نسبت نیست انگاری و فرهنگ اسلامی از دید نیچه (پیامبر اکرم)
فارسی 3680 نمایش |در قسمت دوم نوشتار به علل نگرش ثبت نیچه به تعالیم اسلامی و شخصیت پیامبر اکرم (ص)، مخرج مشترک نقد نیچه و تعالیم اسلامی بر تعالیم مستعد نیست انگاری در مسیحیت و نقد و بررسی مفاهیم و تعالیم اسلامی مستعد نیست انگاری پرداخته می شود.
علل نگرش مثبت نیچه به اسلام و پیامبر اکرم (ص)
حال این پرسش پیش می آید که چه عللی باعث شد که نیچه، پیامبر اسلام را به عنوان شخصیتی که نگرشی مثبت به این جهان دارد مورد تأیید قرار دهد و تعالیم او را به رخ مسیحیان بکشد؟ چه عواملی موجب شد که او پیامبر اسلام را یکی از شخصیت های دوران ساز تشنه تحرک و تحول بخواند و قرآن را کتابی بنامد که به حیات «آری» می گوید؟
پاسخ نیچه چنین است: «مصلحان بزرگی چون محمد دریافته اند که چگونه عادات و آداب و خو و خواسته های انسان ها را جلوه و جلال و جلای تازه ای بخشند. تلاش و رسالت آنان در این راه است و نه چیز دیگری. آنان تنها به آنچه «انسان ها» می خواهند و می توانند داشته باشند، همچون چیزی والاتر می نگرند و در همه چیز خرد و فرزانگی و نیکبختی بیشتری از آنچه انسان ها تا حال یافته اند، کشف می کنند. آنان به انسان ها نشان می دهند که خویشتنداری کنند و آن چنان باشند که هستند.» (دوازدهم، 201) تعلیم اسلام و سیرت و سنت پیامبر اسلام که تجلی خود را در تعلق خاطر به انسان های روی زمین، حمایت از حیات، ترفیع و تعمیق ارزش زندگی، کشف سعادت، خویشتنداری و جز اینها می یابد، از جمله عواملی بودند که نیچه را به این موضع گیری در قبال اسلام و پیامبر اسلام و فرهنگ اسلامی واداشت. نیچه با چنین بیانی آشکارا می گوید که او آری گفتن به حیات و به این جهان را می ستاید و ارج می نهد و از نفی حیات و نفی این جهان بیزار و متنفر است.
پیش از این نیز تأکید کردیم که این اصل یکی از معیارهای تعیین کننده ای است که نیچه بر طبق آن واکنش نشان می دهد و فلسفه زندگی او نیز تا حد زیادی بر آن استوار است. از این رو ما نیز در بررسی خود صرفا به این معیار توجه خواهیم کرد و نیز به توصیف و تصویر روشنی که نیچه بر مبنای این معیار از فرهنگ های غرب و شرق به دست می دهد؛ یعنی آنجا که او صریحا اعلام می کند که برخلاف آموزه های غربی- مسیحی، انگیزه های اصلی نیست انگاری را در تعالیم پیامبر اسلام نمی توان یافت.
حال زمان آن رسیده است که ما اسلام را (صرف نظر از حقانیت یا عدم حقانیت آن) به مثابه دینی که به زندگی آری می گوید و نگرشی مثبت به جهان دارد و به عنوان عاملی فرهنگ زا و فرهنگ ساز، مورد تجزیه و تحلیل قرار دهیم و به بررسی دریافت پیامبر اسلام به این جنبه از تعالیم اسلام، یعنی نگرش مثبت اسلام به جهان بپردازیم و به این نکته اساسی که اگر این نگرش توسعه می یافت، در چه مقیاسی به فرهنگ شرقی- اسلامی چهره و ویژگی دیگری می توانست ببخشد.
دریافت پیامبر از تعالیم اسلام
قدر مسلم این که پیامبر اسلام اعتقاد خود را پیامبر قوم یهود و نصاری آشکارا ابراز می دارد و خود را ادامه دهنده سنت و تعالیم این ادیان می داند. ولی با این همه، در تعالیم خود عملا در مواردی از اصول عقاید یهودیت و مسیحیت فراتر می رود و در واقع به اصلاح و جرح و تعدیل آنها می پردازد. مبنای اصلاحات پیامبر بر دو اصل اساسی استوار بود که در واقع مکمل یکدیگرند و هسته اصلی تعالیم اسلام را تشکیل می دهند: از یک سو یکتاپرستی مطلق که مضمون و محتوای اصلی ایمان دینی اسلام را تشکیل می دهد و از سوی دیگر نگرش مثبت به جهان به عنوان اصل و مبنای حیات. حفاظت از این دو اصل و پیوند و وحدت موزون آنها، از ویژگی های تعالیم اسلام است که بسیاری از اعتراضات و ایرادات علیه یهودیت و مسیحیت را در مورد اسلام بی پایه و اساس می کند؛ و پیش از همه، ایرادات نیچه به مسیحیت را.
منظورمان را دقیق تر بیان کنیم:
بینش و پنداشت مسیحی- افلاطونی، که به باور نیچه پایه های متافیزیکی تعالیم مسیحیت را تشکیل می دهد و مبنای تفکر فلسفی او (نیچه) درباره نیست انگاری نیز بر آن استوار است، در تعالیم پیامبر اسلام مورد پذیرش قرار نمی گیرد. پیامبر اسلام تعبیر مسیحی- افلاطونی نظریه دو جهان را نمی پذیرد. به بیان دیگر، برای پیامبر قلمروی الهی، به معنای قلمرو حقیقی و واقعی که در برابر جهان غیرواقعی و در مقابل جهان ظاهر، قرار گرفته است، وجود ندارد. این بدان معناست که در درون کائنات و جهان هستی و نیز بیرون و جدا از آن، جهانی قائم به ذات که قلمرو الهی تلقی شود و به عنوان جهان واقعی خوانده شود، یافت نمی شود.
(یعنی همان اصلی که اساس نقد نیچه را نیز تشکیل می دهد) قرآن، بی آنکه به واقعیت جهان ما شک کند، (اصلی که برای نیچه نیز حائز اهمیت بسیار است) در اینکه رب و ربانیت، ماهیتا با جهان ما متفاوت است، تردیدی روا نمی دارد. پیامبر اسلام جدایی و انفصال میان بود و نمود، میان بودن و شدن را باور ندارد. شدن همان بودن است. آنچه مهر «جهان نمود» خورده است به همان اندازه واقعی است که «جهان بود». پیامبر، طبیعت و نیز جهانی که نیچه آن را به راستی جهان واقعی می خواند، مردود نمی شناسد. لذا تعالیم او در این زمینه بهانه ای به دست کسی نمی دهد تا به آن مهر نیست انگاری زند.
به عکس، درست همین نگرش مثبت پیامبر اسلام نسبت به جهان و طبیعت و انسان است که او را به سوی اعتقاد راسخ به وحدانیت خدا می کشاند؛ ولی خدایی که حوزه عمل و اثرش عمیقا با جهان ما وابسته است. در این وابستگی و اتصال است که مبادی فلسفه حیات پیامبر، یعنی نگرش مثبت او به زندگی، در مفهوم «الله» انعکاس می یابد. «الله» دارای تمام آن خصوصیاتی است که برای قدرتی زنده و پویا و همواره فعال ضروری است. نتیجه ای که به طور منطقی از این بحث حاصل می شود این است که قدرت ذاتی و با طبیعت درهم آمیخته الهی، به حیات انسان معنی و محتوایی مثبت و مطلوب می بخشد. خدای پیامبر در عمل خدایی بی همتاست که نه همانند خدای فیلسوفان در حکم مؤلفه و یا لازمه نظامی فکری است و نه چون خدای این دین و آن دین در خدمت ملتی و یا نژادی مشخص قرار دارد.
خدای پیامبر اسلام طریق حق را در روی آوردن به مکتبی مشخص و دینی معین و یا در توسل جستن به فردی خاص محدود نمی کند. «او»، خدای محمد، ورای زمان است و از این رو پیوند و ارتباط انسان نیز با او فارغ از زمانمندی است. او خالق زمان است و نیز آنچه زمانمند و فانی و گذراست. اما آنچه فانی و گذراست، ناگزیر نماد و نمود و مجاز نیست؛ بلکه به اندازه آنچه باقی و جاودانی است، به واقعیت و دنیای واقع تعلق دارد.
مخرج مشترک نقد نیچه و تعالیم اسلام بر مسیحیت
البته در این تردیدی نیست که خداشناسی نیچه با تصورات اعتقادی اسلام نمی تواند سازگاری داشته باشد. معهذا خداشناسی پیامبر اسلام عذر موجه و بهانه ای به دست نظریه نیست انگاری، که بنیادش بر نفی واقعیت استوار است، نمی دهد. بلکه درست به عکس، خداشناسی پیامبر، قرن ها پیش از نیچه، بی اعتباری آن دسته از عناصر تعیین کننده از تعالیم مسیحی را که می شناخت، اعلام نمود. البته این امر برخلاف استنباط نیچه، تنها به برخی از تعالیم مسیحی محدود می شود و تمام آئین مسیحیت را در برنمی گیرد. نیچه بعدها در ستیزش با خداشناسی و تعالیم مسیحی، رأی به رد و طرد این عناصر نیست انگارانه داد؛ از آن جمله، گناهکاری جبلی بشر، فدیه عیسی مسیح پسر خدا برای شفاعت گناهان بشر و نیز رستگاری منتج از آن، پیامبر اسلام پسری خدا را دروغ (الافک) می خواند و در مورد عیسی مسیح نیز آن را از ابداعات مسیحیان می داند.
او همچنین تصلیب عیسی مسیح را، که اساس مسیح شناسی و نیز بسیاری از ایرادات و اعتراضات نیچه به مسیحیت به آن وابسته است، نمی پذیرد و آن را فرض و گمان نادرستی می خواند. به این ترتیب خداشناسی پیامبر و نظریه نیست انگاری نیچه خداشناس، مخرج مشترکی می یابند که مبنای آن نقد مشترک آنان از تعالیم دین مسیحی است؛ واقعیتی که هم برای پیامبر اسلام و هم برای نیچه، در رابطه با نگرش مثبت آنان به حیات و ذات انسان به وجود آمده است.
به باور پیامبر، انسان در اساس پاک و منزه است و در وجودش نقصی به معنای عنصر منفی (برای مثال هبوط آدم و حوا از بهشت) نمودار نیست که برای رفع آن به قبول نجات و پذیرش نجات دهنده ای نیاز داشته باشد؛ یعنی توسل جستن به پدیده هایی که نیچه آنها را خیالی و موهوم می داند. از این منظر، تعالیم پیامبر اسلام نه در بنیادهای متافیزیکیش و نه در شیوه حیاتی که ارائه می دهد، دلیل کافی در اختیار نظریه نیست انگاری نیچه قرار نمی دهد.
بررسی مفاهیم اسلامی مستعد نیست انگاری
با این همه، پدیده هایی در تعالیم اسلام یافت می شوند که بر اساس نظریه نیچه، در شمار مفاهیم خیالی محسوب می شوند و پیامبر به رغم طرز تفکر واقع بینانه اش آنها را می پذیرد؛ مفاهیمی چون «گناه»، «جزا»، «توبه»، «موهبت»، «آخرت» و جز اینها. (هشتم، 132)
حال این پرسش پیش می آید که آیا این مفاهیم، در حوزه ای متأثر از فرهنگ و شیوه زندگی اسلامی، می توانند زمینه ای مساعد برای رشد و نمو نیست انگاری پدید آورند؟
در پاسخ باید گفت که این پدیده ها در محدوده نظامی فکری و سامانه ای زیستی که نگرش منفی به واقعیت دارد، می تواند موجب گرایش ذهنی به سوی نیست انگاری شود. اما در درون دستگاهی فکری و شیوه ای از زندگی که به جهان با دید مثبت می نگرد محتمل نیست؛ چرا که در حالت اخیر این پدیده ها نیز متناسب با شرایط، جرح و تعدیل می شوند، تغییر وظیفه می دهند و کارکردشان دیگرگونه می گردد. برای مثال «مرگ» به باور پیامبر اسلام به معنای پایان زندگی نیست، بلکه به معنای گذار به شیوه دیگری از زندگی است. به بیانی دیگر، آخرت، آخر حیات نیست، بلکه ادامه حیات جسم و جان است.
پاداش اخروی درستکاری نیز به معنای منزل دادن به روح درستکار در ملکوتی نامعلوم نیست، بلکه به معنای زندگی در بهشتی است با تمام شادی ها و لذت های قابل تصوری که انسان از زندگی دنیوی خود می شناسد. در واقع زندگی این جهانی و اهمیت حیات دنیوی، تعیین کننده ملاک و معیار مفاهیمی است که پیشتر برشمردیم. بنابراین محرومیت انسان خطاکار از برخورداری از چنین حیاتی در تداوم زندگی، مرحله نخست از مجازاتی است که برای او در نظر گرفته شده است. ویژگی انواع دیگر مجازات های آن جهانی نیز که منظور شده، چنین است که همواره با اصل لغو و محو و زوال خواسته هایی همراه است که انسان آنها را در زندگی این جهانیش می شناسد و برای دسترسی به آنها تلاش و کوشش می کند.
به این ترتیب تمام مفاهیمی که نیچه آنها را پوچ می خواند و علیه آنها به مبارزه برخاسته است، معنا و محتوایی مثبت به خود می گیرند. البته بدیهی است که از خدانشناسی چون نیچه نمی توان انتظار داشت که خداشناسی پیامبر اسلام را کاملا موجه و مفاهیم وابسته به ان را کلا معتبر ارزیابی کند. بگذریم که منظور ما در این تجزیه و تحلیل نفی یا اثبات این امر نیست، بلکه فقط می خواهیم نشان دهیم که تعالیم پیامبر اسلام (بر خلاف آنچه از نوع غربی تعالیم مسیحی می توان استنباط کرد) چه در بنیاد متافیزیکیش، چه در اصول اساسیش و چه در پیامدهای منطقیش، عذر موجهی در اختیار نیست انگاری قرار نمی دهد.
نتیجه گیری
از بررسی هایی که تا اینجا انجام دادیم، به نتیجه ای دو پهلو دست می یابیم:
1- در پاسخ به پرسشی که در آغاز این گفتار مطرح کردیم، می توان گفت که فرهنگ شرقی- اسلامی در نگرش اش، در اصول و موازین عملی و نظری اش و نیز در روش و رفتار و در خصلت طبیعی اش، نمی تواند به نیست انگاری غربی و یا چیزی شبیه به آن منتهی شود.
2- از سوی دیگر با توجه به مقصد و منظور اصلی ما از گفتار حاضر که همانا بررسی مسئله چگونگی گفتگوی فرهنگ هاست. به این نتیجه رسیدیم که نقد تیزبینانه نیچه از فرهنگ مغرب زمین، شماری از ارکان اصلی و عناصر فرهنگ زا را در تمدن غرب برای ما آشکار ساخت که بی توجهی به آنها در فرآیند گفتگوی فرهنگ ها و (مهمتر از آن) بی اعتنایی به آنها در گزینش و پذیرش اجتناب ناپذیر عناصر فرهنگی غرب، تبعات جبران ناپذیری برای کشورهای اسلامی در پی خواهد داشت. آنچه اما در این میان از اهمیتی ویژه برخوردار است، آگاهی و شناخت از آن دسته از عناصر بنیادی در طرز تفکر و سیوه حیات مسیحایی و اسلامی است که تاکنون به طور دقیق و روشن از هم تفکیک نشده اند؛ عناصری که هر یک زمینه شکل گیری فرهنگ های مستقلی را پدید آوردند که سرچشمه آنها دین سامی و جهان اندیشه های یونانی بوده است. منظورمان در اینجا خودآگاهی از عوامل عینی و واقعیت های تاریخی است که برای ما امکان تازه ای را فراهم می آورد تا بینش بنیادی اسلام را از منشی که بعدها بر اثر آمیختگی با یهودیت و مسیحیت و دیگر ادیان و تمدن ها و فرهنگ ها به خود گرفت، بازشناسیم.
این خودآگاهی موجب می شود که ما در راه نوسازی و تجدیدبنای فرهنگ شرقی، به ملاک و معیارهای روشنی به منظور تبیین و ارزیابی پدیده های فرهنگی دست یابیم که در واقع تصمیم گیری در مورد مسائل اساسی نیز می باید بر مبنای آنها استوار گردد. این بحث را با توضیحات بیشتری پیرامون پدیده ای تاریخ در اسلام ادامه می دهیم: پیش از این دیدیم که وقتی با معیارهای نقد نیچه، پایه های اصلی فرهنگ های غرب و شرق را با هم مقایسه کنیم، دو اصل اساسی از تعالیم پیامبر اسلام، برخلاف تعالیم مسیحی- افلاطونی، خود را به گونه ای برجسته نشان می دهند.
این دو اصل که در واقع مکمل یکدیگرند، یکی شیوه حیات و دیگری طرز بینش و نگرش به جهان است. یکی از نتایج بلاواسطه این اصول که در سیرت و سنت پیامبر نیز آشکار می شود، مخالفت صریح و مبارزه جدی با هر نوع کیش شخصیت و رهبرپرستی خلوص روحانی و قداست یکتاپرستی را که اصل الباب اصول عقاید اسلام است، خدشه دار می سازد و آزادی و استقلال افراد را از آنان می گیرد و انسان ها را وابسته می کند.
اما هنوز چیزی از رحلت پیامبر اسلام نگذشته بود که بر اثر ارتباط با ادیان و فرهنگ ها و تمدن های دیگر و تأثیر متقابل، گرایش به کیش شخصیت و رهبر پرستی در جهان اسلام رواج یافت و به تدریج و به طور منظم در ساختار تعالیم مسلمین نیز ریشه دوانید.
کیش شخصیت در تمام فرق اسلامی شیوع پیدا کرد و دامنه آن به تصوف و به گرایش های گوناگون، اعم از سنی و شیعی و نیز تشنگان قدرت و خاندان های مختلف حکمرانان مسلمان کشیده شد. این امر موجب بروز اختلافات و برخوردهای خصمانه میان فرق مختلف گردید و گاه حتی به ستیز میان گرایش های گوناگون در یک فرقه منجر گشت. به هر حال، تفرقه و اختلاف میان فرق و گرایشات گوناگون بالا گرفت و در اثر این جدل ها و جدال ها، فرقه های کوچک و کوچکتری به وجود آمدند و سبب پیدایش پدیده های مذهبی و فرهنگی بی شماری شدند که با گذشت زمان، دیگر نه مبدأ و منشأ آنها معلوم بود و نه فلسفه وجودی آنها؛ و به علت ناپیدایی خاستگاه و نیز نقصان و کمبودهایشان، مشکلات فرهنگی بسیاری ایجاد کردند. امروز این مشکلات عظیم فرهنگی قادر خواهند بود ما را تا مرز ترک و تلاشی هویتمان بکشانند؛ اگر که نکوشیم تا با کمک تجزیه و تحلیل و بررسی و پژوهش هایی مشابه آنچه در اینجا صورت گرفت، منشأ و محتوای آنها را کشف و آشکار کنیم؛ و اگر به موقع با تدوین و تدفیق اصول روشنی، خود را برای گفتگویی هوشیارانه و دادوستد فرهنگی آگاهانه با فرهنگ ها و تمدن های دیگر آماده نکنیم.
منـابـع
پروفسور عبدالجواد فلاطوری- ماهنامه پژوهشی اطلاعات حکمت و معرفت- شماره 5 مرداد 1386- مترجم خسرو ناقد- صفحه 113-112
کلیــد واژه هــا
0 نظر اشتراک گذاری ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها