ماجرای عبدالله ذوالبجادین

فارسی 1953 نمایش |

عبدالله ذوالبجادین، جوانی بود در مکه که در کودکی پدرش را از دست داد و تحت کفالت عمویش بزرگ شد و ثروت سرشاری در اثر کار و کوشش خودش به دست آورد. گاو و گوسفند و شتر و کنیز و غلام و غیره فراوان داشت تا وقتی که رسول اکرم(ص) مبعوث به نبوت شد. او شنید و نشانه های صدق و حقیقت را که از رفتار پیامبر دید شیفته ی اسلام شد.می خواست به حضور پیامبر(ص) شرفیاب شود و به مسلمانان بپیوندد، ولی از ترس عمو که کافری متعصب بود جرأت نداشت. مدتی گذشت و همیشه در این فکر بود که چه کنم تا راه به مقصودم بیابم؟ عاقبت دل به دریا زد و تصمیم گرفت و پیش عمو آمد و گفت: حقیقت مطلب این است که من مدتهاست به اسلام گرایش پیدا کرده ام و منتظر بودم شما پیش قدم بشوید و من هم دنبال بیایم. ولی دیدم از جانب شما خبری نشد. حالا آمده ام از شما اجازه بگیرم که به محضر پیامبر (ص) برسم و به گروه مسلمین بپیوندم. او تا این حرف را شنید بر آشفت و گفت: اگر این کار را بکنی؛ تمام ثروتی را که تحت کفالت من به دست آورده ای از تو می گیرم. عبدالله که نام اصلی اش عبدالعزی بود گفت: من نعمت اسلام و ایمان را بر تمام ثروت عالم ترجیح می دهم. هر چه می خواهی بکن! عمو هم گفت: دست از اموال بردار و هر جا می خواهی برو و چنان ناجوانمردانه با او عمل کرد که حتی لباس تنش را هم از او گرفت!

جوان بیچاره لخت و عریان نزد مادر آمد و جریان اسلام آوردن خود را به مادر گفت و تقاضا کرد که به من یک پوشاکی بده تا بپوشم و نزد رسول خدا(ص) بروم. مادر مهربان هم پوشاکی نداشت، تنها یک تکه گلیم راه راه که زیر پا افتاده بود (عرب به چنین گلیمی بجاد می گویند؛ یعنی گلیم راه راه) آن را برداشت و از وسط پاره کرد.گلیم دو قسمت شد و به پسرش داد. او گرفت و یک قسمت ان را به صورت حوله ای روی دوشش انداخت و یک قسمت دیگر را هم مانند لنگ به کمرش بست و از مادر خداحافظی کرد و با صدق و صفای تمام از مکه به سمت مدینه آمد. هنگام سحر بود که به مدینه رسید. داخل مسجد شد، در گوشه ای نشست. پیامبر اکرم(ص) هر روز بعد از نماز صبح در مسجد می گشت و از غریبه ها و تازه واردها تفقد می فرمود و از حال اصحاب صفه که خانه ای نداشتند و در مسجد زندگی می کردند جویا می شد. در این میان چشمش به یک جوان تازه وارد افتاد که با وضع مخصوصی خود را پوشانده است. مقابلش ایستاد و فرمود: تو که هستی؟

من عبدالعزی از فلان قبیله ام. عزی نام یکی از بت های معروف بود. در آن زمان بت پرست ها اسم بت ها را روی بچه هایشان می گذاشتند. رسول اکرم(ص) فرمود: من از امروز اسم تو را عبدالذوالبجادین گذاشتم؛ یعنی، عبدالله گلیم پوش. تو میهمان من هستی. او در مدینه تحت عنایت رسول اکرم مشغول تعلم قرآن و احکام دینی بود تا جنگ تبوک پیش آمد و مسلمانان عازم میدان جنگ شدند. او نزد پیامبر اکرم(ص) آمد و گفت: یا رسول الله دعا بفرمایید که فیض شهادت نصیب من گردد. رسول اکرم(ص) درباره اش دعا کرد که خدایا خون عبدالله را بر کافران حرام گردان. عرض کرد یا رسول الله منظورم این نبود. می خواستم به فیض شهادت نایل شوم. فرمود: «کسی که به قصد جهاد در راه خدا از خانه اش بیرون برود و در بین راه بمیرد، اجر شهید خواهد داشت.» (...و من یخرج من بیته مهاجرا الی الله و رسوله ثم یدرکه الموت فقد وقع اجره علی الله..)(نساء /آیه ی 100).

این یک پیشگویی بود که پیامبر اکرم(ص) درباره اش فرمود. مسلمانان حرکت کردند و به محل جنگ که رسیدند عبدالله تب کرد و مریض شد. چند روزی هم بیمار بود و با همان بیماری از دنیا رفت. در شب دفنش بلال مؤذن چراغی به دست داشت، قبر که حاضر شد رسول اکرم(ص) خودش داخل قبر شد و با دست خودش جنازه ی عبدالله را گرفت و در میان قبر گذاشت و فرمود: «خدایا من از عبدالله راضی هستم، تو هم از او راضی باش».

منـابـع

سیدمحمد ضیاء آبادی- عطر گل محمدی(1)- صفحه ی 102 الی 105

کلیــد واژه هــا

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها