مطاع بودن رسول خدا در همه ی شئونات

با اینکه اطاعت خدا اصل است و اطاعت پیامبر به عنوان مظهر، پیامبر سخنی جز سخن حق ندارد، در بعضی آیات آمده که؛ تبهکاران در قیامت می گویند: ما از خدا و پیغمبر اطاعت نکردیم، یعنی نه در احکام الهی و نه در بخش قضا و زعامت و رهبری. و اگر منظور خصوص احکام الهی بود، نیازی به ذکر رسول نبود، همین معنا را خدای سبحان به صورت دیگری بیان می کند، گاهی می فرماید: شما بین خدا و پیامبر جدایی نیندازید و کسی که فاصله می اندازد، کافر حقیقی است و ما برای کافران عذاب خوار کننده آماده کردیم: «إن الذین یکفرون بالله ورسله ویریدون أن یفرقوا بین الله ورسله ویقولون نؤمن ببعض ونکفر ببعض ویریدون أن یتخذوا بین ذلک سبیلا* أولئک هم الکافرون حقا وأعتدنا للکافرین عذابا مهینا؛ همانا کسانى که خدا و پیامبرانش را انکار مى کنند، و مى خواهند میان خدا و رسولانش جدایى قائل شوند، و مى گویند: ما به برخى ایمان داریم و به برخى نداریم، و مى خواهند بین این دو، راهى [جدا] بگیرند، آنان در حقیقت کافرند، و ما براى کافران عذابى خفت بار آماده کرده ایم.» (نساء/ 150- 151) در صدر و ذیل آیه از کسی که بین خدا و رسول فاصله می اندازد به عنوان کافر یاد کرده است.
سپس می فرماید: بین هیچ پیامبری با پیامبر دیگر جدایی نیندازید: «والذین امنوا بالله ورسله ولم یفرقوا بین أحد منهم أولئک سوف یؤتیهم أجورهم وکان الله غفورا رحیما؛ و کسانى که به خدا و فرستادگان او ایمان آوردند و میان احدى از آنها فرق نگذاشتند، خدا پاداش آنها را خواهد داد که خداوند آمرزنده ى مهربان است.» (نساء/ 152) مؤمن کسی است که بین سلسله جلیله ی انبیا فرق نگذارد نه چون یهودیان که فقط به موسای کلیم ایمان دارند و به عیسی و خاتم انبیا (ع) ایمان ندارند! یا مسیحیان که تنها به عیسی و موسی (ع) ایمان دارند. ولی به نبی اکرم (ص) معتقد نیستند. نباید بین هیچ یک از انبیا فرق گذاشت، چون همه ی آنان پیام آوران توحید نابند. نباید بین فرموده خدا و حکم پیغمبر فرق گذاشت. زیرا چنین کسی کافر حقیقی است.
اعتقاد به پیغمبر در جمیع شئون امری بسیط است، یعنی نمی توان مثلا در مسئله ی تعلیم به پیغمبر معتقد بود ولی در مسئله قضا به آن حضرت معتقد نبود یا در مسئله تعلیم و قضا به رسول گرامی معتقد بود ولی در مسئله زعامت و رهبری آن حضرت را قبول نداشت، زیرا دین، امری است منسجم که به صورت کتاب خدا یا قضا و زعامت و رهبری پیغمبر و یا صورتهای دیگر، ظهور می کند، که همه در شئون نبی اکرم (ص) خلاصه می شود. معترضان به رسول گرامی (ص) نشناختند که پیغمبر انسانی نیست که از خود سخن بگوید، آنجا هم که ظاهرا از خود سخن می گوید، گرچه رأی اوست ولی در حقیقت ارائه حق است، نطق پیغمبر ولی انطاق حق است، شهود پیغمبر ولی اشهاد حق است، استفصال کنندگان، پیغمبر خدا را انسانی عادی پنداشتند که گاهی از خدا پیام می آورد و گاهی هم از خود حکم می کند و هرگز آن حضرت را به عنوان موحدی که در صراط مستقیم باشد و در توحید ناب ذوب شده و به فنا رسیده باشد نمی شناختند، لذا خداوند فرمود: «لتحکم بین الناس بما أریک الله؛ تا ميان مردم به [موجب] آنچه خدا به تو آموخته داورى كنى.» (نساء/ 105) یعنی گرچه در محکمه، تو قاضی هستی و رأی تو خاتمه بخش محمکه است ولی در حقیقت ما آن حکم را به تو نشان دادیم و تو دیدی، ما الهام کردیم، تو ملهم شدی ما تعلیم کردیم، تو عالم شدی.
پیغمبر هر حکمی که دارد از خداست لیکن گاهی آن حکم به صورت وحی قرآنی ظهور می کند، گاهی به صورت حدیث قدسی، گاهی به صورت رأی الهامی و گاهی به صورت وحی تسدیدی و تأییدی. او انسانی است کامل که قلبش به حب خدا متیم و لبریز است و در قلب لبریز از حب حق، جایی برای غیر خدا نیست. شیطان و هوسها توان القای مطلبی را در آن قلب ندارند. لذا هر چه را این قلب ببیند خدا ارائه داده و هر چه بفهمد خدا تفهیم کرده است، پس اگر کسی بگوید سخن خدا را قبول دارم اما سخن پیغمبر را قبول ندارم مثل این است که بگوید سخن خدا را قبول دارم و سخن خدا را قبول ندارم. خداوند در آیات دیگری می فرماید: اگر گفتم از خدا و پیغمبر اطاعت کنید، اصل کلی آن است که از خدا بترسید «ومن یطع الله ورسوله ویخش الله ویتقه؛ كسى كه خدا و فرستاده او را فرمان برد و از خدا بترسد و از او پروا كند.» (نور/ 52) در صدر آیه اطاعت خدا و پیغمبر مطرح است اما در ذیل آن فقط سخن از خداست، چون پیغمبر جز از خدا نمی گوید و فانی در مسیر توحید است، ذاتی نمی بیند مگر فانی در ذات حق و صفاتی نمی بیند مگر فانی در صفات حق، و افعالی نمی بیند مگر فانی در فعل حق.
این انسان کامل چون از حیث شناخت و بینش به این مقام شامخ و منیع رسیده، همه ی هستی او را فیض خدای سبحان تأمین کرده و این تجلی خاص است نه تفویض که در هر جا باشد باطل است، گرچه در بعضی نصوص عنوان تفویض، ذکر شده اما نه به معنای واگذاری قدرت و اختیار استقلالی است، چون اگر موجودی ممکن در کاری از کارهای امکانی مستقل گردد معنایش آن است که ممکن به واجب ارتباط ندارد، در حالی که تمام حلقه های سلسله امکانی حتما به واجب می رسد چیزی قابل واگذاری به ممکن به نحو استقلال نیست و لو حق زعامت یا حق اداره شئون باشد. تفویض به این معنا که ممکن به واجب منتهی نشود، بدتر از جبر است، خواه تفویضی که در مقابل جبر باشد و خواه تفویضی که در مسئله غلو مطرح است که غالیان بر آنند و یا تفویضی که در مباحث و مسائل و فصول دیگر مطرح است.
تفویض به این معنا که رابطه ممکن از واجب قطع شود و واجب کاری را به ممکن واگذار کند که ممکن در آن کار مستقل باشد و در حدوث و بقا به واجب نیازمند نباشد، عقلا ممتنع و نقلا ممنوع است. اما اینکه گفته شد، بعضی از احکام یا شئون به پیغمبر واگذار شده است بدین معناست که: پیغمبر به منزله آیینه است. مثلا اگر گفته شود آفتاب، جلال و جمال و شکوه و پرتو خود را به آیینه واگذار کرده یعنی خورشید در آیینه متبلور شده و شما بلاواسطه نمی توانید از آفتاب نور بگیرید، بلکه به واسطه آیینه از آن نور بگیرید، نه یعنی خورشید به آیینه نور داده و شما از آیینه نور بگیرید، چون اگر در مرحله ی بقا، رابطه آیینه از خورشید قطع شود آیینه چیزی نخواهد داشت. 


Sources :

  1. عبدالله جوادی آملی- تفسیر موضوعی- جلد 8 صفحه 172

https://tahoor.com/en/Article/PrintView/110301