غدیریه شریف رضی (ولادت و وفات)
فارسی 5955 نمایش |ولادت و وفات
به اتفاق مؤرخین، شریف رضی، به سال 359 در بغداد، متولد گشت، و در همانجا بالید و بزرگ شد. و در همان بغداد، به روز یکشنبه، ششم محرم سال 406 دیده بر جهان بست، چنانکه در رجال نجاشی، تاریخ بغداد، عمدة الطالب، خلاصة الرجال و غیر آن آمده است. در «شذرات الذهب» نوشته «در صبح روز پنجشنبه درگذشت» و گویا اشتباه از کاتب باشد، زیرا مدرک گفته اش را کتاب «ابن خلکان» معرفی کرده، و در تاریخ ابن خلکان می نویسد: «صبح روز یکشنبه» نه پنجشنبه. در «دائره وجدی» ج 4 ص 253 سال وفات را 404 نوشته، گویا از شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید گرفته، یا خطائی است که از کاتب رخ داده، چون می بینیم، همین فرید وجدی در ج 9 ص 487 دائره اش تاریخ صحیح را یاد آور شده و نوشته: «ششم محرم سال 406».
یکی از معاصرین شریف، ابوالحسن احمد بن علی بتی، درگذشته شعبان سال 405، پیش از مرگ، قصیده در سوگ و رثای شریف سروده است که در دیوان او ج 1 ص 138 دیده می شود، گرد آورنده دیوانش می گوید: «بعد از تاریخ این سروده چند ماه گذشت که شریف رضی درگذشت. رضوان خدای بر او باد.» در مرگ «شریف رضی»، وزیر، ابوغالب فخرالملک، و سایر وزراء و اعیان و اشراف و قضاة، همگان با پای برهنه، به رسم عزا، در خانه او حضور یافتند، فخرالملک بر او نماز خواند، و در همان خانه اش که در محله کرخ ردیف مسجد اهل انبار بود، دفن شد. برادرش شریف مرتضی، بر جنازه برادر حاضر نشد و در مراسم نماز هم شرکت ننمود، از بیقراری و جزع نتوانست به جنازه برادر بنگرد، به روضه امام موسی بن جعفر (ع) پناه برد، و در پایان روز، فخرالملک، شخصا به روضه امام مشرف شده شریف مرتضی را به خانه اش فرستاد.
کربلا
بسیاری از مؤرخین نوشته اند که: «جسد او را، بعد از آنکه در خانه اش به امانت خاک کردند، به کربلاء مشرفه منتقل ساختند و در کنار پدرش ابو احمد حسین بن موسی به خاک سپردند و از تاریخ چنین برمی آید که در قرون وسطی، مزارش در کربلاء مشهور بوده است، صاحب عمدة الطالب می نویسد: «مرقد شریف رضی، در کربلاء آشکار و معروف است». و نیز در شرح حال برادرش مرتضی می نویسد: «نزد پدر و برادرش به خاک رفت، و مرقد آنان آشکار و معروف است.»
رفاعی، درگذشته 885، در کتاب «صحاح الاخبار» ص 62 می گوید: «جنازه شریف مرتضی را به کربلاء حسینی بردند، مانند پدرش و برادرش، و در آنجا به خاک سپردند، و مرقدش در آنجا ظاهر و مشهور است.»
این موضوع، با اعتبار عقل هم سازگار است، زیرا فرزندان «ابراهیم مجاب» در حائر قدس جوار حضرت سیدالشهدا سکونت اختیار کردند، ابراهیم نامبرده در نزدیکی حائر از جانب بالاسر مبارک دفن شد، و فرزندانش مرقد او را گورستان شخصی خود گرفته، در اطراف او دفن شدند، و هر کس از این خاندان در بغداد یا بصره سکونت داشت، همچون فرزندان «موسی ابرش» بعد از مرگ، به کربلاء منتقل و در کنار جدشان به خاک رفتند، ضمنا قطعی است که جنازه پدر شریف رضی، به حائر حسینی منتقل و در همانجا دفن شد. [و شاید، ابتدا در خانه اش دفن شده باشد، و بعد او را به کربلاء برده باشند، چنانکه ابن جوزی در «منتظم ج 7 ص 247» یاد کرده است ]. و هم قطعی است که جنازه شریف علم الهدی را بعد از اینکه در خانه اش به خاک سپردند، به حائر حسینی منتقل نمودند، تولیت آن تربت مقدس در کف آنان بود و هیچ کس، جز با اجازه آنان در حائر حسینی دفن نمی شد. جمع کثیری از معاصرین شریف رضی، او را مرثیه گفتند، و در پیشاپیش آنان برادرش علم الهدی است که گفته:
یا للرجال لفجعة جذمت یدی *** و وددت لو ذهبت علی براسی
ما زلت أحذر وقعها حتی أتت *** فحسوتها فی بعض ما أنا حاسی
و مطلتها زمنا فلما صممت *** لم یجدنی مطلی و طول مکاسی
لا تنکروا من فیض دمعی عبرة *** فالدمع غیر مساعد و مواسی
لله عمرک من قصیر طاهر *** و لرب عمر طال بالأدناس
ترجمه: «ای یاران! داد از این فاجعه ناگوار که بازوی مرا شکست، کاش جان مرا هم می گرفت. پیوسته بیمناک و بر حذر بودم، تا اینکه در رسید، و شرنگ مصیبت در کام من ریخت. چندی التماس کردم و مهلت خواستم، آخر هجوم آورد و به حال زارم ننگریست. مگوئید از چه سیلاب اشکش روان نیست؟ اشک را هم چون بخت نامساعد سرباری نیست. خدا را، بر این عمر کوتاه و تابناک!، و چه عمرها که دراز بود و ناپاک.»
مهیار دیلمی
از جمله کسانی که در سوگ شریف، مرثیه ساختند، شاگردش مهیار دیلمی است، دو قصیده دارد، که یک قصیده آن 70 بیت است، و در دیوان او ج 3 ص 366 ثبت شده، این چنین شروع می شود:
من جب غارب هاشم و سنامها *** و لوی لویا فاستزل مقامها
و غزا قریشا بالبطاح فلفها *** بید و قوض عزها و خیامها
و أناخ فی مضر بکلکل خسفه *** یستام و احتملت له ما سامها
من حل مکة فاستباح حریمها *** و البیت یشهد و استحل حرامها
و مضی بیثرب مزعجا ما شاء من *** تلک القبور الطاهرات عظامها
یبکی النبی و یستنیح لفاطم *** بالطف فی أبنائها أیامها
الدین ممنوع الحمی من راعه *** و الدار عالیة البنا، من رامها
أ تناکرت أیدی الرجال سیوفها *** فاستسلمت أم أنکرت إسلامها
أم غال ذا الحسبین حامی ذودها *** قدر أراح علی الغدو سوامها
ترجمه: «بازوی «هاشم» را که فرو انداخت؟ دست «لوی» را در پیچید و از پایگاه حشمت فرو کشید؟ در ریگزار حجاز، قریش را در هم کوبید و سراپرده عزتشان برکند؟ پای بر فرق «مضر» نهاده با خفت و خواری پامالشان کرد، و کس دم برنیاورد؟ کیست که به مکه تاخت و حرمت خانه خدا بشکست؟ از آن پس به مدینه تاخت و تربت پاکان عترت را پی سپر ستوران ساخت؟ رسول خدا گرایان است، فاطمه در صحرای «طف» بر فرزندان عزیزش زار و نالان. دین خدا در امن و امان بود، چه کسش بر آشوفت؟ حصار دژ بلند و افراخته چه کسش به عزم تسخیر برخاست؟ بازوی مردان دلاور از کار ماند که تسلیم شدند؟ یا سر از مسلمانی برتافتند؟ یا «شریف رضی» شبان فداکار این خاندان، طعمه اجل گشت که رمه آنان از چرا بازماند.»
و قصیده دیگرش 40 بیت است و در دیوانش ج 1 ص 249 با این مطلع ثبت شده:
ا قریش لا لفم اراک و لا ید *** فتواکلی غاض الندی و خلی الندی
اهل بیت (ع)
به خاطر شهرت این دو قصیده، و اینکه در بسیاری از کتب تراجم و فرهنگهای رجالی ثبت آمده، تا برسد به دیوان مهیار دیلمی، از نقل تمام این دو قصیده صرف نظر شد. یک نمونه از شعر شریف رضی، قصیده است که درباره مذهب سروده، با یاد اهل بیت افتخار می جوید، و اشتیاق خود را به زیارت تربت پاکشان می رساند:
ألا لله بادرة الطلاب *** و عزم لا یروع بالعتاب
و کل مشمر البردین یهوی *** هوی المصلتات إلی الرقاب
أعاتبه علی بعد التنائی *** و یعذلنی علی قرب الإیاب
رأیت العجز یخضع للیالی *** و یرضی عن نوائبها الغضاب
و لولا صولة الأیام دونی *** هجمت علی العلی من کل باب
و من شیم الفتی العربی فینا *** وصال البیض و الخیل العراب
له کذب الوعید من الأعادی *** و من عاداته صدق الضراب
سأدرع الصوارم و العوالی *** و ما عریت من خلع الشباب
و أشتمل الدجی و الرکب یمضی *** مضاء السیف شذ عن القراب
و کم لیل عبأت له المطایا *** و نار الحی حائرة الشهاب
لقیت الأرض شاحبة المحیا *** تلاعب بالضراغم و الذئاب
فزعت إلی الشحوب و کنت طلقا *** کما فزع المشیب إلی الخضاب
و لم نر مثل مبیض النواحی *** تعذبه بمسود الإهاب
أبیت مضاجعا أملی و إنی *** أری الآمال أشقی للرکاب
إذا ما الیأس خیبنا رجونا *** فشجعنا الرجاء علی الطلاب
أقول إذا استطار من السواری *** زفون القطر رقاص الحباب
کأن الجو غص به فأوما *** لیقذفه علی قمم الشعاب
جدیر أن تصافحه الفیافی *** و یسحب فوقها عذب الرباب
إذا هتم التلاع رأیت منه *** رضابا فی ثنیات الهضاب
سقی الله المدینة من محل *** لباب الماء و النطف العذاب
و جاد علی البقیع و ساکنیه *** رخی الذیل ملآن الوطاب
و أعلام الغری و ما استباحت *** معالمها من الحسب اللباب
و قبرا بالطفوف یضم شلوا *** قضی ظمأ إلی برد الشراب
و بغداد و سامرا و طوس *** هطول الودق منخرق العباب
قبور تنطف العبرات فیها *** کما نطف الصبیر علی الروابی
فلو بخل السحاب علی ثراها *** لذابت فوقها قطع السراب
سقاک فکم ظمئت إلیک شوقا *** علی عدواء داری و اقترابی
تجافی یا جنوب الریح عنی *** و صونی فضل بردک عن جنابی
و لا تسری إلی مع اللیالی *** و ما استحقبت من ذاک التراب
قلیل أن تقاد له الغوادی *** و تنحر فیه أعناق السحاب
أما شرق التراب بساکنیه *** فیلفظهم إلی النعم الرغاب
فکم غدت الضغائن و هی سکری *** تدیر علیهم کأس المصاب
صلاة الله تخفق کل یوم *** علی تلک المعالم و القباب
و إنی لا أزال أکر عزمی *** و إن قلت مساعدة الصحاب
و أخترق الریاح إلی نسیم *** تطلع من تراب أبی تراب
بودی أن تطاوعنی اللیالی *** و ینشب فی المنی ظفری و نابی
فأرمی العیس نحوکم سهاما *** تغلغل بین أحشاء الروابی
ترامی باللغام علی طلاها *** کما انحدر الغثاء عن العقاب
و أجنب بینها خرق المذاکی *** فأملی باللغام علی اللغاب
لعلی أن أبل بکم غلیلا *** تغلغل بین قلبی و الحجاب
فما لقیاکم إلا دلیل *** علی کنز الغنیمة و الثواب
و لی قبران بالزوراء أشفی *** بقربهما نزاعی و اکتئابی
أقود إلیهما نفسی و أهدی *** سلاما لا یحید عن الجواب
لقاؤهما یطهر من جنانی *** و یدرأ عن ردائی کل عاب
قسیم النار جدی یوم یلقی *** به باب النجاة من العذاب
و ساقی الخلق و المهجات حری *** و فاتحة الصراط إلی الحساب
و من سمحت بخاتمه یمین *** تضن بکل عالیة الکعاب
أما فی باب خیبر معجزات *** تصدق أو مناجاة الحباب
أرادت کیده و الله یأبی *** فجاء النصر من قبل الغراب
أ هذا البدر یکسف بالدیاجی *** و هذی الشمس تطمس بالضباب
و کان إذا استطال علیه جان *** یری ترک العقاب من العقاب
أری شعبان یذکرنی اشتیاقی *** فمن لی أن یذکرکم ثوابی
بکم فی الشعر فخری لا بشعری *** و عنکم طال باعی فی الخطاب
أجل عن القبائح غیر أنی *** لکم أرمی و أرمی بالسباب
فأجهر بالولاء و لا أوری *** و أنطق بالبراء و لا أحابی
و من أولی بکم منی ولیا *** و فی أیدیکم طرف انتسابی
محبکم و لو بغضت حیاتی *** و زائرکم و لو عقرت رکابی
تباعد بیننا غیر اللیالی *** و مرجعنا إلی النسب القراب
ترجمه: «هلا! چه خوش است حمله با شتاب، و اراده که نلرزد از بیم عتاب. و آنکه دامن همت بر کمر زده می تازد، همچون تاختن شمشیر به سوی گردنها و رقاب. ملامتش کنم که از چه دوری گرفتی؟ و او نکوهش آرد که زود آمدی نابهنگام. من به چشم دیدم که عجز و ناتوانی از بیم صولت شب به خاک افتاده جنایات او را ستایش کرد. اگر روزگار، با صولت و سطوت راه مرا نمی بست، از همه سو به جانب سروری و ارجمندی می تاختم. شیوه جوانمرد عرب، هم آغوشی با شمشیر بران و سمند تیز گام است. از دشمنان: جز تهدید دروغین نبیند و از او جز شمشیر راست نبینند. فرداست که از شمشیر و سنان خفتان سازم، با اینکه از شیوه جوانی بر کنار نیم. و از سیاهی شب جامه بر تن آرایم، به هنگامی که کاروان برون تازد، برون تاختن شمشیر از نیام. چه شبها که با مرکوب رهوار، آماده تاخت شدم، دیگران در اطراف آتش پر شرر سرگرم. نگریستم که زمین چهره خود را دگرگون ساخته و با شیر و گرگ به بازی برخاسته. من نیز چهره و دیدار خود دگرگون ساختم، چنانکه سپیدی مو از خضاب. زیباتر از آن ندیدیم که سفیدی را با سیاهی طراز بندند.
من با آرزوی خود همخوابه ام ولی سنگینی آمال و آرزو شتران قوی هیکل را به زانو درآورده است. اگر یأس و ناامیدی بر ما چیره شود، امید را در دل زنده کنیم و با شجاعت پیش تازیم. هر آنگاه که ژاله بهاری از ابر خیزد و شرار باران همراه حباب به رقص آید. گویا آسمان را آب در گلو شکسته، بر سر وادیها از دهان فرو ریزد. دره و هامون با سیلاب، هم آغوش گشته، ابر سپید بر سر آن دامن بگسترد. و چون بر تپه و ماهور بگذرد، مانند لعاب از گردنه ها سرازیر شود. گویم: خداوند سرزمین مدینه را از باران رحمت و آب گوارا سیراب کند. به ویژه، تربت بقیع را و خفتگان آن، آبی دامن کشان و سیلابی ریزان. و تپه های «غری» و چکیده حسبی که در بلندیهای آن جا گرفته. و تربت آن شهیدی که در بیابان «طف» خفته و با لب تشنه داعی حق را لبیک گفته. و هم بغداد و سامرا و طوس را، سیراب کن، از ژاله بهاران و سیلاب باران. چشمها در کنار این گورها اشکبار است همچون گریه آسمان بر کوهساران. اگر ابر آسمان از ریزش باران دریغ ورزد، سرابها آب گشته بر زبر آن گورها روان گردد. خدایت سیراب کند! که چه روزها تشنه دیدار بودم، از راه دور و نزدیک. ای باد «جنوب» از سر راهم بر کنار شو، و سرمای جان گزایت را از ساحت من دور ساز. در سیاهی شب به سویم متاز که از آن تربت پاک توشه نگرفتم. اگر ابرها از اکناف آسمان بدان سوی کشانده شوند و چون شتر قربانی از گلوی آنها ناودانها سرازیر شود. باز هم حق آن تربت پاک ادا نشود. مگر آن تنهای پاک در کام زمین فرو نشدند که به رستاخیز برای نعمت جاودانی انگیخته شوند؟
چه بسیار شد که کینه حسودان، مست و خراب، جام مرگ را در میانشان به گردش آورد. درود الهی هر دم و هر روز بر آن نشانه های هدایت و قبه های عظمت چون نسیم وزان باد. پیوسته عزم سفر را تجدید کنم، گرچه یاران از رفاقت و یاری دریغ ورزند. سینه باد و طوفان بشکافم تا نسیم جانفزائی از تربت بوتراب دریابم. چشم دارم که روزگارم سر یاری در قدم نهد و صید آرزو در میان چنگالم بال و پر زند. شتران بادپیما را جانب شما روان سازم تا چون تیر شهاب دل هامون را بشکافند. لعاب از دهانشان بر سر و گردن ریزد، چونانکه لعاب سیل بر دامن جبال. مهار توسن تیز گام را یدک کشم و به نوبت خستگی از جان شتران برآرم. باشد که آبی بر این آتش تفته بپاشم که در میان سینه ام جای کرده است. دیدار و زیارتتان رهبری است که ما را به گنجور رستگاری و پاداش هدایت کند. در «زورا» بغداد (کاظمیه) دو تربت پاک می شناسم که درد حسرت و اشتیاقم را کنار آن شفا می جویم. مهار جان را جانب آن درگاه می کشم و سلام خود را تقدیم آن بارگاه می سازم که بی جواب نخواهد ماند.
زیارتشان روان مرا پاک سازد و جامه ام را از هر عیب و عاری بپالاید. جدم علی فرمانروای دوزخ است روزی که نجات بخشی از عذاب خدا جز او نیست. ساقی حوض کوثر، روزی که دلها از تب و تاب کباب است، و همو پیشگام بر «صراط» باشد، برای حساب. دست راستش انگشتری خاتم به سائل بخشد و بخل ورزد که مجد و عزتش به یغما رود. آیا کندن در از خیبر معجزه نیست که اعتراف کنند و یا «غائله» آن مار. می خواست که مکری اندیشد و خدا نخواست، کلاغی پرواز گرفت و فتنه از میان برخاست. آیا این چنین بدر تابان در تاریکی و سیاهی محو شود؟ و این خورشید درخشان در میان ابر و مه پنهان ماند؟ هر که بر او ستم راند، با گذشت و وقار، کیفر او در کف نهاد. بینم که ماه شعبان درآمد و مرا مشتاق زیارت ساخت، کیست که پاداش مرا خاطر نشان سازد؟
در قصائد خود با نام شما افتخار جویم، نه با شعر و احساسم، و با مدد شماست که گامهای استواری در خطابه و نثر بردارم. از آلودگی برکنارم. از این رو که با دشمن شما در جدالم، هدف تیر فحش و ناسزایم. آشکارا دم از ولای شما زنم نه در پرده. از دگران بیزاری جویم و باک نیارم. سزاوارتر از من به ولاء شما کیست؟ با آنکه رشته خاندانم به شما منتهی است. دوستار شمایم، گرچه دشمنم دارند، به پابوس شما روانم گرچه از پای درمانم. فتنه روزگار میان ما جدائی افکند، ولی بازگشت ما به یک دودمان و تبار است.»
منـابـع
عبدالحسین امینی نجفی- الغدیر- جلد 4 صفحه 288، جلد 7 صفحه 329
ابن خلّکان- تاریخ ابن خلّکان- جلد 4 صفحه 419 رقم 667
نجاشی- رجال النجاشی- صفحه 398 رقم 1065
خطیب بغدادی- تاریخ بغداد- جلد 2 صفحه 247 رقم 715
ابن عنبة- عمدة الطالب فی أنساب آل أبی طالب- صفحه205- 210
علامه حلی- رجال العلّامة الحلّی- صفحه 164 رقم 176
شریف رضی- دیوان الشریف الرضی- جلد 1 صفحه 170
ابن عماد- شذرات الذهب- جلد 2 صفحه 46 حوادث سنة 406 ه
ابنجوزی- المنتظم- جلد 15 صفحه 72 رقم 3017
مرتضی علم الهدی- دیوان الشریف المرتضى- جلد 1 صفحه 577
کلیــد واژه هــا
0 نظر اشتراک گذاری ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها