تفاوت حکمت و عرفان اسلامی با فلسفه اگزیستانسیالیسم

فارسی 5943 نمایش |

تفاوت موجود در فلسفه اسلامی و  اگزیستانسیالیسم

سوال: بعضی ها اگزیستانسیالیسم را به اصالت وجود ترجمه کرده اند، و ما خود در فلسفه اسلامی بحث مفصلی درباره وجود و اصالت وجود داریم. خواهش می کنم رابطه بین این دو را برای ما تشریح کنید.
جواب: به نظر بنده، ترجمه اگزیستانسیالیسم، به اصالت وجود کاملا و صددرصد غلط و اشتباه است. وقتی ما در فلسفه اسلامی می گوییم وجود، مقصودمان نه تنها یک مفهوم ذهنی است، بلکه یک واقعیت عینی وسیعی است که شامل همه چیز، از جمله خود ما می شود و تمام فلاسفه اسلامی اعم از فلاسفه مشایی و اشراقی و یا فلسفه ملاصدرا و پیروان او، برای مفهوم وجود، یک مصداق عینی قائل هستند، یعنی حقیقتی خارج از ذهن انسان را وجود مطلق می دانند، منتهی ملاصدرا و پیروانش معتقد به اصالت و وحدت وجودند و می گویند یک وجود بیش نیست، ولی با مراتب مختلف، در حالیکه حکمای اشراق به اصالت ماهیت معتقدند، یعنی برای ماهیت اشیا اصالت قائلند و وجود هر شیء را  عارض بر آن می شناسند و وجود را فقط در ذات باری تعالی اصیل و مستقل می دانند. اما در این که همه آن ها برای مفهوم وجود کی مصداق عینی خارجی قائل هستند، شکی نیست. بنابراین، وقتی ما می گوییم اصالت وجود، مقصود نظر اشخاص و یا فلاسفه ای است در اسلام که علاوه بر این که برای مفهوم وجود، مصداق خارجی قائل هستند، در هر شیء آنچه را که به آن شیء واقعیت می دهد، وجود آن شیء می دانند نه ماهیت آن، و این مطلبی است که بیشتر به دست صدرالدین شیرازی و پیروان او در ایران طرح ریزی شده است. اصالت وجود، یعنی اصولا فلسفه ای که یک واقعیت وسیع را به عنوان وجود قائل است که همه چیز مظهری از آن و مرتبه ای از آن و درجه ای از آن است و مستغرق در آن واقعیت است و آن و مرتبه ای از آن و درجه ای از آن است و مستغرق در آن واقعیت است و از آن واقعیت هیچ چیز خارج نیست. حال می بینیم چقدر این تعریف و معنی، با اگزیستانسیالیسم فرق دارد. اگزیستانسیالیسم چنان که گفتیم، هنگامی در فلسفه اروپایی ظهور کرد که اصلا وجود، چنان که در فلسفه توماس آکویناس، یا حتی لایب نیتس قبلا مطرح بود، در فلسفه اروپایی از بین رفته بود، یعنی کسی به وجود، به معنای یک واقعیت مطلق خارج از ذهن انسان، اعتقاد نداشت مگر الهیون مسیحی در کلیسای کاتولیک. ولی فلاسفه معروف اروپا مدت ها بود که از این راه دور شده بودند. هنگامی که در واقع ما می گوییم اگزیستانسیالیسم، کلمه اگزیستانس به معنی زندگی فرد، حیات فرد، و فوقش وجود فرد است ولی نه وجودی که سعه و گسترش دارد و شامل وجود ما نیز می شود. حتی اگزیستانسیالیست های مذهبی مثل مارسل و دیگران که معتقد به وجود خداوند نیز هستند، نوعی شکاف و جدایی را بین وجود انسان و وجود خداوند می پذیرند. و وقتی می گویند اگزیستانسیالیسم، مقصودشان بیشتر اگزیستانس انسان است. حتی به نظر بنده دست کم در مورد مکتب اگزیستانسیالیسم فرانسه بهتر است ما آن را اصالت زندگی ترجمه کنیم تا اصالت وجود. اصولا اگزیستانس به این معنی است و این کلمه را هم در مقابل فلسفه های قرن هجده و نوزده اروپا به وجود آوردند که با زندگی سر و کار نداشت. در حالیکه اصالت وجود اسلامی، فلسفه ای است که در آن انسان هیچ گاه از خداوند جدا نیست، یعنی انسان در مرتبه ای از واقعیت قرار دارد که، چه خود بداند و چه نداند، به مراتب بالاتر از واقعیت متصل است. وجود انسان در فلسفه اسلامی، وجود از برای حیات ابدی و وصال به مراتب عالی تر هستی است و عین حضور و شهود است، در حالیکه وجود سارتر و امثال او وجودی است که پایانش نیستی و عدم است و اتصالی به مراتب عالی تر وجود ندارد.

تفاوت تفکر درباره "وجود" در فلسفه اروپایی و اسلامی

این است که در فلسفه اسلامی، انسان یک نوع ارزش و معنای دیگری دارد و محکوم به فنا نیست. این را هم ضمنا اضافه کنم که اصلا تاریخ تفکر درباره وجود در فلسفه اروپایی و اسلامی، فرق های اساسی دارد. دانشمند معروف فرانسوی پروفسور هانری کربن تحقیق ارزنده ای در مقدمه کتاب المشاعر ملاصدرا در این موضوع کرده است. یکی از اختلافات اساسی این است که در فلسفه اروپایی وجود به صورت مصدر به کار گرفته شده است و به تدریج معنی آن محدود شده تا به صورت یک مفهوم ذهنی در آمده است و در فلسفه های جدید تحلیلی و تحصلی منطقی، اصلا می گویند که وجود معنی ندارد و کلمه ای است که فقط ما می توانیم به وجود این شیء و آن شیء تعبیر کنیم، و برای «وجود بماهو وجود» اصلا معنی قائل نیستند. این نکته حائز اهمیت فراوان است که در فلسفه اسلامی، تحت نفوذ مستقیم خود دین اسلام، همیشه وجود به صورت فعل امر به کار برده شده مانند کلمه «کن» در آیه «انما امره اذا اراد شیئا ان یقول له کن فیکون»؛ «فرمان او هرگاه چیزی را اراده کند، تنها این است که به آن بگوید: باش، پس می شود»، (یس/ 82). در قرآن کریم، یعنی وجود امر خداوند است نه اسم. این باعث شد که اصلا تصور مفهوم وجود و معنی و مصداقی که وجود در فلسفه اسلامی داشته از آنچه در فلسفه غربی هست متباین باشد و به همین جهت هم کاملا غلط است که ما اگزیستانسیالیسم را به اصالت وجود ترجمه کنیم.
سوال: عرفان و حکمت اسلامی ایران، همواره در کوشش وصال به حقیقت و چشیدن حقیقت بوده است، بدون این که از اهمیت عقل باشد، در حالیکه ما می بینیم در فلسفه اگزیستانسیالیسم که جست و جویی برای تماس مستقیم با واقعیت است، اهمیت عقل در کشف حقیقت تا حدی نادیده گرفته شده است. لطفا بفرمایید که علت فرق بین این دو دید چیست؟

تفاوت رابطه عقل و اراده در اسلام و مسیحیت

به نظر بنده، این موضوع، بسیار حساس و مهم است و سر ساختمان فلسفه اسلامی و فرق آن با فلسفه اروپایی در همین است. مسیحیت انسان را به صورت اراده ای می دید که عقل بر او افزوده شده است و عقل، به معنی مذهبی و فلسفی، برای انسان طریق نجات نبود. در اسلام جریان درست برعکس است، یعنی انسان عقلی است که اراده بر او افزوده شده است، اگر بتوان این مقابله را با مسیحیت کرد، به این معنی که عقل یک نوع ودیعه الهی و یک نوع آلت الهی است در انسان و به همین جهت هم آنچه پایه و اساس دین است در اسلام، یعنی توحید (لااله الاالله) از راه عقل سلیم به دست می آید. و به همین جهت نیز در قرآن کریم هرگاه کسی از لحاظ مذهبی و دینی از صراط مستقیم، یعنی از راه صحیح جهت درک حقیقت، دور بیفتد و منحرف شود، گفته شده که او کسی است که نمی تواند تعقل کند. در مسیحیت قابل تصور نیست که کسی که از دین به دور افتد همان است که قادر به تعقل نیست. پس از لحاظ انسان شناسی، میان تصوری که اسلام و مسیحیت از انسان دارند این فرق اساسی موجود است و گرچه در نهایت به هم رسند، به این معنی که هر دو انسان را محتاج به دین دانند، این اختلاف اساسی وجود دارد که مسیحیت انسان را اراده ای می داند که به علت هبوط اولیه در این اراده خلل و انحرافی به وجود آمده و فقط با غسل تعمید و گرایش به حضرت مسیح این خلل از بین می رود و پس از این که این انحراف از بین رفت، انسان می تواند عقل را به کار برد، در حالیکه در اسلام، انسان بیش از هر چیز، یک عقل است و اگر آن عقل سلیم باشد، خودش می تواند به درک حقیقت برسد. پس اصلا معنی عقل در اسلام و مسیحیت فرق دارد و در واقع اسلام عقل آن چیزی است که ما را به خداوند پیوند می دهد، همین طور که از یک لحاظ، به معنی آن چیزی است که ذات مطلق را در مراتب نزولی وجود معین و محدود می کند. با در نظر گرفتن این موضوع، به این نتیجه می رسیم که فلسفه یا عرفان اسلامی هیچ وقت با عقل مخالفت نداشته است.

تفاوت عقل در حکمت و عرفان اسلامی و فلسفه جدید غرب

وقتیکه مولانا می فرماید: «پای استدلالیان چوبین بود» یا «عقل را کن تو فدای مصطفی»، این را خود در جایی دیگر جواب گفته است که «عقل جزئی، عقل را بدنام کرد». در آن پایی که چوبی است اشاره به عقل جزئی است. عقل جزئی همان عقلی است که دکارت آن را رزون نامید و پایه فلسفه قرار داد. ولی عرفا و حکمای اسلامی، با عقل به معنی کلی آن، به معنی آنچه در فلسفه اروپایی و یونانی به معنی نوس یا انتلکت آمده و صرفا رزون نیست سر و کار داشته اند. عرفا و حکمای اسلامی هیچ وقت با عقل یا انتلکت مخالف نبودندد ولی با محدود کردن عقل به رزون مخالف بودند. در واقع نیروی استدلال در انسان، مثل یک شمشیر دولبه است، یعنی یا می تواند طریقی باشد که انسان از محدویت خودش به خداوند برساند و یا می تواند حجابی باشد که انسان را از خداوند مستور و مهجور بدارد. بعضی از حکما و عرفای اسلامی مثل ابن عربی و سهروردی و ملاصدرا راه استدلال را انتخاب کردند برای این که انسان را از استدلال می رسانند به مراتب عالی عقل و سرانجام به عقل قدسی و وصال حق. بعضی دیگر مثل مولانا جلال الدین و غزالی، جنبه محدود بودن استدلال را روشن ساخته و خواسته اند که جنبه حجاب آن را نشان بدهند و در واقع انسان را جهش بدهند به ماورای این حجاب نیروی استدلال و به دامن کبریای الهی. ولی در هر دو حال، چون در حکمت و عرفان اسلامی همیشه عقل بال های خود را فوق نیروی استدلال گسترده است و این عقل فقط استدلال نیست، بلکه واقعیتی است که انسان با آن اتحاد عینی و اتحاد وجودی پیدا می کند، هیچ وقت فلسفه و عرفان اسلامی از ذوق، از چشیدن حقیقت، از ادراک مستقیم واقعیت دور نبوده است. حتی فلسفه هایی که خیلی منطقی و استدلالی و انتزاعی است و شبیه است، مثلا به فلسفه های اواخر قرون وسطی و فلسفه های اروپایی قرن هفدهم نیز همیشه دری باز دارد که انسان را به سوی مشاهده مستقیم حقیقت راهنمایی کند. بهترین مثال آثار سهروردی است که فصل اول کتاب معروف او حکمة الاشراق راجع به منطق است و فصل آخر آن راجع به «الوجد و السرور» یعنی شادی معنوی و رسیدن به حق. حال می بینیم در فلسفه اروپایی این نیست، یعنی راسیونالیسم اروپایی از یک سو استدلال را گرفت و خواست که آن را تنها راه رسیدن به حقیقت بداند، از سوی دیگر، اگزیستانسیالیسم در عکس العمل این نوع فلسفه خشک و دور از تجربه و احساسات انسان، فلسفه ای به وجود آورد که به معنای واقعی فلسفه نیست یعنی مثلا پایه آن اضطراب، تشویش، ترس از مرگ، و این گونه چیزهاست. ولی از این جهت در بحث درباره این امور حق داشت زیرا انسان این اضطراب ها را در خود می بیند، انسان از مرگ می ترسد و فلسفه ای که اصلا راجع به این موضوع جوابی نداشته باشد فلسفه نیست. ولی چون این عکس العمل در مقابل استدلال بود، جنبه ی ضد استدلالی به خود گرفت، در حالیکه فلسفه اسلامی، هم احتیاجاتی را که اگزیستانسیالیسم سعی می کند برآورده کند و کاملا موفق نمی شود، برآورده است و هم مخالفتی با استدلال ندارد و این بر اثر فرق بین تصور اسلام و مسیحیت از انسان است. این بهترین درسی است برای این که ما بفهمیم میراث معنوی و یا دینی یک تمدن به این آسانی از بین نمی رود. مانند یک کوه یخ در دریا که یک دهم آن در بالا و نه دهم آن در زیر آب است، انسان هم  تصوری که از خود دارد ساخته قرن ها تمدن فلسفی و دینی و معنویی است که داشته است و امروز هم که یک فیلسوف اگزیستانسیالیست، راجع به مردم، راجع به بشر، راجع به انسان سخن می گوید، این انسان به معنی مطلق نیست، او خیال می کند که از انسان به معنی مطلق صحبت می کند، بله در سطح اقتصادی آن هم شاید تا حدی بتوان گفت، چه چینی و چه هندی و چه ایرانی و چه فرانسوی، ولی وقتی فیلسوف اروپایی راجع به انسان بحث فلسفی می کند، این همان انسانی است که قدیس اوگوستین در 1600 سال قبل راجع به آن صحبت کرد منتهی برای او یک هدف معنوی و روح جاویدان قائل شد. ولی حتی اگر ما این هدف معنوی را از کسر کنیم باز این انسان از لحاظ عقل و اراده و رابطه ی او با واقعیت همان انسان است هرچند ممکن است این تصویر تحریف شده باشد. در حالیکه مفهوم نفس انسان در فسفه ی اسلامی با این مفهوم فرق دارد، یعنی از لحاظ سهمی که عقل در وجود انسان دارد و کاری که می تواند به عنوان سرچشمه استدلال و هم منشا دین و معنویت وهم آن چیزی که انسان را به واقعیت می رساند انجام دهد، که این سهم در فلسفه ی اروپایی نیست. اختلاف فلسفه اروپایی با فلسفه ی اسلامی که قرن ها سیر متشابهی داشته است این است که در مسیحیت آن عرفان که جنبه علمی داشت با اکهارت و عرفانی بزرگ آلمان در اواخر قرون وسطی و اوائل دوره رنسانس از بین رفت. با از بین رفتن این ها یک نوع عرفان که هم دین و هم عقل باشد، از بین رفت و آنچه که به آن میستیسیسم می گویند در اروپا باقی ماند که فقط جنبه احساسات و عواطف دارد. به همین جهت انسان ناچار بود بین دو چیز یکی را انتخاب کند: یا یک راسیونالیسم فلسفی صرفا استدلالی، یا یک نوع میستیسیسم احساساتی دینی. و وقتی دین ضعیف شد، در واقع چیزی که جای آن را گرفت این نوع مکاتب اگزیستانسیالیستی بود.
پس در واقع یک نوع وحدت در فلسفه اسلامی، بین جنبه تلاقی با واقعیت و شهود عرفان از یک سو و عقل از سوی دیگر وجود دارد، که این وحدت حتی در قدیم هم در مسیحیت غربی کم بود و در چند قرن اخیر اصلا دیده نمی شود. اگزیستانسیالیسم که یک نوع جوابگوی احتیاجات بشر برای بحث در مسائل مربوط به واقعیت، مانند حیات و ممات و عشق و ترس است، این جواب ها را خارج از دامن استدلال داد، در حالیکه در حکمت و عرفان اسلامی این جواب ها داده شد بدون این که قدرت استدلال و برهان نقض شود.

 

منـابـع

حسین نصر- معارف اسلامی در جهان معاصر- صفحه 208-202

کلیــد واژه هــا

1 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

1 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها