی، طریقی که یک جامعه حیات و محصولات اقتصادی خود را سازمان می دهد و به تولید و مبادله و پخش کالا که وسیله حفظ و حمایت آن است می پردازد. افکار یا آمال اخلاقی و سیاسی و مؤسسات اجتماعی و حتی أعمال دینی و فرهنگی، محصولات مستقل انسان نیستند، بلکه عبارتند از انعکاس و تا اندازه ای نتیجه ساختمان اقتصادی که زیربنای یک اجتماع است. مارکس معتقد بود که نیروهای اقتصادی را می توان در عمل، در هر مرحله از تطور تاریخی انسان، با تمام موجبیت و ضرورت دقیق قوانین طبیعی، مشاهده کرد. یک نمونه ی برجسته از این ضرورت اقتصادی اثر دائم و مستمر مبارزه ی طبقاتی در روابط و تلاش های اجتماعی و سیاسی است، مبارزه ای که اکنون میان سرمایه داران و کارگران ظاهر است، و طبقه ی اخیر به عنوان «پرولتاریا» شناخته می شود. بنابر مارکسیسم این تخاصم و مبارزه باید نهایتا به نفع کارگران حل و فصل شود. چرا؟ به جهت آن عقیده ی فلسفی که تمام نظام فکری مارکسی را رنگ می دهد؛ عقیده و اصلی که از تعلیم هگل ناشی شده است، که نظر وی در باب حیات و تاریخ انسانی برای مارکس، هنگامی که بیش از یک قرن پیش محصلی در بن و برلن بود، با قوت تمام ظاهر شد.

دیالکتیک هگلی چیست؟
هگل مدعی بود که در حیات و تاریخ انسانی می توان طرح و نقشه یا نظامی معین، که او آن را دیالکتیک می نامید، کشف کرد. این نظام در واقع متعلق است به طبیعت حقیقی وجود. این نظام به قسمی حرکت مارپیچی که دارای سه جهت یا وضع، یا قانون حالات سه گانه، است نشان داده شده است. یک وضع مثبت هست، که مایل است به وجه مقابل یا منفی خود منحل گردد، و از این دو بعدا وضع سومی پدیدار می شود، که ترکیب دو وضع قبلی است، و آنها را آشتی و سازش می دهد، و در خود بهترین اجزائی را که در هر یک وجود داشت جمع دارد. بدین ترتیب، برای تمثیل نظریه ی هگل از حیات اقتصادی، بزرگ مالکی (وضع ) به طرف سرمایه داری صنعتی (وضع مقابل) پیش می رود، و از این دو باید یک ترکیب بالاتر (وضع مجامع ) کمونیسم و دیکتاتوری پرولتاریا، ظهور و بروز کند. این سیر اجتناب ناپذیر است، زیرا طرح دیالکتیکی از نظم جهان جدا نشدنی است. پس در اینجا یک نظر بسیار انتزاعی و دارای جنبه مابعدالطبیعه هست، یعنی نظریه ی مادیت جدلی، که در اتحاد شوروی عنوان حقیقت نهایی حیات و پیشرفت انسانی گرفته شده بود. رهبران شوروی خود را به عنوان واسطه ای ملاحظه می کردند که بدان وسیله بشر می تواند به طرف سرنوشت خویش پیش رود، و خود را مخزن جامع فهم علمی و فلسفی به نظر می آورند. عقیده و مسلکی که به آن معتقدند به نظرشان حقیقت است، تمامی حقیقت، و هیچ چیز جزء حقیقت نیست. در مجامع (کنفرانس ها) به اکثریت آرا بی اعتنا هستند، زیرا به زعم خود فقط آنها آنچه را درست و حق است دارند. آنان بینش فلسفی هگل و مارکس دارند. به نظر نامعقول نمی رسد که ادعا کنیم که در این مبارزه، عقاید فلسفی سرچشمه ی اصلی شکاف میان نیروهای غربی و شوروی است، شکافی که صحنه بین الملل را تیره می سازد و بشر را به غوطه ور ساختن در آینده ای مصیبت بار تهدید می کند. بدینسان بزرگ ترین و مهم ترین نتیجه و حاصل سیاست امروزه آن است که دانش فلسفه دارای ارزش است. همین امر روشن می کند که چه چیز آدمیان را مجبور می سازد که راجع به فرض های قبلی طریق زندگی و آیین ها و آرمان های خود فکر کنند، و این درس را بگیرند که انسان با نان تنها زنده نیست.
نتیجه آنکه: در اینجا تنها چند مثال برای نشان دادن اینکه چگونه فلسفه به زندگانی هر شخص متفکر مربوط است آورده شد. اگر مطالعه فلسفه به آدمیان جرئت می دهد که میان واقع و گمان، لفاظی و حقیقت، میل و منطق تشخیص دهند؛ اگر تعصب و طرفداری را به سعه ی صدر و بردباری مبدل می سازد، و نظرگاهی بهتر می بخشد و نیروهای تنفر و تعصب کورانه را تضعیف می کند؛ و بالاتر از همه، اگر از آن قسم روش جزم تقلیدی که فقط مبتنی بر جهل است بازمی دارد، و از تعدی و تجاوزی که چنان روشی به آسانی به آن می کشاند جلو می گیرد، پس فلسفه برای سرگرمی صرف کلاس درس نیست، بلکه یک انظباط عقلی است که همیشه و به همه حال بسیار گرانبهاست. اندیشیدن و درست فهمیدن وارسی ها و مطالعات و تحقیقات پاره ای از اعقل آدمیان گذشته بسیار مفید می تواند بود. زیرا در هر نسلی همان مشکلات و مسائل روح انسانی را به خود مشغول می دارد. البته مطالعه فلسفه به تنهایی نمی تواند تمام شک و تردیدهای آدمیان را زایل کند، یا به تمام سؤالات آنان پاسخ دهد. لیکن «حیوان متفکر» را از طرح این سؤالات گزیر و گریزی نیست، و طفره رفتن و شانه خالی کردن از این سعی و کوشش و جد و جهد برای طبیعت و سرنوشت انسان ارزشی ندارد.

منـابـع

لوين- فلسفه يا پژوهش حقيقت- ترجمه سيد جلال الدين مجتبوي- حمرال- حكمت- 1370

کلیــد واژه هــا

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها