فرجام نیکوی صداقت

فارسی 1201 نمایش |

عبدالرحمن ابن سیابه، جوانی تهی دست و بی یضاعت اما راستگو و درستکار بود. از او نقل کرده اند که گفته است: پدر من مرد با تقوایی بود. هنگامی که از دنیا رفت، میراثی نداشت. روزی من در خانه نشسته بودم و به زندگی آینده ام فکر می کردم. ناگهان متوجه شدم کسی در می زند، یکی از دوستان پدرم بود. وارد خانه شد و به من تسلیت گفت و از من پرسید از پدر برایت چیزی مانده است، گفتم: خیر، بعد کیسه ای را که همراهش بود بیرون آورد و گفت: در میان این کیسه هزار درهم پول است. (چقدر خوب است که مسلمانان اینگونه باشند که به دیگران برسند. مثل این آدم که از بازماندگان آن متوفی پرسید ارثی برایشان باقی مانده است یا نه؟ و اهل و عیالش چگونه زندگی می کنند؟)

این آدم پیش این پدر مرده آمد، پرسید: پدرت چه چیزی برایت باقی گذاشته است: گفت: هیچ چیز. بعد آن مرد کیسه ای در اورد و به ابن سیابه گفت: این کیسه ی پول را بگیر و آن را مایه ی کسب و کارت قرار بده و معاشت را تأمین کن. این جوان خیلی خوشحال شد. نزد مادرش آمد و گفت: یکی از دوستان پدرم چنین کیسه ای به من داده است. مادر با خوشحالی گفت: پسرم کار خوبی کرده است خدا خیرش بدهد. همین الان دنبال کار برو. می گوید: عصر همان روز به دیدار یکی دیگر از دوستان پدرم رفتم. به او گفتم پول دارم و می خواهم کاسبی کنم. او برای من جامه های مخصوصی خرید و جایی هم برای محل کار در اختیارم گذاشت. من هم مشغول کار شدم. شش ماه طول نکشید که وضعم از این رو به آن رو شد و برای حج مستطیع شدم. نزد مادرم آمدم و گفتم: مستطیع شده ام و می خواهم به حج بروم. گفت: بسیار خوب، اول قرض آن آقایی را که به تو پول داده است ادا کن؛ چرا که ادای دین مقدم است. من هم فورا هزار درهم تهیه کردم، به حجره ی او رفته و سلام کردم و گفتم: پول شما را آورده ام. باورش نشد که به این زودی پول را برگردانم. گفت: شاید کم بوده که برگرداندی، بیشتر بدهم. گفتم: نه، پول شما خیلی با برکت بود و منافع زیادی برایم داشت، من مستطیع شده ام و می خواهم به مکه بروم. پس از انجام اعمال و مناسک حج، همراه جمعیت برای زیارت امام جعفر صادق (ع) به مدینه رفتم. زمانی بود که حکومت وقت، برای ملاقات ایشان ممانعتی نمی کرد. دیدم مردم زیاد رفت و آمد دارند. از امام سؤال ها می کنند و جواب ها می شنوند. من از اینکه بتوانم خدمت آقا برسم ناامید شدم. چون هم جوان بودم و از دیگران کم سن و سال تر بودم و هم ازدحام جمعیت زیادتر بود. در گوشه ای با ناامیدی نشستم. امام (ع) متوجه من شد و از دور اشاره فرمود که جلو بیا. من هم از جا برخاستم جلو رفتم مقابل ایشان دوزانو نشستم. دست ایشان را بوسیدم. فرمود: کاری داشتی؟ گفتم: من عبدالرحمان پسر سیابه ام. فرمود: هان! سیابه. او مرد خوبی است. چه می کند! حال کسی تصور نکند که امام باید حال او را بداند و از همه چیز با خبر باشد. نه؛ امامان اگرچه به علم غیب احاطه دارند ولی در زندگی، با مردم به طور عادی رفتار می کنند و از علم غیبشان همه جا استفاده نمی کنند. فرمودند: سیابه مرد خوبی است، چه می کند. گفتم: آقا او مرحوم شد. دیدم اما سخت متأثر شد. یعنی؛ چنان از این خبر غمگین شد، مثل اینکه دردی در بدنش ایجاد شده باشد، اظهار تأسف کرد. دوبار فرمود: (رحمة الله علیه، رحمة الله علیه). خدایش بیامرزد، خدایش بیامرزد. بعد فرمود: خوب! از پدرت چیزی برایت باقی ماند؟ گفتم: نه، یابن رسول الله. فرمود: پس چطور به مکه آمده ای؟ سرگذشتم را برای ایشان تعریف کردم و گفتم: دوست پدرم به من پولی داد، من هم با آن کاسبی کردم و مستطیع شدم. امام(ع) نگذاشت حرفم تمام شود، پرسید دینت را ادا کرده ای که به مکه آمده ای یا نه؟ گفتم: بله، یابن رسول الله، دینم را ادا کرده ام. فرمود: احسنت، آفرین کار بسیار خوبی کرده ای. بعد فرمود: (اوصیک یا عبدالرحمان بصدق الحدیث و اداء الامانه تشرک الناس فی اموالهم هکذا)؛ حضرت انگشتانشان را جمع کردند و فرمودند: ببین انگشتان من با هم جمع هستند، تو هم با مردم با راستی و صداقت رفتار کن. هم راستگو باش و هم امانتدار. اموال مردم را به مردم برسان تا شریک مال مردم باشی. مردم اموال خود را با اطمینان خاطر در اختیار تو قرار می دهند. این جوان گفت: من این نصیحت گرانبها را از امام گرفتم، در اندک مدتی ثروت فراوانی نصیبم شد، به طوری که زکات اموالم را که حدود سیصدهزار درهم بود ادا کردم.

منـابـع

سیدمحمد ضیاء آبادی- عطر گل محمدی(1)- صفحه ی 2الی 4

کلیــد واژه هــا

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها