درهم شکستن ناامیدی ها در اشعار مولانا

فارسی 4309 نمایش |

مولوی تا می تواند، ناامیدی ها را از دل می زادید و هر لحظه انسان را شایسته قرار گرفتن در پیشگاه خدا معرفی می نماید. مولوی هنگامی که به آن جنبه های منفی و مضر می رسد، آدمی را به بن بست گیج کننده نمی اندازد. مثلا در یکی از اشعارش می گوید که برای انسان شدن، حسادت و بخل و سایر صفات رذیله را دور بیانداز و آن ها را بگداز. سپس می گوید که این خودخواهی را از خود بگداز. این جاست که در پاسخ این سوال که انسان چگونه به خود تیراندازی کند و خود خویش را مهار سازد، می گوید:
گر تو نگدازی عنایت های او *** خود گدازد ای دلم مولای او
عاشق آن وهم اگر صادق بود *** آن مجازش تا حقیقت می رود
مرد را زنبور اگر نیشی زند *** طبع او آن لحظه بر دفعی تند
زخم نیش ما چو از هستی توست *** غم قوی باشد نگردد درد سست
شرح این از سینه بیرون می جهد *** لیک می ترسم که نومیدی دهد
نی مشو نومید و خود را شاد کن *** پیش آن فریادرس فریاد کن
کای محب عفو از ما عفو کن *** ای طبیب رنج ناسور کهن
از محقق تا مقلد قرن هاست *** کاین چو داود است و آن دیگر صداست
منبع گفتار این سوزی بود *** و آن مقلد کهنه آموزی بود
هم مقلد نیست محروم از ثواب *** نوحه گر را مزد باشد در حساب
ناامیدی را خدا گردن زده است *** چون گنه مانند طاعت آمده است
چون مبدل می کند او سیئات *** عین طاعت می کند رغم وشات
زین شود مرجوم شیطان رجیم *** و از حسد او بطرقه گردد دو نیم
او بکوشد تا گناهی آورد *** زان گنه ما را به چاهی آورد
چون ببیند کان گنه طاعتی *** گردد او را نامبارک ساعتی
منظور مولوی، آیه 114 از سوره هود است که خداوند فرموده است: «إن الحسنات یذهبن السیئات؛ «قطعا نیکی ها و اطاعت ها، گناهان را از بین می برد.» در واقع، در پایان سخن، انسان را ناامید نمی گذارد. او دقیقا معنای این آیه شریفه را بیان می کند که: «و الذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا؛ و كسانى كه در راه ما كوشيده ‏اند به يقين راه‏هاى خود را بر آنان مى ‏نماييم.» (عنکبوت/ 69) و این یکی از ویژگی های ملای رومی است که وی درک کرده است.
همان گونه که نظم و قانون مندی هستی و عمل و عکس العمل ها ممکن است موجب هدایت انسان ها شود، همان گونه نیز رحمت و اسعه الهی سبب می شود تا درهایی از هدایت انسان گشوده شود. از سوی دیگر، می بینیم مولوی بیان می دارد که در دنیا آدمی از آن هنگام در راه رشد و تعالی قدم برمی دارد که بداند در این دنیا گمشده ای دارد و تا هنگامی که نداند گمشده بالایی دارد، حرکت محال است. مولوی این مطلب عالی را با یک تمثیل زیبا، به طور بسیار دقیق، هر چه تمام تر بیان می کند. او انسان را به دو گروه تقسیم می کند: اولین گروه، انسان هایی هستند که واقعا دریافته اند که در این دنیا گمشده ای دارند و در نتیجه، به دنبال گمشده خویش می گردند، که مولوی در تمثیل خود از این گمشده تعبیر شتر کرده است.
گروه دوم، کسانی هستند که به طور تقلیدی به دنبال دسته اول به راه می افتند، بدون احساس این که واقعا گمشده ای دارند. این جاست که مولوی بیان می دارد که چگونه جویندگان دروغین هم ممکن است بالاخره دریابند که واقعا در این دنیا گمشده ای دارند. آن جا که می گوید:
اشتری گم کرده ای معتمد *** هر کسی زاشتر نشانی می دهد
افراد مختلفی در جلوی راهش می آیند. یعنی مکاتب گوناگون به او برخورد می کنند و هرکسی خود را معرفی می کند و ادعا دارد، اوست که می داند آن شتر گمشده کجاست؟ مکاتب، شعارها و شخصیت هایشان را به رخ هم می کشند و می گویند: ای انسان ها، بیایید و آن اشتری که گم کرده اید این است خصوصیاتش و این هم نشانی های اوست. لذا، آدمی با عقل سلیم و وجدان پاک خود در می یابد، آن شتر گمشده ای که پی آن است، این شتری نیست که این ها معرفی می کنند.
تو نمی دانی که آن اشتر کجاست *** لیک دانی کاین نشانی ها خطاست
وان که اشتر گم نگردد او ازمری *** هم چو آن گم کرده جوید اشتری
که بلی من هم شتر گم کرده ام *** هر که یابد اجرتش آورده ام
تا در اشتر با تو انبازی کند *** بهر طمع اشتر این بازی کند
آن مقلدی هم که از روی ریا به دنبال تو راهی شده است، می گوید که بله من هم شتری گم کرده ام و من هم عاشق آن گمشده خودم هستم و شب و روز دنبال آن می گردم. اگرچه این شخص مقلد است و نشانه های درست و نادرست را از هم باز نمی شناسد، ولی گفتار تو ممکن است که عصاهایی برای مقدمه حرکت آن مقلد باشد:
هرکه را گویی خطا بود آن نشان *** او به تقلید تو می گوید همان
چون نشان راست گویند و شبیه *** پس یقین گردد تو را لاریب فیه
اگر بگویی آن نشانی هایی که مثلا فلانی می داد نادرست بود، او نیز به تقلید تو آن ها را نادرست می داند و برای تو که گمشده واقعی داری، وقتی که یک نشانه راست گفتند، دنبالش می روی و در نتیجه:
آن شفای جان رنجورت شود *** مظهر حس چو گنجورت شود
رنگ روی و قوت بازو شود *** خلق و خالق یک توأت صد تو شود
چشم تو روشن شود پایت دوان *** جسم تو جان گردد وجانت روان
جسم تو برای پریدن بال می گیرد. یعنی جسم جان می شود و جان هم پر می گیرد و روان می گردد:
پس بگویی راست گفتی ای امین *** آن نشانی ها بلاغ آمد مبین
فیه آیات ثقات بینات *** این براتی باشد و قدر و نجات
پیش آن کس کاو نه صاحب اشتری است *** و اندر این جست شتر بهر مری است
زین نشان راست نفرودش یقین *** جز ز عکس ناقه جوی راستین
بوی برد از جد و گرمی های او *** که گزافه نیست این هیهای او
این جا ست که آن مقلد درمی یابد این مسأله به مراتب جدی تر از آن حدی است که او می پنداشت و این گونه های و هوی جدی را نمی توان گزاف تلقی کرد. و این غیر از آن است که مثلا شخصی فقط ادعا کند که من غلام آن شخصم که در این دنیا گمشده ای دارد و بعد هم، در این جاست که آن مقلد درمی یابد که او هم گمشده ای دارد، گرچه خود را درآن گمشده شریک حس نمی کرد، ولی حال می فهمد که او هم شتر گم کرده است:
اندر این شتر نبودش حق ولی *** اشتری گم کرده است او هم بلی
طمع ناقه غیر روپوشش شده *** آن چه زو گم شد فراموشش شده
هر کجا او می رود این می دود *** از طمع هم درد صاحب می شود
کاذبی با صادقی چون شد روان *** آن دروغش راستی شد ناگهان
آری، آن مقلد اگر چه در ابتدای مسیر از آن جوینده واقعی تقلید می کرد، ولی اندک اندک در می یابد که مسأله خیلی جدی است و آن تکاپو مستند به هدف گیری و نورا نیت خاصی است. در این موقع است که می گوید: «بلی هم شتری گم کرده ام»، و این جاست که دیگر این ادعا دروغین نیست:
اندر آن صحرا که آن اشتر شتافت *** اشتر خود نیز آن دیگر بیافت
در ابتدا، آن مقلد فقط برای خودنمایی به این راه آمده بود، ولی رفته رفته جدی بودن را حس کرد و فهمید که او نیز گمشده ای دارد:
چون بدیدش یاد آورد آن خویش *** بی طمع شد زاشتران یار و خویش
آن مقلد شد محقق چون بدید *** اشتر خود را که آن جا می چرید
او طلبکار شتر آن لحظه گشت *** می نجستش تا ندید او را به دشت
حالاست که آن مقلد درمی یابد آن گمشده چه بوده است، این جاست که دیگر دست از تقلید برمی دارد و خود به تنهایی به دنبال گمشده خویش می رود و در پاسخ آن جستجوگر حقیقی که در مورد جدا شدن او از خودش پرسید، پاسخ می دهد که:
بعد از آن تنها روی آغاز کرد *** چشم سوی ناقه خود باز کرد
گفت آن صادق مرا بگذاشتی *** تا به اکنون پاس من می داشتی
گفت تا اکنون فسوسی بوده ام *** در طمع در چاپلوسی بوده ام
این زمان هم درد تو گشتم که من *** در طلب از تو جدا گشتم به تن
اگر چه در ابتدا کورکورانه و جهت تظاهر و خودنمایی دنبال تو راهی شده بودم، اما اکنون فهمیده ام که من نیز گمشده ای دارم و گمشده من غیر از گمشده تقلیدی توست. اگرچه من در ظاهر از تو جداشدم، ولی حقیقت این است که در واقع همدم تو شدم:
از تو می دزدید می وصف شتر *** جان من دید آن خود شد چشم پر
تا نیابیدم نبودم طالبش *** مس کنون مغلوب شد زر غالبش
سیئاتم شد همه طاعات، شکر *** هزل شد فانی و جد اثبات شکر
سیئاتم چون وسیلت شد به حق *** پس نزن بر سیئاتم هیچ دق
یکی از صاحب نظران بزرگ سخنی دارد که بسیار قابل توجه است. او می گوید: آدمی موجودی است مرکب از دو حقیقت: روحی دارد و کالبدی. کالبد مادی او که گاه افراط می طلبد، پرداختن بیش از اندازه به ماده معصیت است. هر معصیتی سقوط بر زانو را به دنبال دارد. اما کسی که بر زانو سقوط کرده است. اگر با یک دید پاک پیرامونش بنگرد که همه اول بر زانو می افتند و سپس به سجده می روند، او هم به سجده می افتد:
مر تو را صدق تو طالب کرده بود *** مر مرا جد و طلب صدقی گشود

منـابـع

محمدتقی جعفری- علل و عوامل جذابیت سخنان مولوی- صفحه 48-52

کلیــد واژه هــا

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها