دلیل کلی رواج فلسفه در طول زمان
فارسی 2152 نمایش |امیل بریه (Emile Briey) اظهار می دارد: می خواهم پیش از آن که به موارد دیگر بپردازم، سخنی را درباره علت اصلی استمرار و ادامه فلسفه در طول زمان باز گویم: مردم از شناخت، دو برداشت متفاوت دارند: گاه چنین می پندارند که شناخت برخاسته از توسعه توانمندی نفس است، و برخی دیگر این گونه باور دارند که شناخت عبارت است از: توسعه و پیشرفت توانمندی انسان برای تسلط بر جهان خارج.
تفکر نخست، متعلق به افلاطون است که با بهره گیری از روشی اسطوره ای آن را بیان داشته است. و چنین می پنداشته که نفس پیش از به وجود آمدن این جهان، در عالمی الهی که برخورداری از حقایقی ماندگار بوده و «مثل» یا «معانی» نام داشته، می زیسته است. نفس در چنین عالمی در معیت الله، خوشبختی را تجربه می کرده، اما پس از آن که بال پرواز دست داد، به زمین هبوط نمود. با این وجود، هنوز هم از این احساس و شعور پنهان برخوردار است که رغبت به بازگشت داشته، به دنبال یافتن حال و هوای نخست خویش است. این تمایل دست یافتن به جایگاه رفیع و بلند، نخست در شناختی علمی نمودار شده است که جهان معانی را یادآور می شود نیز معرفت و شناخت، برای ما حالتی از کمالی را که از آن محروم شده ایم، به وجود می آورد و چنین حال و هوایی را به واسطه ارتباط با عالم الهی امکان پذیر می نماید. غیر ممکن می نماید که حقیقت ژرف چنین اسطوره ای را نادیده انگاریم.
بنابراین، نفس درگستره شناخت، آن گونه که اسپینوزا (Spinoza) پنداشته جمادی تصویرگر نیست. زیرا انتقال از یک شناخت مبهم به شناختی روشن، دست مایه برانگیخته شدن شادی و سرور گشته، زمینه ای را برای گفتگوی نفس آماده می سازد. با این همه، پنداشت دیگری از شناخت وجود دارد که متفاوت از تفکر نخستین بوده و شناخت را هدف نمی شمارد. بلکه آن را ابزاری برای تسلط بر پدیده ها می داند. بنابراین، شناخت، ابزار توانمندی و قدرت است. این اشعار را نخست فرانسیس بیکن در افکند و سپس اوگوست کنت آن را از وی عاریت گرفت.
پیروی این اندیشه بر این باورند که شناخت، گونه ای از پیشرفت است، اما آن را کمال نپنداشته، بلکه ادامه راه سلطه بر جهان خارج می شمارند. امتیاز بزرگ چنین برداشتی از شناخت بر تصور نخست، این است که توسعه چنین شناختی بستگی به افراد نداشته و با از میان برخاستن آنان زدوده نمی شود، زیرا کشف ابزار فنی یک پدیده، محدود به تعابیر زبانی نبوده و می توان آن را به واسطه ابزاری مادی ثبت نمود. می توان یافته های نوین را به داشته های کهن افزود و بر این باور رفت که افزودن آن ها به یکدیگر، مایه توسعه جمعی یا توسعه انسانی می شود. بسیار آسان می نماید که به تضاد موجود میان شناخت مبتنی بر محوریت وجود و شناخت بر گرفته شده از توسعه قدرت پی برد. شناخت نخست، با سرنوشت فردی مرتبط است و شناخت دیگر، رویکردی به برخورداری از ابزار عمل دارد. پس نخستین رویکرد، جوهر ذاتی و سرنوشت فردی ما را در بر ی گیرد، در حالی که دومین شناخت به مواردی می پردازد که می توان با چشم پوشی از اهداف ترسیم شده چنین دستاوردی، آن را فراهم آورد. تمدن نو که از سده شانزدهم پایه ریزی شد، بر مبنای جاذبه روز افزون شناخت دوم بنیاد نهاد شده است، زیرا پیشرفت روز افزونی که همواره مایه افزونی توانمندی های فکری ما شده است، ابزارهای عمل ما را توسعه داده و آن را به گونه ای در دسترس انسان نهاده که بر اساس شمار و توانمندی آن ها، شیوه های حرفه ای نوین و شناختی نظری را پایه ریزی نموده، تنها افراد اندکی بدان راه می یابند. بنابراین، هر چند ابزارهای عمل در اختیار همه مردم قرار می گیرد، اما هدف معینی را ترسیم نمی نماید. این برداشت، پندار اندیشمندان سه سده گذشته را گرفتار گونه ای از نخبه گرایی نمود که بر اساس شناختی متمایز و برجسته، پایه ریزی شده و روسوی توسعه و پیشرفت داشت. این شناخت، سیطره و سلطه انسان را بر عالم مادی تضمین می نمود. همین گرایش موجب محدود شدن برداشت و تصور آنان از هستی و انسان گردید. نظام پی ریزی شده مزبور که نگاهی به حرکت هستی داشت، دکارت را بر آن داشت تا بپندارد که، اکر اقدامات انسانی با پدیده های خارجی بر اساس محوریت جسم آدمی در آمیزد، می تواند با بهره گیری از چنین رویکردی، به خواست ها و انگیزه های مورد نظر دست یابد. در حقیقت، اندیشمندان دو سده هجدهم و نوزدهم، گستره قانونمندی طبیعی انسان را که پدیده ای از پدیده ها به شمار می آید، توسعه بخشیدند. به نظر می رسد، پس از نخستین جنگ جهانی، فاجعه ای تمدن غرب را در میان گرفت. سی سال پیش، در مجمعی تشکیل یافته از نخبگان حضور داشتم و دریافتم یکی از سفرای خاور دور، غبطه پیشرفت علوم را در اروپا خورده و چنین باور دارد که باید جهد و تلاش انسانی را دو پاره نموده و بخشی را به جهان غرب واگذاشت که عهده دار فراهم آوردن اسباب توسعه زندگی بشری شود و پاره دوم در اختیار خاور زمین قرار گیرد که حکمتی هدفمند را پی افکند. از آن گذشته، وی فقط به جنبه های مادی تمدن ما عنایت داشته است. اکنون اگر رو سوی فلسفه داشته باشیم، از این توانمندی برخوردار خواهیم شد که گوهر واقعی این تمدن را به گونه ای بهتر بازیابیم، در مجموع، تلاش مزبور، شگفتی آفرین است و رو سوی هماهنگ ساختن دو گونه شناخت یاد شده دارد و چنین باور دارد که شناخت نخست، پایه و مبنای ارزش بخشیدن به گونه دوم شناخت شمرده می شود. بنابراین، می توان فلسفه را مبنای اقامه دلیل عقل برای پرهیز از گم شدن در عمق رفتارهای مادی گرایی شمرد که آن را صنعت پایه ریزی می نماید. دکارت بر آن است که شرایط مادی را به منظور ارتقای زندگی بشری بهبود بخشید و برای خرد مرتبه نخست را در چنین گسترده ای رقم زده است، ولی کانت بر این نکته تأکید می کند که تمام پدیده های هستی از قوانین و مقررات ویژه ای تبعیت می نمایند، ولی هنگامی که درمی یابد این قانونمندی تنها درباره پدیده ای مادی مصداق دارد، بر این باور می رود که تنها مقررات اخلاقی می توانند اهداف و سرنوشت بشری را رقم زنند. شاید چنین برداشتی خوشایند برخی از اندیشمندانی نباشد که خویشتن را علم گرا شمرده، فقط راه حل مشکلات بشری را در رویکردهای دانش باز می یابند. با این وجود، چنین استدلالی در فلسفة معاصر مطرح است، جز این که این روند، شرایط عسرت را تجربه نمود و روزگار سختی را می گذارند.
تعبیرهایی را که از امیل بریه باز گو نمودیم، یکی از ساده ترین شیوه های سلوک اندیشمندان برای دست یافتن به ضرورت بهره گیری از فلسفه و مسائل فرا حسی اندیشه می باشد. تقسیم بندی وی از شناخت، با وجود این که گاه «موضوعی» و زمانی «متدولوژیک» است، یکی از بهترین مواردی است در این گستره وجود دارد. اما با این وجود، می توان تقسیم بندی وی را چنین تکمیل نمود: شناخت، گاه صرفا موضوعی است و بر منبای حقیقت و گونه ای آن که عبارتند از: یقین، گمان، شک و نمادهایی دیگر از این نوع که خاستگاه آن قرار می گیرند، نیازمند بازشناسی و تعمق است؛ و گاه متدولوژیک است و روش مدار و چون آیینه، بازتاب دهنده تصویرها و نمادهای خارجی است که تعمق در آن، در حقیقت، نگاهی رو سوی تصویر ارائه شده دارد. در چنین گونه ای از شناخت، گاه انسان موضوع چنین تصویری است و زمای نمادهایی جز انسان مطرح است که خود برسه گونه است. در رویکرد نخست، شناخت، خود هدف و غایتی را شکل می دهد، اما در رویکردهای دوم و سوم و غایت خارج از گردونه شناخت قرار می گیرد که گاه در صورت انسانی تجلی می یابد و زمانی خارج از این چرخه تعریف می شود. بی شک، نگاه افلاطون به شناخت به گونه ای بوده که این پدیده را هدف نمی شمرده است. به تعبیری دیگر: وی این گونه به پدیده مزبور نمی نگریسته که مراد از آن، ترسیم هدف باشد. حتی براین باور نبوده که غایت از این شناخت، آن گونه که سقراط باور داشته دستیابی به بازشناسی انسان باشد، بلکه چنین در می یابیم که شناخت را مرتبط با وضعیت گذشته، روحی می شمارد که پیش از هبوط به جهان اشباح و سایه ها، برخوردار از درک حقایق و معانی بوده است. باور داشت از افلاطون از شناخت، همانند دریافت اوگوست کنت و فرانسیس بیکن می باشد، نهایت این که تفاوت میان این اندیشمندان (افلاطون و کنت) نشان یافته از برداشت آنان از پدیده های خارجی است که هدف شناخت را شکل می دهد؛ به این معنی که فرد نخست، جهان، خارج را سایه ای از حقیقتی می شمارد که روح در جایگاه بلند خود با آن آشنا بوده است.
اما فرد دوم، برای روح و امور مرتبط با آن و جهان خارج و رویدادهایش، موضوعیتی جز آنچه را که مشاهده لمس واحساس می نماییم، نمی بیند. بر این اساس، چنین آشکار می شود آن چه را که از وی ذکر نمودیم: «در مجموع، تلاش مزبور شگفتی آفرین است و رو سوی هماهنگ ساختن دو گونه شناخت یاد شده دارد و چنین باور دارد که...» در راستای خواسته مزبور نیست. موضوع هر دو گونه شناخت، خارج از حیطه انسان و جهان خارج نیست. بی شک، مخالفان فلسفه نیز خود را پای بند درک و فهم این اصل نموده، خواستار دستیابی به قوانین موضوعه و رویکردهای نهایی آن هستند. بنابراین، دلیل اصلی نیاز ما به فلسفه را نمی توان در ضرورت ایجاد هماهنگی میان دو گونه شناخت شمرد. این نکته را هیچ کس نادیده نمی انگارد.
منـابـع
محمدتقی جعفری- هم گرایی دین و دانش- صفحه 141-137
کلیــد واژه هــا
0 نظر اشتراک گذاری ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها