عشق و دوستی در فلسفه افلاطون

افلاطون

افلاطون در سه رسالۀ لیسیس (یا دوستی Lysis on Friendship)، ضیافت Symposium و فایدروس Phaedrus به مقوله دوستی و عشق توجه خاص نشان داده است. در لیسیس، سقراط در گفتگو با گروهی از جوانان شهر آتن، "دوستی" را مورد بحث قرار می دهد و در ضیافت و فایدروس، "عشق Philia" محور گفتگو است. دیدگاه افلاطون درباره دوستی و عشق را می توان در راستای نظریات هستی شناسانه و معرفت شناسی او دانست.
به نظر می رسد برای افلاطون دوستی با کارایی usefulness و عشق با زیبایی Beauty پیوند دارد. برای او عشق واقعی تنها عشقی است که از مجاز درگذرد و به زیبایی حقیقی (که تنها در جهان مثل قابل دستیابی است) بپردازد و آن را بازتولید کند. هر عشقی غیر از این، از عشق حقیقی به دور است و باید برای تبدیل شدن به عشق حقیقی مسیری را بپیماید.
مهم ترین مقوله ای که عشق حقیقی را از دیگر عشق ها جدا می سازد برائت آن از امیال بشری است. در حالی که عشق های جسمانی خود را در فرزندان، بازتولید می کنند، عشق حقیقی تنها در زیبایی است که دوباره آفریده می شود. در مقابل، دوستی برای افلاطون اساسا با مقوله ی نیاز و کارایی به هم پیوسته اند و از این رو، همواره در مقامی پایین تر از عشق قرار می گیرد. به نظر می آید از همین روست که (علیرغم تمایل زیاد سقراط به مقوله ی دوستی) بحث او درباره ی آن به نتیجه ی مشخصی نمی رسد و در جای دیگری نیز دوباره مورد توجه خاص قرار نمی گیرد.

دوستی در رساله لیسیس

دوستی، چنان که در رساله لیسیس به بحث گذاشته می شود، برای افلاطون چندان مفهوم مشخصی ندارد. هر چند که وی مدعی آن است که برای او اهمیت "دوستی" برابر است با اهمیتی که افراد به چیزهای بسیار مورد علاقه خود می دهند و دوستی، مقوله ای بوده است که از کودکی ذهن او را به خود مشغول داشته است و دوست را به هر ثروت دیگری ترجیح می دهد. اما همه اینها مانع از آن نمی شود که او در ارائه تعریف مشخصی از دوستی درمانده شود و در نهایت نیز گفتگو با همین طنز پایان می پذیرد که هنوز نتوانستیم کشف کنیم که چه کسی را می توان دوست دانست.
گفتگوی پیچیده ای درگرفته است و راه های مختلفی که برای یافتن ویژگی های یک دوست طی می شود، یک به یک به شکست می انجامند. چرا که هر یک از آنها بر پایه ای نادرست بنا شده اند و سقراط تنها در قسمت نتیجه گیری از هر بحث است که به نادرست بودن بنیان های آن پی می برد.

کارایی و دوستی
با این حال، ویژگی مهمی برای دوستی در تمام این گفتگو دیده می شود و آن "کارایی" دوستی است. سقراط و دو جوانی که به گفتگو مشغولند، بر سر یک چیز توافق دارند و آن این است که تنها می توان چیزی را دوست داشتن که "به درد بخورد" و به نظر می رسد همین ویژگی بدیهی انگاشته شده برای دوستی است که هر نوع توافق بر سر چیستی آن را ناممکن می سازد. برای افلاطون، چنان که در سراسر فلسفه ی او قابل مشاهده است، چیز به درد بخور، چیزی است که فرد را به سوی کمال وی رهنمون شود و او را هر چه بیشتر به آنچه باید باشد، نزدیکتر سازد.
به عنوان مثال در همین رساله او از دوستی بیمار نسبت به پزشک سخن می گوید و برهان او نیز این است که پزشک کسی است که بیمار را از "شر" مرض می رهاند و او را به "خوبی" می رساند و از این رو مورد محبت بیمار است. چنان که مشاهده می شود، دوستی ای که در اینجا مورد توجه قرار می گیرد، بیش از آنکه بر مداومت و اهمیت اخلاقی آن تأکید شود، مقوله ای کاربردی، لحظه ای و از لحاظ هنجاری خنثی است.
تنها مسئله مورد نظر آن است که چگونه فرد، شرایط لازم برای گذار به سمت کمال خود را بیابد و در آن گام بردارد. البته افلاطون حتی در این ایده نیز چندان ثابت قدم نیست و در جای دیگری از همین رساله، با مطرح نمودن عدم امکان دوستی میان افراد شرور، به تأثیرات پایدار افراد شرور، که "بدی" را گسترش می دهند، اهمیت اخلاقی و هنجاری دوستی را متذکر می شود.

دوستی و رهایی از شر و بدی
دوستی تنها ابزاری برای رهایی از "بد" است و از این رو نمی تواند میان آنهایی که شبیه یکدیگر هستند به وجود آید، چرا که آنچه هر یک از آنها برای رهایی از چنگال بد دارد، دیگری نیز داراست و چیزی بیش از آن نیز ندارد. پس باید دوستی میان کسانی واقع شود که مانند یکدیگر نیستند. افراد شرور هرگز نمی توانند دوست کسی باشند، از سوی دیگر شباهت خوبان به یکدیگر مانع از دوستی میان آنها است و از این رو تنها دوستی ممکن میان خوبان و کسانی اتفاق می افتد که نه خوبند و نه بد.
مسئله جالب توجه در اینجا این است که در این شکل دوستی نیز این فرد "خوب" است که از "کارایی" دوست خنثی خود بهره مند می شود و در مسیر کمال خود راه می پیماید. این مسئله در مثال بیمار و دوستی او برای پزشک مشهود است. همچنین، در دوستی میان بزرگسالان خردمند با جوانان نیز این پیر خردمند است که از دوستی بهره مند می شود و با عرضه ی دانش خود به جوان، خود را "جاویدان" می سازد.

بسط دوستی در روابط انسانی
علاوه بر اینها، این دوستی تمام انواع روابط انسانی را نیز دربر می گیرد و هیچ رابطه ای میان انسان ها برقرار نیست، مگر آنکه شرایط احصا شده در اینجا را دربر داشته باشد.
به عنوان مثال، حتی محبت والدین به فرزند خود نیز تنها تا جایی است که او به کار آنها بیاید و دیگران نیز تنها در مواردی که بتوانند به دانش او (و یا در کل توانایی های او) اتکا کنند، او را دوست می دارند: فی الواقع، هنگامی که تو از خرد بهره مند باشی، تمام مردم دوست و خویشاوند تو هستند، چرا که تو برای آنها مفید و خوب هستی. اما اگر تو از خرد بهره ای نبرده باشی، نه پدر، نه مادر و نه هیچ کس دیگری دوست تو نخواهد بود.

عشق در رسالۀ ضیافت

ضیافت، رسالۀ دیگری از افلاطون است که "عشق" را محور قرار می دهد. در این ضیافت، که جمعی از سخنوران آتن حضور دارند، هر یک برداشت و تعریف خود از عشق و در واقع هر آنچه باید درباره عشق بگوید، را بیان می کند و در نهایت نیز این سقراط است که با بیان تعریفی که از استاد خود، دیوتیما Diotima، درباره عشق شنیده است، بحث را به سرانجام می رساند.
در این رساله دو تعریف از عشق بیش از دیگران خودنمایی می کند. یکی تعریف دیوتیما که عشق را در پیوند با "زیبایی" می بیند و دیگری تعریف هزل گونه آریستوفانوس از آن.

توصیف آریستوفانوس از عشق
آریستوفانوس Aristophanes می گوید که نسل بشر در آغاز تقسیم بندی جنسی متفاوتی داشت و بر خلاف امروز که تنها "زن" و "مرد" را می توان دو جنس از انسان برشمرد، در آغاز حیات بشر، سه نوع انسان وجود داشت:
مرد، زن و قسم سومی که هم زن بود و هم مرد که نام او "آندروگنوس" Androgynous بود. شکل انسان آن روزگار نیز با بشر امروزین تفاوت هایی داشت و از جمله مهم ترین آنها این بود که انسان اولیه دارای چهار دست و چهار پا و دو صورت و در کل دو برابر اعضای انسان امروزین بود. این مخلوق دارای قدرت و توان بیش از اندازه ای بود و خدایان در هراس از این خطر بود که تصمیم گرفتند او را دو شقه کنند تا از قدرت او کاسته شود. انسان امروزین، حاصل دو شقه شدن انسان اولیه است و از این رو کامل نیست. در نتیجه هر انسانی به دنبال یافتن نیمه ی دیگر خود است تا با پیوند با آن، خود را کامل سازد.
نکته جالب توجه در اینجا آن است که بر اساس این داستان، هر انسانی با پیوند با انسانی دیگر از جنس خود امکان تکمیل شدن را می یابد. چرا که نیمه ی گمشده ی هر فرد، از جنس خود اوست، یعنی یک مرد با مردی دیگر و یک زن با زنی دیگر امکان بالقوه ی درهم آمیختن و رسیدن به کمال را دارند. از سوی دیگر انسان هایی که حاصل دوشقه شدن جنس سوم انسان های اولیه هستند، با پیوند با فردی از جنس مخالف خود کمال می یابند.
تعابیر کاملا جسمی آریستوفانوس نشان می دهد که او عشق را مقوله ای جدا از روابط فیزیکی نمی انگارد. در نظر او به هم پیوستن دوباره نیمه های از هم دور افتاده، به طور خاص، در ابعاد جسمی روی می دهد و از اینرو می توان آنرا کاملا زمینی دانست. این ویژگی محدودیت هنجاری خاصی را نیز نمی پذیرد و شامل رفتار همجنس گرایانه homosexual و غیر همجنس گرایانه heterosexual می شود. با این حال، باید توجه داشت که آنچه عاشقان در نگاه آریستوفانوس از یکدیگر می طلبند، روابط جنسی به معنای شهوانی آن نیست.
ممکن است آنها را در آغوش یکدیگر ببینیم، اما این نه از روی شهوت که از روی میل به یکی شدن دوباره ی آنهاست. چنان که آریستوفانوس می گوید، وقتی به آنها پیشنهاد شود که در یکدیگر ذوب شوند و تا ابد، به جای دو تا، یکی بمانند «هیچ کدام از آنها نیست که این پیشنهاد را رد کند و یا آن را تصدیق نکند که این یکی شدن به جای دوییت، و ذوب شدن در دیگری، همان آرزوی قدیمی اوست و دلیل آن این است که روح انسان در آغاز یکی بوده است و ما یک کلر whole بودیم و نیاز و علاقه به همین کل است که عشق نامیده می شود.»
ویژگی مهم دیگر برداشت آریستوفانوس از عشق، منحصر به فرد بودن آن است. آریستوفانوس می پذیرد که امکان یافتن نیمه ی گمشده هر انسانی در طول حیات وی بسیار کم است و اتفاقا از همین رو است که انسان امروزین خوشبخت نیست. بسیار کم اتفاق می افتد که انسانی بتواند به درستی نیمه ی گمشده ی خود را بیابد و با او درآمیزد. در نتیجه نمی توان به راحتی از عشق در این جهان سخن گفت.

وصف عشق از زبان دیوتیما
سقراط، اما، به گونه ای دیگر سخن می گوید. او با "میل" desire آغاز می کند و اینکه عشق تنها به چیزی ممکن است که فاقد آن هستیم و از همین جاست که زیبایی وارد می شود. همان گونه که بیان شد، سقراط در ارائه ی تعریف خود از عشق به دیوتیما پناه می برد و به نقل اقوال او در این باب می پردازد. چنان که دیوتیما می گوید «عشق یک روح کبیر است و همانند تمام روح ها، نه میرا mortal است و نه نامیرا divine، بلکه چیزی میان آنها.»
او پیام آور خدایان و انسان ها برای یکدیگر است و قدرت خود را نیز از همین می گیرد، «چرا که جوششی میان خدایان و انسان ها وجود ندارد و تنها از طریق عشق است که خدایان با انسان ها، چه آگاه و چه ناآگاه، مرتبط می شوند.»

ارتباط عشق با طلب و زایش

دیوتیما، عشق را تنها به زیبایی و جستجوی آن می داند و البته باید به یاد داشت که "حکمت" همانا "زیباترین" است و از این رو، عشق، خود نیز عاشق و جستجوگر حکمت است. عاشق، در پی آن است که زیبایی را به چنگ آورد. سوال این است که چرا باید آن را به چنگ آورد و از آن خود ساخت؟ دیوتیما می گوید آنچه که ما، همگی، به راستی به دنبال آن هستیم "خوشبختی" happiness است و به همین خاطر است که ما می خواهیم برای همیشه صاحب چیزهای خوب بمانیم.
اما میرایی ما سد راه این آرزو است. در نتیجه بهترین راهی که برای برآورده ساختن این آرزو وجود دارد "تولید مثل و ولادت در زیبایی generation and birth in beauty"، چه جسمی و چه روحی، است و تنها و تنها زیبایی است که می تواند انسان را به روحانیت divinity و جاودانگی immortality برساند، چرا که عدم توازن، همواره با روحانیت در تعارض است و زیبایی با آن هماهنگ harmonious. عشق همواره برای تولید مثل است، برای رسیدن به جاودانگی و این در میان مردانی که با زنان عشق می ورزند در تولید مثل جسمی محقق می شود و برای مردانی که عاشق مردانی دیگر هستند، در تولید مثل روحی. آنها دارای روح "آبستن" هستند و فرزندان آنها نیز جاودانه کننده تر از فرزندان دیگرانی است که تنها تولید مثل جسمی دارند.
اما اینها همه برای چیست؟ چنان که سقراط از دیوتیما نقل می کند، تنها یک چیز در این عشق ها معنابخش است و آن فراروی transcendence از هر پله عشق به پله ای بالاتر است تا آنجا که فرد خود را با "زیبایی مطلق" روبرو می بیند و در طی این مسیر، انسان می تواند مراحل زیبایی حکمت و فضایل دیگری چون دانش و نهادهای جامعه و از همه مهم تر، اداره ی مناسب دولت و منزل را مشاهده نماید و درک کند که «زیبایی تمام اینها یکی است.»

طریق عشق ورزی

چنان که مشاهده می شود، عشق افلاطونی، منحصر به فرد نیست و فرد، با هدف یافتن زیبایی و خوبی، می تواند به هر کس و چیزی که این زیبایی را دارا باشد، عشق بورزد. این عشق ورزی البته مطلق هم نیست و صرفا درباره کسانی اتفاق می افتد که "فاقد" فضیلتی باشند. در واقع، شرط اولین و بنیادین عشق افلاطونی نیاز و دست کم تمایل به داشتن فضیلتی است و در صورتی که آن فضیلت از پیش در فرد موجود باشد، هر نوع عشقی بلاموضوع است.
عشق، آنگونه که آریستوفانوس به بیان آن می پردازد، حامل "اذعان" recognition به وجود دیگری است و این در تمامیت او صورت می پذیرد. نمی توان عاشق کسی بود و عشق ورزی خود به او را تکه تکه کرد.
همان گونه که دیدیم، عشق برای آریستوفانوس، انتظار بی نهایت برای ذوب شدن در دیگری و تا ابد با وی یکی ماندن است. در حالی که عشقی که سقراط به تفسیر آن می پردازد تنها تا زمانی وجود دارد که فرد فقدان فضیلتی را در خود احساس کند و طبعا در لحظه ای که این فقدان تمام شد (سقراط از آن به تعبیر فراروی از پله های فضیلت یاد می کند) عشق نیز از میان خواهد رفت.

جمع بندی
در کنار هم قرار دادن این تعبیر و آنچه افلاطون در "لیسیس" بیان کرده بود، نشان می دهد که برای افلاطون، دوستی و عشق، تنها ابزاری برای فراروی و رسیدن به کمال مطلوب هستند و هیچ کدام فی نفسه اهمیت و ارزشی ندارند. در کنار اینها توجه به مدینه ی فاضله ی افلاطونی (که در "جمهور" به تصویر کشیده شده است) ما را به برداشتی محکم تر از دیدگاه وی درباره دوستی و عشق رهنمون خواهد شد. از میان سه طبقه ای که افلاطون در ترسیم مدینه از آنها نام می برد، پاسداران بعد از فیلسوفان دارای بیشترین اهمیت در جامعه هستند و در واقع شرایط لازم برای زیست سالم و بی دغدغه ی دیگر اعضای جامعه فراهم می سازند. افلاطون برای جلوگیری از ناکارایی این طبقه، زندگی ویژه ای را برای آنها پیشنهاد می کند. این زندگی بر یک اصل اساسی بنا می شود و آن "عدم مالکیت" است.
بر طبق این اصل، هیچ کدام از پاسداران نباید دارای چیزی متعلق به خود باشد تا از هر فسادی مبرا بماند. دایره این عدم مالکیت، تا خانواده نیز گسترده است و در واقع در زندگی پاسداران خانواده خاص وجود ندارد و تمام پاسداران، یک خانواده عمومی و بزرگ دارند که از همسران و فرزندان مشترک تشکیل شده است. هیچ کس پدر، مادر و یا فرزند کسی نیست و همگان، به تناسب سن و سال، برادر، خواهر، پدر و مادر دیگری است.
در این شهر، کسانی که در شهرهای دیگر "رفیق" Comrade و "همکار" colleague نامیده می شوند، "برادر" خواهند بود. در این شهر، کسی با دیگری غریبه نیست و همگی با یکدیگر پیوند خونی دارند. در نتیجه این وضعیت است که شهروندان این شهر، "رنج ها و لذت های مشترک" دارند. این پیوند و یگانگی نه ناشی از طبیعت اعضای این طبقه است و نه حتی منفعت مستقیمی از آنها را فراهم می کند. تنها مسئله ی مهم آن است که در این وضعیت می توان مطمئن بود که پاسداران دیگر اعضای جامعه را چون خویشاوندان خود می انگارند و هرگونه صدمه ای به آنها را چون صدمه به خود می بینند و نه تنها از آن پرهیز می کنند، که برای جلوگیری از صدمه رساندن دیگر ملت ها به اعضای این جامعه نیز کوشش خواهند کرد.
چنین به نظر می رسد که در اینجا هم آنچه افلاطون از دوستی و خویشاوندی میان اعضای جامعه مد نظر دارد، تنها ابزاری است برای آنکه جامعه تحت حکومت فیلسوف شاه مسیر تکامل معنوی خود را طی کند. در نتیجه، "ابزاری بودن"، "عمومی بودن" و "عدم انحصار به فرد" و همچنین "موقتی بودن" از جمله شاخصه های موثری هستند که می توان برای دوستی، چنان که افلاطون در نظر داشت، برشمرد.


Sources :

  1. افلاطون- پنج رساله- ترجمه محمود صناعي- چاپ سوم- تهران- انتشرات علمي و فرهنگي

  2. شارل‌ ورنر- حكمت‌ يونان‌- مترجم‌ نادرزاد- تهران‌- علمي‌ و فرهنگي‌- 1382

  3. فردریک کاپلستون- تاريخ‌ فلسفه‌ يونان‌ و روم‌- تهران‌، انتشارات‌ علمي‌ و فرهنگي‌- 1372

  4. Plato (1931c), Symposium, Trans. By B. Jowett, in: The Dialogues of Plato, Vol. I, London, Humphrey Milford, pp. 513- 594.

  5. Price, A. W. (1999), Friendship and Politics, in: “Tijdschrift voor Filosofie, 61/1999,

https://tahoor.com/en/Article/PrintView/111533