انسان کامل از منظر مکتب ضعف
فارسی 4624 نمایش |همانطور که مکتب عقل نقطه مقابلی دارد که منکر آن است و مکتب عشق هم نقطه مقابلی دارد که یک عده اساسا این حرفها را از خیالات و اوهام می دانند، مکتب قدرت هم نقطه مقابل دارد. بعضی در حد افراط، قدرت را تحقیر کرده اند و اساسا کمال انسان را در ضعف او دانسته اند. از نظر این ها انسان کامل، یعنی انسانی که قدرت ندارد، زیرا اگر قدرت داشته باشد تجاوز می کند. سعدی خودمان در یک رباعی چنین اشتباه بزرگی کرده است، می گوید:
من آن مورم که در پایم بمالند *** نه زنبورم که از نیشم بنالند
می گوید من آن مورچه ای هستم که زیر پا، لگدم می کنند، زنبور نیستم که نیش بزنم و از نیشم ناله کنند.
کجا خود شکر این نعمت گزارم *** که زور مردم آزاری ندارم
نه آقای سعدی! مگر امر دایر است که انسان یا باید مور باشد و یا زنبور که می گویی من از میان مور بودن یا زنبور بودن، مور بودن را انتخاب می کنم. تو نه مور باش که زیر دست و پا له شوی و نه زنبور باش که به کسی نیش بزنی. سعدی این طور باید می گفت:
نه آن مورم که در پایم بمالند *** نه زنبورم که از نیشم بنالند
چگونه شکر این نعمت گزارم *** که دارم زور و آزاری ندارم
اگر آدم زور داشته باشد و آزاری نداشته باشد، جای شکر دارد و الا اگر زور نداشته باشد و آزار هم نداشته باشد، مثل این می شود که شاخ ندارد و شاخ هم نمی زند، اگر شاخ داشتی و شاخ نزدی، آن وقت هنر کرده ای. سعدی در جای دیگر می گوید:
بدیدم عابدی در کوهساری *** قناعت کرده از دنیا به غاری
چرا گفتم به شهر اندر نیایی *** که باری، بند از دل بر گشایی
عابدی را که به کوهی پناه برده و آنجا مشغول عبادت است، توصیف و تمجید می کند. می گوید من به او گفتم که تو چرا به شهر نمی آیی که به مردم خدمت کنی. عابد یک عذری می آورد، سعدی هم سکوت می کند، مثل اینکه عذر عابد را قبول کرده است می گوید:
بگفت آنجا پری رویان نغزند *** چو گل بسیار شد پیلان بلغزند
پری رویان نغز در شهر هستند، اگر چشمم به آنها بیفتد، اختیار خودم را ندارم و نمی توانم خودم را ضبط کنم، لذا آمده ام خودم را در دامن غار حبس کرده ام.
ماشاءالله به این کمال! آدم برود خودش را یک جا حبس کند که به کمال برسد؟ این که کمال نشد. آقای سعدی! قرآن احسن القصص را برای شما نقل کرده است. احسن القصص قرآن، داستان یوسف است، داستان یوسف، داستان «انه من یتق و یصبر؛ بی گمان هر که تقوا و صبر پیشه کند.» (یوسف/ 90) است، یعنی قرآن می گوید تو هم یوسف باش! تمام امکانات و شرایط برای کامجویی فراهم شده و حتی راه فرار بسته است ولی در عین حال، عفت خود را حفظ می کند و درهای بسته را به روی خود باز می کند. یوسف، جوانی عزب و بدون زن و در نهایت درجه زیبایی است. به جای اینکه او سراغ زن ها برود، زن ها سراغ او می آیند. روزی نیست که صدها نامه و پیغام برای او نیاید و از همه بالاتر اینکه متشخص ترین زنان مصر، زلیخا صد درصد عاشق او شده است.
شرایط را فراهم کرده و خطر جانی برای او ایجاد کرده که یا کام می دهی و یا تو را به کشتن خواهم داد و خون تو را خواهم ریخت، قرآن این طور تعلیم می دهد، مثل سعدی سخن نمی گوید. اما یوسف چه می کند؟ دست به سوی خدا برمی دارد و می گوید: «رب السجن احب الی مما یدعوننی الیه؛ پروردگارا! زندان برای من از آنچه این زن ها مرا به سوی آن دعوت می کنند، بهتر است.» (یوسف/ 33) خدایا مرا به زندان بفرست ولی به چنگال این زن ها گرفتار مکن، امکان و قدرت اعمال شهوت دارم، ولی نمی کنم. بنابراین، کمال انسان در ضعف انسان نیست، اگرچه گاهی در ادبیات ما از این نوع حرف ها دیده می شود که کمال انسان را در ضعف انسان معرفی می کنند، حتی بابا طاهر در یکی از اشعار خودش همین را می گوید:
زدست دیده و دل هر دو فریاد *** هر آنچه دیده بیند دل کند یاد
تا اینجا درست است، ولی بعد می گوید:
بسازم خنجری نیشش ز فولاد *** زنم بر دیده تا دل گردد آزاد
هر چه می بینم دلم می خواهد، برای اینکه دل را راحت کنم، یک خنجر می خواهم که با آن خود را کور کنم تا دلم راحت شود. خوب، یک چیزهایی را هم می شنوی و باز دلت می خواهد، پس یک خنجر هم باید در گوشهایت فرو کنی! اخته هم که قطعا باید بشوی تا خودت را راحت راحت کرده باشی! بعد می شوی "شیر بی دم و سر و اشکمی" که مولوی در مثنوی نقل می کند. عجب انسان کاملی، بابا طاهر درست کرده! انسان کامل بابا طاهر، دیگر خیلی عالی می شود! انسانی که نه دست دارد، نه پا دارد، نه چشم دارد، نه گوش دارد و هیچ چیز دیگری هم ندارد!
ما از این نوع دستور العمل ها و اخلاق های ضعیف پرور و دنی پرور در گوشه و کنار ادبیات خودمان زیاد داریم، ولی باید توجه داشته باشیم که بشر اشتباه می کند و همیشه در حال افراط و تفریط است. از اینجا انسان می فهمد که واقعا اسلام نمی تواند جز از ناحیه خدا باشد. اگر آدم، سقراط باشد یک گوشه را می گیرد و اشتباه می کند، افلاطون یک گوشه را می گیرد و اشتباه می کند، بوعلی سینا یک گوشه را می گیرد، محی الدین عربی و مولوی یک گوشه را می گیرند، نیچه یک گوشه را می گیرد، کارل مارکس یک گوشه دیگر را می گیرد، ژان پل سارتر یک گوشه دیگر را می گیرد، آن وقت چطور می تواند پیغمبر، یک بشر باشد و این گونه مکتبش جامع و عالی و مترقی باشد؟! گویی اینها همه یک عده بچه هستند، حرف هایشان را زده اند و در نهایت امر، یک معلم حرف خود را می گوید، آن هم چقدر راقی و چقدر عالی! این هم مکتب ضعف که به هر حال یک مکتب است.
منـابـع
مرتضی مطهری- انسان کامل- صفحه 114-117
کلیــد واژه هــا
0 نظر اشتراک گذاری ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها