ابومستهل کمیت (قصیده بائیه)
فارسی 5164 نمایش |قصیده بائیه هاشمیات
طربت و ما شوقا إلی البیض أطرب *** و لا لعبا منی و ذو الشیب یلعب
«شادمانم اما این شادی از شوق سپیدتنان نیست. به بازی نیز شائق نیستم، مگر پیرمرد سپید مو هم به بازی می نشیند.»
«ابوالفرج» در صفحه 124 «اغانی» به اسناد خود از «ابراهیم بن سعد اسعدی» آورده است که گفت: «از پدرم شنیدم که می گفت: پیغمبر (ص) خدا را در خواب دیدم فرمود: از کدام مردمی؟ گفتم: از عرب، فرمود: می دانم! از کدام عربی؟ گفتم: از بنی اسد، فرمود: از قبیله اسد بنی خزیمه ای؟ گفتم: آری، فرمود: هلالی هستی؟ گفتم: آری، فرمود: کمیت را می شناسی؟ گفتم: آری، ای رسول خدا! او عموی من و از قبیله من است، فرمود: شعری از او به یاد داری؟ گفتم: آری، فرمود: برایم بخوان.
طربت و ما شوقا إلی البیض أطرب *** و لا لعبا منی و ذو الشیب یلعب
را خواندم تا به این بیت رسیدم که:
فما لی إلا آل أحمد شیعة *** و ما لی إلا مشعب الحق مشع
«مرا جز خاندان پیغمبر اولیائی، و جز راه حق، راهی نیست». پیغمبر (ص) فرمود: چون صبح کردی، به کمیت سلام برسان و به او بگو که: خداوند تو را به سبب این قصیده، آمرزیده است.»
«عباسی» در صفحه 27 جلد 2 «معاهد التنصیص» و دیگران، این روایت را آورده اند. و در صفحه 124 جلد 15 «اغانی» از «دعبل خزاعی» است که گفت: «پیغمبر (ص) را در خواب دیدم فرمود: تو را با کمیت بن زید چکار است؟ گفتم: ای رسول خدا! در میان من و او غیر از همان (معارضه ای) که میان همه شعراء هست، چیز دیگری نیست، فرمود: چنین مکن، مگر او گوینده این بیت نیست که:
فلا زلت فیهم حیث یتهموننی *** و لازلت فی اشیاعکم اتقلب
به راستی که خداوند او را به برکت این بیت آمرزیده است. و من پس از این خواب، دست از معارضه کمیت برداشتم.»
این بیت از ابیاتی است که دستگاه نشر مصری، آن را از قصیده کمیت پس از بیت:
و قالوا ترابی هواه و رأیه *** بذلک ادعی فیهم و القب
«گویند او در عشق و اندیشه اش، علوی است. و مرا به همین نام می خوانند و می نامند»، انداخته است.
ابن عساکر
«سیوطی» در صفحه 13 «شرح شواهدالمغنی» گفته است: «ابن عساکر» به اسناد خود از «محمد بن عقیر» آورده است که: بنی اسد می گفتند: در ما فضیلتی است که در عالم نیست. هیچ خانه ای از خانه های ما نیست که در آن برکت وراثت کمیت نباشد، زیرا او پیغمبر را در خواب دیده و رسول خدا به وی فرموده اند: شعر «طربت و ما شوقا الی البیض اطرب» را بخوان و خوانده است و پیغمبر فرموده اند: «بورکت و بورک قومک؛ تو و خویشاوندانت را برکت باد.»
نیز در صفحه 14 شرح شواهد است که ابن عساکر از «ابی عکرمه ضبی» از پدرش آورده است که می گفت: در «کوفه» مردم را چنان یافتم که هر کس قصیده طربت... را نمی خواند هاشمی نبود. «سید» در «درجات الرفیعه» این روایت را آورده و در آنجا است که (هر کس این قصیده را نمی خواند) شیعی نبود. و نیز «سیوطی» در صفحه 14 کتاب «الشرح» گفته است: ابن عساکر از محمد بن سهل آورده است که کمیت گفت: پیغمبر را در روزهائی که پنهان می زیستم به خواب دیدم، فرمود: از چه می ترسی؟ گفتم: ای رسول خدا! از بنی امیه و این بیت را برای حضرت خواندم که:
الم ترنی من حب آل محمد *** اروح و اغدو خائفا اترقب
«آیا نمی بینی که به جهت دوستی خاندان پیامبر، صبح و شام را به ترس می گذرانم و همیشه مراقب احوال خویشم.» فرمود: «به در آی که به راستی، خداوند تو را در دنیا و آخرت امان داده است.» و در صفحه 14 گوید: «ابن عساکر» از قول جاحظ آورده است که در احتجاج را کسی جز کمیت با این شعر خود به روی شیعه باز نکرد.
فان هی لم تصلح لحی سواهم *** فان ذوی القربی احق و اوجب
یقولون لم یورث و لو لا تراثه *** لقد شرکت فیها «بکیل» و «ارحب»
«اگر صلاحیت خلافت را دیگری جز آنان نداشتند. هر آینه خویشاوندان پیغمبر به خلافت شایسته تر و بایسته تر بودند. می گویند پیغمبر ارث نگذاشت، اگر ارثی در کار نبود که باید قبیله های «بکیل» و «ارحب» و... نیز در خلافت شریک باشند.»
و شیخ ما «مفید» نیز آن طور که در جلد 2 «فصول المختار» صفحه 84 است سخن جاحظ را یاد کرده و می نماید که جاحظ وقوف بر مواردی که شیعه به همین حجت و حجتهای فراوان دیگری که از روزگارهای گذشته که به زمان پیغمبر منتهی می شود احتجاج کرده اند، کاری نداشته یا مقصودش از این گفتار آن است که گذشته شیعه را از صدر اول اسلام، انکار کند. لیکن تاریخ پرداخته و آثاری که از صاحب رسالت در فضیلت آنان بجا مانده جاحظ را رسوا کرده است، گذشته از این، احتجاج به حجت مذکور و غیر از آن را حتی پیش از آنکه نطفه جاحظ بسته شود، در شعر و کلمات منثور صحابه و تابعانی که به نیکوئی از صحابه پیروی کرده اند، مثل «خزیمة بن ثابت» ذوالشهادتین «عبدالله بن عباس» و «فضل بن عباس» و «عمار یاسر» و «ابی ذر غفاری» و «قیس بن سعد انصاری» و «ربیعة بن حرث بن عبدالمطلب» و «عبدالله بن ابی سفیان بن حرث بن عبدالمطلب» و «زفر بن زید بن حذیفه» و «نجاشی پسر حرث بن کعب» و «جریر پسر عبدالله بجلی» و «عبدالرحمن بن حنبل» همپیمان «بنی جمع» و بسیاری دیگر، به خوبی می توان دید. و این امیرالمؤمنین علی (ع) است که هر دو لنگه این در را، به نفع شیعه در نامه ها و خطبه های لبریز و سرشار از این گونه استدلالهایش که در لا به لای کتب و زوایای سخنرانیها و رساله ها مضبوط است، گشود.
شیخ ما «مفید» آنچنانکه در صفحه 85 «فصول» است فرموده است: «کمیت فقط معنی گفتار امیر مؤمنان را که در کلام منثور حضرتش در حجت آوری بر معاویه است به رشته نظم کشیده و پس از امیر مؤمنان خاندان محمد (ص) و متکلمان شیعه پیش از کمیت و در زمان او و پس از وی این گونه استدلالها می نموده اند، و نمونه آن در اخبار مأثور، و روایات مشهور، موجود است و هر کس به آن حدی از دروغ رسد که جاحظ رسیده است، سخن وی را اعتباری نیست.»
قصیده لامیه هاشمیات
الاهل عم فی رأیه متأمل *** و هل مدبر بعد الإسائة مقبل
«هان آیا هیچ کوردلی، نگران اندیشه خویش هست؟ و هیچ روی از حق تافته ای پس از تبهکاری به سوی حق باز می گردد». «ابوالفرج» در صفحه 126 جلد 2 «اغانی» به اسناد خود از «ابی بکر خضرمی» روایت کرده است که گفت: در ایام تشریق در «منی» از «ابی جعفر محمد بن علی (ع)» برای کمیت اجازه شرفیابی خواستم و حضرت اجازه فرمود؛ کمیت (شرفیاب شد) و به عرض رساند: «قربانت گردم، در ستایش شما شعری سروده ام که دوست دارم برایتان بخوانم.» فرمود: «در این روزهای مشخص شده و شماره شده، به یاد خدا باش.» کمیت استدعای خویش را از سر گرفت. ابوجعفر بر وی رقت آورد و فرمود: «بخوان!» کمیت قصیده را خواند و به اینجا رسید که:
یصیب به الرامون عن قوس غیرهم *** فیا آخر اسدی له الغی اول
«تیراندازان، با کمان دیگری (یزید) به سوی او (امام حسین (ع)) تیر می اندازند وای بر آن آخری که زمینه تبهکاری را اولی برای او فراهم آورد.»
«ابی جعفر» دستها را به آسمان بلند کرد و گفت: «خداوندا! کمیت را بیامرز!»
و از «محمد بن سهل» دوست و صاحب کمیت است که گفت: با کمیت به خدمت «ابی عبدالله جعفر بن محمد صادق (ع)» رسیدیم به عرض رساند: «قربانت گردم! برای شما شعری بخوانم؟» فرمود: «این روزها، روزهای پرارزش و بزرگی است» کمیت گفت: «اشعار درباره شما است» فرمود: «بخوان!» سپس ابی عبدالله کسی را نزد برخی از افراد خاندانش فرستاد و آنها را نزدیکتر نشاند، و کمیت به انشاد پرداخت و گریه زیادی درگرفت و چون به این بیت رسید که: یصیب به الرامون تا آخر شعر، ابو عبدالله دستها را به آسمان بلند کرد و گفت: «خداوندا! گناهان گذشته و آینده و نهان و آشکار کمیت را بیامرز و آنقدر به وی عطا کن که خشنود شود!» «اغانی» جلد 15- صفحه 123 «المعاهد» جلد 2 صفحه 27. «بغدادی» در جلد 15 صفحه 70 «خزانة الادب» این روایت را نقل کرده و در آنجا پس از عبارت گریه زیادی درگرفت، چنین آورده: و صدای شیون برخاست و چون به این شعر درباره حسین (ع) رسید که:
کأن حسینا و البهالیل حوله *** لأسیافهم ما یختلی المتبتل
و غاب نبی الله عنهم و فقده *** علی الناس رزء ما هناک مجلل
فلم أر مخذولا لأجل مصیبة *** و أوجب منه نصرة حین یخذل
«برای شمشیرهای دشمن، «حسین» و شیفتگان کوی او، به سبزه های درو شده دروگر می ماندند. «پیغمبر» از میان آنان رفت و فقدان او، مصیبت دردناک و بزرگی برای مردم بود. و من تنها مانده ای را که سزاوارتر از او (حسین) به یاری در هنگام تنهایی باشد، نمی شناسم». پس امام جعفر صادق (ع) دستها را بلند کرد و گفت: «خداوندا! گناهان گذشته و آینده و پنهان و آشکار کمیت را بیامرز و آنقدر به وی ارزانی دار تا راضی شود!»
سپس هزار دینار و جامه ای به کمیت داد. کمیت گفت: «به خدا سوگند، من شما را از جهت دنیا دوست نمی دارم و اگر خواستار مال دنیا بودم، به نزد کسی می رفتم که آن را در اختیار داشت، لیکن من شما را، برای آخرت خود می خواهم. اما جامه ای که به تن کرده اید، به تبرک می پذیرم ولی مال را قبول نخواهم کرد.»
روایت اغانی
«ابوالفرج» در صفحه 119 جلد 15 «اغانی» از «محمد بن سلیمان» و او از پدرش روایت کرده است که گفت: «هشام بن عبدالملک» به «خالد بن عبدالله» بدبین شده بود و به خالد می گفتند: هشام می خواهد از کار برکنارت کند. روزی بر در خانه هشام کاغذ پاره ای یافتند که در آن شعری نوشته شده بود، آن را به نزد هشام آوردند و چنین خواندند:
تألق برق عندنا و تقابلت *** أثاف لقدر الحرب أخشی اقتبالها
فدونک قدر الحرب و هی مقرة *** لکفیک و اجعل دون قدر جعالها
و لن تنتهی أو یبلغ الأمر حده *** فنلها برسل قبل أن لا تنالها
فتجشم منها ما جشمت من التی *** بسوراء هرت نحو حالک حالها
تلاف أمور الناس قبل تفاقم *** بعقدة حزم لا یخاف انحلالها
فما أبرم الأقوام یوما لحیلة *** من الأمر إلا قلدوک احتیالها
و قد تخبر الحرب العوان بسرها *** و إن لم یبح من لا یرید سؤالها
«پیش ما برقی درخشید و کوره دیگ جنگی را که از شروع مجدد آن می ترسم، برابر ساخت. دیگ جنگ را تا آرام و به جوش نیامده است به دست گیر! و دستگیره را برای پائین آوردن آن زیر دیگ بر! جنگی را که تا کار به آخر نرسد، پایان نمی یابد، به نرمی دریاب پیش از آنکه دیگر تو را به آن دسترسی نباشد! با گره حزمی که از باز شدن آن نترسی به تدارک کارهای مردم پیش از آنکه بزرگ و دشوار شود، بپرداز. روزی که مردم، به چاره اندیشی کاری می پردازند، چاره آن کار را به تو وابسته می دانند. زبان رمز از جنگی سخت خبر می دهد، هر چند نشان خود را بر غیر جستجوگر نمی نماید.»
هشام فرمان داد تا همه راویان دربارش گرد آیند، و چون همگی جمع شدند دستور داد: آن شعر را برایشان بخوانند سپس گفت: «این ابیات به شعر کدام شاعر شبیه است؟» پس از ساعتی همگان هماهنگ گفتند: «شعر از کمیت بن زین اسدی است.» هشام گفت: «آری این کمیت است که مرا به «خالد بن عبدالله» ترسانده است.» سپس برای آگاهی خالد نامه ای نوشت و آن ابیات را در آن نامه برای او فرستاد. خالد که آن روزها در «واسط» بود، نامه ای به والی خود در کوفه نوشت و فرمان داد که کمیت را دستگیر و زندانی کند. آنگاه به یارانش گفت: «این مرد، بنی هاشم را مدح و بنی امیه را هجو می کند، شعری از اشعار او برای من بیاورید.» قصیده لامیه کمیت را که سرآغازش این بیت است
الاهل عم فی رایه متامل *** و هل مدبر بعد الاسائة مقبل
آوردند. آن را نوشت و در ضمن نامه ای برای هشام فرستاد. در آن نامه می گوید: این شعر کمیت است، اگر در این شعر سخن به حق گفته باشد، در آن هم راستگو است چون نامه را برای هشام خواندند، به خشم آمد و چون این سروده را شنید که:
فیا ساسة هاتوا لنا من جوابکم *** ففیکم لعمری ذو أفانین مقول
«ای زمامداران! پرسشهای ما را پاسخ دهید؛ به جان خودم قسم که در میان شما همه کاره بسیارگو هم هست!»
خشمش فزونی گرفت و نامه ای به خالد نوشت، و فرمان داد که دست و پای کمیت را ببرد و گردنش را بزند و خانه اش را خراب کند و او را بر خاک خانه اش بدار کشد. خالد چون نامه را خواند بر وی گران آمد که دودمانش را به تباهی کشاند و فرمان را به امید رهائی کمیت (در مجلس) آشکارا خواند و گفت: «امیر مؤمنان به من نامه نوشته است و من خوش ندارم دودمانش را به تباهی کشم.» آنگاه نام او (کمیت) را بر زبان آورد «عبدالرحمن به عنبسة بن سعید» مقصود وی را دریافت غلام دورگه تیزهوشی داشت، او را برگزید و بر استر سرخ موی و چابک خود که از استران خلیفه بود سوار کرد و گفت: «اگر به کوفه درآئی و کمیت را بیاگاهانی و بترسانی تا از زندان بگریزد، تو در راه خدا آزادی و استر نیز از آن تو خواهد بود و پس از این نیز عهده دار اکرام و احسان تو خواهم بود.» غلام بر استر نشست و بقیه روز و تمام شب را از «واسط» تا «کوفه» در حرکت بود و صبح به کوفه رسید. آنگاه ناشناس به زندان درآمد و کمیت را به داستان آگاهی داد. کمیت کسی را به دنبال زن خود که دخترعمویش بود، فرستاد و درخواست کرد که بیاید و جامه و کفش خود را نیز همراه بیاورد و زن چنین کرد.
پس کمیت گفت: «این لباس را، به گونه زنان، بر من بپوشان» زن چنین کرد، و به کمیت گفت جلو بیا، آمد، گفت: برگرد، برگشت زن گفت: «غیر از کمی نارسائی که در شانه هایت هست، نقص دیگری در تو نمی بینم، برو در پناه خدا!» کمیت، از کنار زندانبان گذشت و او پنداشت زن است و متعرض وی نشد، کمیت رهائی یافت و سرودن گرفت:
خرجت خروج القدح قدح ابن مقبل *** علی الرغم من تلک النوابح و المشلی
علی ثیاب الغانیات و تحتها *** عزیمة أمر أشبهت سلة النصل
«علیرغم سگان پارس کننده و آنان که این سگان را به صید می فرستند، مانند تیر ابن مقبل که از کمان می جهد، از زندان گریختم؛ جامه زنان به تن دارم، اما در زیر آن اراده برانی است که به شمشیر کشیده می ماند.»
در همین هنگام نامه ای از خالد به فرماندار کوفه رسید که در آن وی را به همان دستوری که هشام در مورد کمیت به خود او داده مأموریت می داد. فرماندار فرستاد تا کمیت را از زندان بدر آرند و فرمان خالد را درباره او اجرا کنند، چون به در زندان آمدند، زن کمیت به سخن گفتن پرداخت و گفت: که تنها او در زندان است و کمیت گریخته است. فرماندار جریان را به خالد نوشت و خالد نامه او را چنین پاسخ داد: زنی آزاده و بزرگوار در راه پسرعموی خود جان بر کف نهاده است. و دستور داد زن را آزاد گذارند. این خبر در شام، به اعور کلبی رسید و قصیده ای سرود که مقصود وی از اهل زندان، در آن قصیده زن کمیت است وی گوید: «أسودینا و أحمرینا»
این قصیده چنان احساس کمیت را برانگیخت که او نیز چکامه
أ لا حییت عنا یا مدینا *** و هل ناس تقول مسلمینا
را سرود (و آن 300 بیت است) و در صفحه 114 گفته است: خالد بن عبدالله قسری، قصائد کمیت (هاشمیات) را به کنیزان زیبارو یاد داد، و آنها را آماده هدیه به هشام کرد و نامه ای به وی در گزارش کار کمیت و هجو گوئی او از بنی امیه نوشت و قصیده ای را که کمیت در آن می گوید:
فیارب هل الا بک النصر یبتغی و یا رب هل الا علیک المعول.
«پروردگارا! آیا از جز تو می توان یاری خواست؟ و تکیه گاهی غیر از تو می توان داشت؟» برای هشام فرستاد. این قصیده طولانی است و کمیت در آن به رثاء «زید بن علی» و فرزندش «حسین بن زید» پرداخته و بنی هاشم را ستوده است؛ چون هشام قصیده را خواند، آن را بزرگ دید و بر او سخت گذشت و نگران شد و نامه ای به خالد نوشت که در آن وی را سوگند می دهد که زبان و دست کمیت را ببرد. ناگهان سواران گرد خانه کمیت را که از همه جا بی خبر بود، گرفتند و او را دستگیر و زندانی کردند. اما کمیت با «ابان پسر ولید» حکمران «واسط» دوست بود وی غلامی را بر استری نشاند و او را به سوی کمیت فرستاد تا او را آگاه کند. کمیت، درباره حدیث غدیر قصیده دیگری دارد که اشعار زیر از آن است:
علی أمیر المؤمنین و حقه *** من الله مفروض علی کل مسلم
و أن رسول الله أوصی بحقه *** و أشرکه فی کل حق مقسم
و زوجه صدیقة لم یکن لها *** معادلة غیر البتولة مریم
و ردم أبواب الذین بنی لهم *** بیوتا سوی أبوابه لم یردم
و أوجب یوما بالغدیر ولایة *** علی کل بر من فصیح و أعج
«علی سرور مؤمنان است و حق وی از جانب خدا بر هر مسلمانی واجب. به راستی که رسول خدا در حق وی سفارش فرمود؛ و او را در هر حقی که قسمت می شد شریک کرد. و «صدیقه» را که همانندی جز «مریم» بتول نداشت به ازدواج او درآورد و در روز غدیر، ولایت او را بر هر نیکوکاری از عرب و غیر عرب واجب فرمود».
منـابـع
عبدالحسین امینی نجفی- الغدیر- جلد 2 صفحه 278، جلد 4 صفحه 17
ابوافتوح رازی- تفسیر ابوالفتوح- جلد 2 صفحه 193
محمدخلیل الخلایله- معاهد التنصیص- جلد 3 صفحه 95 رقم 148
ابوالفرج اصفهانی- الأغانی- جلد 17 صفحه 28- 29
جلال الدین عبدالرحمان بن ابوبکر سیوطی- شرح شواهد المغنی- جلد 1 صفحه 38 رقم 6
ابن عساکر- تاریخ مدینة دمشق- جلد 14 صفحه 597-601، 598
سیدعلیخان مدنی شیرازی- الدرجات الرفیعة- صفحه 567
شیخ مفید- الفصول المختارة- صفحه 232-233
محمد ابن منظور- فی مختصر تاریخ دمشق- جلد 21 صفحه 214
کلیــد واژه هــا
0 نظر اشتراک گذاری ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها