حکومت و قانون و بررسى شفاعت از نظر اجتماعى
فارسی 2968 نمایش |اشکال وارد شده که شفاعت یک نوع استثناء قائل شدن و تبعیض و بی عدالتی است، در حالی که در دستگاه خدا، بی عدالتی وجود ندارد. به تعبیری دیگر شفاعت، استثناء در قانون خداست و حال آنکه قانون های خدا کلی و لا یتغیر و استثناء ناپذیر است «و لن تجد لسنة الله تبدیلا»؛ «هرگز برای سنت الهی تغییری نخواهی یافت.» (فتح/ 23) این اشکال است که بحث شفاعت را با عدل الهی مرتبط می سازد.
توضیح اشکال این است که مسلما شفاعت، شامل همه مرتکبین جرم نمی گردد زیرا در این صورت دیگر نه قانون معنی خواهد داشت و نه شفاعت. طبیعت شفاعت، ملازم با تبعیض و استثناء است. ایراد هم از همین راه است که چگونه رواست که مجرمین به دو گروه تقسیم گردند، یک عده به خاطر اینکه پارتی دارند از چنگال کیفر بگریزند و عده ای دیگر به جرم اینکه پارتی ندارند گرفتار کیفر گردند؟ ما در میان جوامع بشری جامعه هایی را که قانون در آن دستخوش پارتی بازی است فاسد و منحط و فاقد عدالت می شمریم، چگونه ممکن است در دستگاه الهی معتقد به پارتی بازی شویم؟! در هر جامعه ای که شفاعت هست عدالت نیست.
در پاسخ باید گفت: آنچه اصول اجتماعى دست می دهد، این است که مجتمع بشرى به هیچ وجه قادر بر حفظ حیات و ادامه وجود خود نیست، مگر با قوانینى که از نظر خود اجتماع معتبر شمرده شود، تا آن قوانین، ناظر بر احوال اجتماع باشد و در اعمال یک یک افراد حکومت کند و البته باید قانونى باشد که از فطرت اجتماع و غریزه افراد جامعه، سرچشمه گرفته باشد و بر طبق شرایط موجود در اجتماع وضع شده باشد، تا تمامى طبقات هر یک بر حسب آنچه با موقعیت اجتماعیش سازگار است، راه خود را به سوى کمال حیات طى کند و در نتیجه جامعه به سرعت رو به کمال قدم بر دارد و در این راه طبقات مختلف، با تبادل اعمال و آثار گوناگون خود و با برقرار کردن عدالت اجتماعى، کمک کار یکدگر در سیر و پیشرفت شوند.
از سوى دیگر، این معنا مسلم است، که وقتى این تعاون و عدالت اجتماعى برقرار می شود که قوانین آن بر طبق دو نوع مصالح و منافع مادى و معنوى هر دو وضع شود و در وضع قوانین، رعایت منافع معنوى هم بشود، (زیرا سعادت مادى و معنوى بشر، مانند دو بال مرغ است، که در پروازش به هر دو محتاج است، اگر کمالات معنوى از قبیل فضایل اخلاقى در بشر نباشد و در نتیجه عمل افراد صالح نگردد، مرغى می ماند که می خواهد با یک بال پرواز کند) چون همه می دانیم که این فضایل اخلاقى است، که راستى و درستى و وفاى به عهد و خیرخواهى و صدها عمل صالح دیگر درست مى کند و از آنجایى که قوانین و احکامى که براى نظام اجتماع وضع می شود، احکامى است اعتبارى و غیر حقیقى و به تنهایى اثر خود را نمى بخشد (چون طبع سرکش و آزادى طلب بشر، همواره می خواهد از قید قانون بگریزد)، لذا براى اینکه تأثیر این قوانین تکمیل شود، به احکام دیگر جزایى نیازمند می شود، تا از حریم آن قوانین حمایت و محافظت کند و نگذارد یک دسته بوالهوس از آن تعدى نموده، دسته اى دیگر در آن سهل انگارى و بى اعتنایى کنند.
و به همین جهت مى بینیم هر قدر حکومت (حال، هر حکومتى که باشد) بر اجراء مقررات جزائى قوی تر باشد، اجتماع در سیر خود کمتر متوقف می شود و افراد کمتر از مسیر خود منحرف و گمراه گشته و کمتر از مقصد باز می مانند و برخلاف، هر چه حکومت ضعیف تر باشد، هرج و مرج در داخل اجتماع بیشتر شده و جامعه از مسیر خود منحرف و منحرف تر میشود پس به همین جهت یکى از تعلیماتى که لازم است در اجتماع تثبیت شود، تلقین و تذکر احکام جزائى است تا اینکه همه بدانند در صورت تخلف از قانون به چه مجازات هایی گرفتار مى شوند و نیز ایجاد ایمان به قوانین در افراد است و نیز یکى دیگر این است که با ندانم کاری ها و قانون شکنى ها و رشوه گیری ها، امید تخلص از حکم جزا را در دل ها راه ندهند و شدیدا از این امید جلوگیرى کنند.
باز به همین جهت بود که دنیا علیه کیش مسیحیت قیام کرد و آن را غیر قابل قبول دانست، براى اینکه در این کیش به مردم می گویند: که حضرت عیسی (ع) خود را بر بالاى دار فدا و عوض گناهان مردم قرار داد و این را به مردم تلقین کردند، که اگر بیایید و با نمایندگان او صحبت کنید و از او خواهش کنید، تا شما را از عذاب روز قیامت برهاند، آن نماینده این وساطت را برایتان خواهد کرد، و معلوم است که چنین دینى اساس بشریت را منهدم مى کند و تمدن بشر را با سیر قهقرى به توحش مبدل می سازد.
هم چنان که می گویند: آمار نشان داده که دروغگویان و ستمکاران در میان متدینین بیشتر از دیگرانند و این نیست مگر به خاطر اینکه این عده همواره دم از حقانیت دین خود مى زنند و گفتگو از شفاعت مسیح در روز قیامت مى کنند و به همین جهت دیگر هیچ باکى از هیچ عملى ندارند، به خلاف دیگران، که از خارج چیزى و تعلیماتى در افکارشان وارد نگشته، به همان سادگى فطرت و غریزه خدادادى خود باقى مانده اند و احکام فطرت خود را با تعلیماتى که احکام فطرى دیگر آن را باطل کرده، باطل نمى کنند و به طور قطع حکم مى کنند به اینکه تخلف از هر قانونى که مقتضاى انسانیت و مدینه فاضله بشریت است، قبیح و ناپسند است و اى بسا که جمعى از اهل بحث، مسئله شفاعت اسلام را هم، از ترس اینکه با همین قانون شکنى هاى زشت تطبیق نشود، تأویل نموده و برایش معنایى کرده اند، که هیچ ربطى به شفاعت ندارد و حال آنکه مسئله شفاعت، هم صریح قرآن است و هم روایات وارده درباره آن متواتر است.
نه اسلام شفاعت به آن معنایى که آقایان کرده اند که هیچ ربطى به شفاعت ندارد اثبات کرده و نه آن شفاعتى را که با قانون شکنى یعنى یک مسئله مسخره و زشت منطبق می شود، قبول دارد. اینجاست که یک دانشمند که می خواهد در معارف دینى اسلامى بحث کند و آنچه اسلام تشریع کرده، با هیکل اجتماع صالح و مدینه فاضله تطبیق نماید، باید تمامى اصول و قوانین منطبقه بر اجتماع را بر روی هم حساب کند و نیز بداند که چگونه باید آنها را با اجتماع تطبیق کرد و در خصوص مسئله شفاعت به دست آورد: که اولا شفاعت در اسلام به چه معنا است؟ و ثانیا این شفاعتى که وعده اش را داده اند، در چه مکان و زمانى صورت مى گیرد؟ و ثالثا چه موقعیتى در میان سایر معارف اسلامى دارد؟ که اگر این طریقه را رعایت کند، مى فهمد که اولا آن شفاعتى که قرآن اثباتش کرده، این است که مؤمنین یعنى دارندگان دینى پسندیده، در روز قیامت جاویدان در آتش دوزخ نمی مانند، البته به شرطى که پروردگار خود را با داشتن ایمان مرضى و دین حق دیدار نموده باشد، پس این وعده اى که قرآن داده مشروط است، نه مطلق، (پس هیچکس نیست که یقین داشته باشد که گناهانش با شفاعت آمرزیده می شود و نمی تواند چنین یقینى پیدا کند).
علاوه بر این، قرآن کریم ناطق به این معنا است که هر کسى نمی تواند این دو شرط را در خود حفظ کند، چون باقى نگهداشتن ایمان بسیار سخت است و بقاى آن از جهت گناهان و مخصوصا گناهان کبیره و باز مخصوصا تکرار و ادامه گناهان، در خطرى عظیم است. آرى ایمان آدمى دائما در لبه پرتگاه قرار دارد، چون منافیات آن دائما آن را تهدید به نابودى مى کند و چون چنین است، پس یک فرد مسلمان دائما ترس این را دارد، که مبادا گرانمایه ترین سرمایه نجات خود را از دست بدهد و این امید هم دارد، که بتواند با توبه و جبران مافات آن را حفظ کند، پس چنین کسى دائما در میان خوف و رجاء قرار دارد و خداى خود را، هم از ترس مى پرستد و هم به امید و در نتیجه در زندگیش هم در حالت اعتدال، میان نومیدى، که منشأ خمودی ها است و میان اطمینان به شفاعت، که کوتاهی ها و کسالت ها است، زندگى مى کند. نه به کلى نومید است و نه به کلى مطمئن، نه گرفتار آثار سوء آن نومیدى است و نه گرفتار آثار سوء این اطمینان.
و ثانیا مى فهمد، که اسلام قوانینى اجتماعى قرار داده، که هم جنبه مادیات بشر را تأمین مى کند و هم جنبه معنویات او را، به طورى که این قوانین، تمامى حرکات و سکنات فرد و اجتماع را فرا گرفته و براى هر یک از مواد آن قوانین، کیفر و پاداشى مناسب با آن مقرر کرده، اگر آن گناه مربوط به حقوق خلق است، دیاتى و اگر مربوط به حقوق دینى و الهى است، حدودى و (تعزیرهایى) معلوم کرده، تا آنجا که یک فرد را به کلى از مزایاى اجتماعى محروم نموده، سزاوار ملامت و مذمت و تقبیح دانسته است.
و باز براى حفظ این احکام، حکومتى تأسیس کرده و اولى الامرى معین نموده و از آن هم گذشته، تمامى افراد را بر یکدگر مسلط نموده و حق حاکمیت داده تا یک فرد (هر چند از طبقه پائین اجتماع باشد)، بتواند فرد دیگرى را (هر چند که از طبقات بالاى اجتماع باشد)، امر به معروف و نهى از منکر کند و سپس این تسلط را با دمیدن روح دعوت دینى، زنده نگه داشته است، چون دعوت دینى که وظیفه علماى امت است، متضمن انذار و تبشیرهایى به عقاب و ثواب در آخرت است و به این ترتیب اساس تربیت جامعه را بر پایه تلقین معارف مبدأ و معاد بنا نهاده.
این است آنچه که هدف همت اسلام از تعلیمات دینى است، خاتم پیامبران آن را آورد و هم در عهد خود آن جناب و هم بعد از آن جناب تجربه شد و خود آن حضرت آن را در مدت نبوتش پیاده کرد و حتى یک نقطه ضعف در آن دیده نشد، بعد از آن جناب هم تا مدتى به آن احکام عمل شد، چیزى که هست بعد از آن مدت بازیچه دست زمامداران غاصب بنى امیه و پیروان ایشان قرار گرفت و با استبداد خود، و بازى گرى با احکام دین و ابطال حدود الهى و سیاسات دینى، دین مبین اسلام را از رونق انداختند، تا کار به جایى رسید که همه می دانیم، تمامى آزادی ها که اسلام آورده بود از بین رفت و یک تمدن غربى جایگزین تمدن واقعى اسلامى شد و از دین اسلام در بین مسلمانان چیزى باقى نماند، مگر به قدر آن رطوبتى که پس از خالى کردن کاسه آب در آن می ماند.
و همین ضعف واضح که در سیاست دین پیدا شد و این ارتجاع و عقب گردى که مسلمانان کردند، باعث شد از نظر فضائل و فواضل تنزل نموده، به انحطاط اخلاقى و عملى گرفتار شوند و یکسره در منجلاب لهو و لعب و شهوات و کارهاى زشت فرو روند و در نتیجه تمام قرق هاى اسلام شکسته شد و گناهانى در بینشان پدید آمد، که حتى بى دینان هم از آن شرم دارند.
این بود علت انحطاط، نه بعضى از معارف دینى، که به غیر از سعادت انسان در زندگى دنیا و آخرتش اثرى ندارد، خداوند همه مسلمانان را به عمل به احکام و معارف این دین حنیف یارى دهد و آن آمارى هم که نام بردند، (به فرضى که درست باشد)، از جمعیت متدینى گرفته اند، که سرپرست نداشته اند و در تحت سیطره حکومتى که معارف و احکام دین را مو به مو در آنان اجرا کند نبوده اند، پس در حقیقت آمارى که گرفته شده، از یک جمعیت بى دین گرفته اند، بى دینى که نام دین بر سر دارند، به خلاف آن جمعیت بى دینى که تعلیم و تربیت اجتماعى غیر دینى را با ضامن اجرا داشته اند، یعنى سرپرستى داشته اند، که قوانین اجتماعى را مو به مو در آنان اجراء کرده و صلاح اجتماعى آنان را حفظ نموده، پس این آمارگیرى هیچ دلالتى بر مقصود آنان ندارد.
منـابـع
محمد حسین طباطبایی- تفسیر المیزان جلد1- صفحه 280-283
مرتضی مطهری- عدل الهی- صفحه 289
کلیــد واژه هــا
0 نظر اشتراک گذاری ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها