عنایت امام رضا (ع) به احمد بن ابی نصر بزنطی
فارسی 13304 نمایش |احمد بن ابی نصر بزنطی می گوید: من ابتدا واقفی مذهب بودم، بعد، مستبصر شدم. روزی از امام رضا علیه السلام تقاضا کردم وقت مناسبی تعیین بفرمایید تا شرفیاب حضور گردم و مسائلم را مطرح کنم. این گذشت تا روزی من در خانه ام نشسته بودم، در زدند. دیدم خادم امام مرکب مخصوص امام را آورده تا مرا خدمت امام ببرد. با خوشحالی تمام سوار شدم و شرفیاب گشتم. مسائلی را مطرح کردم و بهره ها بردم تا شب شد. همان جا نماز مغرب و عشاء را با امام علیه السلام خواندم. بعد، غذا آوردند و پس از صرف غذا خواستم برخیزم برای رفتن. فرمود: دیر وقت شده و منزل شما دور است، صلاح این است که همین جا استراحت کنی. من هم که از خدا می خواستم خدمت امام علیه السلام باشم، اطاعت کردم و ماندم. به خادمشان گفتند: رختخواب مخصوص خودم را بیاور، برای آقای احمد بزنطی پهن کن. من در این موقع به فکر فرو رفتم و از ذهنم گذشت که معلوم می شود من آدم بسیار بزگواری هستم که امام اینگونه با من رفتار می کنند. امام علیه السلام مرکب مخصوص خود را برای من فرستاده و مرا به خانه اش آورده و با من هم غذا شده و بعد، رختخواب مخصوص خودش را در اختیار من گذاشته است، عجب! این منم که چنین بزرگوارم؟ امام نیم خیز شده بود تا برخیزد و به اتاق خود برود. دیدم نشست. فرمود: احمد، قصه ای برایت بگویم. وقتی صعصعه بن صوحان، از اصحاب جدم امیرالمومنین علیه السلام مریض شد، امیرالمومنین علیه السلام به عیادت او رفت و کنار بسترش نشست و دست بر پیشانی او گذاشت و او را مورد ملاطفت قرار داد. بعد، وقتی خواست برخیزد، فرمود: صعصعه، نکند این آمدن من به عیادتت را مایه ی امتیاز خود از براداران ایمانی بشماری. این تکلیف دینی من بود که انجام دادم. امام رضا علیه السلام این قصه را گفت و برخاست و در واقع با این عمل، هم آگاهی خود را از مافی الضمیر، من نشان داد، که نمونه ای از علم غیب بود، هم به من پند داد و مرا از بیماری عجب و خودپسندی شفا بخشید.
منـابـع
سیدمحمد ضیاء آبادی- کتاب حبل متین (جلد اول) – از صفحه 376 تا 377
کلیــد واژه هــا
0 نظر اشتراک گذاری ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها