با افکار هگل در مورد پدیدارهای تاریخی نه تنها قسمتی از فلسفه اوست، بلکه به معنایی عین فلسفه اوست. از نظرگاه او حوادث ظاهرا جزئی تاریخی در واقع نمایشگر لحظه ای از صیرورت دیالکتیکی روح است که در زمان و مکان معینی تحقق می یابد. بدین معنی تمام آثار اصلی هگل را می توان نوعی فلسفه تاریخ قلمداد کرد و این موضوع را نه فقط درباره کتاب پدیدارشناسی روح بلکه درباره کتاب منطق او نیز صادق دانست. زیرا از نظرگاه او تفکر منطقی از تاریخ غیر قابل انفکاک است. اگر هستی صرف صیرورت است، تفکری که توجه به هستی دارد در نفس صیرورت تأمل می کند و به ناچار خود نیز صیرورت می پذیرد. در صیرورت است که امر واقع معقول می شود و امر معقول واقعی. یعنی اگر عقل واقعیت را معقول می سازد و خود نیز از این رهگذر واقعیت می یابد، به این علت است که هم امر معقول و هم امر واقع عر دو در صیرورت تحقق می یابند و خارج از آن قابل تصور نیستند. بدون شک از لحظه ای که منطق هگلی در ذهن او شکل گرفته است این آگاهی را نیز داشته است که تحقیقات فلسفی به نحوی که مورد نظر او بودن به ناچار به طرف تأمل در حوادث تاریخی سوق می یابد. ولی باید دانست که بیشتر از سال 1822 میلادی به بعد است که هگل به طور مستقیم حوادث تاریخی را مورد بررسی دروس خود قرار می دهد و افکار خود را مستقیما متوجه تحلیل فلسفی وقایع تاریخی ملل مختلف می کند.
چنانکه اشاره شد اگر قبول داشته باشیم که استحکام منطق هگل تنها از این جهت نیست که توجه به صیرورت هستی دارد، بلکه از این جهت نیز هست که صیرورت هستی نیز خود کاملا منطقی و دیالکتیکی است، به ناچار باید بپذیریم که «بحث المعرفة» به معنایی قابل اطلاق بر «هستی شناسی» است و همین امر در مورد هر شناختی معتبر است. هگل در مورد شناخت حوادث تاریخی نظر خود را به طریق اولی صادق می داند و اعتقاد دارد که منطق تاریخی است و تاریخ منطقی و بحث در حوادث تاریخی چیزی به جز کوشش برای دریافت ضرورت منطقی این حوادث نیست. هگل در مقدمه کتاب خود سعی دارد برداشت فلسفی خاص خود را از امور تاریخی بیان کند و اصول روش تحقیق خود را مشخص سازد. بدین منظور انحاء مختلف تاریخ نویسی و وجوه اختلاف آنها را با سبکی که خاص اوست مورد بررسی قرار می دهد.
1- تاریخ نگری طبیعی: مورخانی که به طریق اول حوادث تاریخی را مطمح نظر قرار می دهند در حقیقت کسانی هستند که فقط از نظرگاه خود به وقایع نگاری می پردازند. اینان بیشتر خود شاهد آن وقایع بوده اند و به نحوی به توصیف آنها پرداخته اند. مثلا هرودوت و توسیدید را جزو این گروه اول می توان دانست. کار ایشان از لحاظی شبیه به کار شعر است، یعنی همانطور که شاعر سعی دارد بر اساس امور حسی و با استفاده از زبان و فرهنگ زمان خود تصورات بدیعی به وجود آورد، این نوع تاریخ نویسان نیز سعی کرده اند وقایع خارجی و عینی را به شکل تصورات ذهنی بیان دارند.
2- تاریخ نگری تأملی: نوع دوم مورخانی هستند که تاریخ را بر اساس تأمل و اندیشه مورد نظر قرار داده اند. سعی همه آنها به نحوی فراروی از زمان حال بوده است، گروهی از ایشان مثل مورخان نوع اول، وقایع تاریخی را که آن هم بیشتر حوادث جنگی است چنان شرح می دهند که گویی خود شاهد آن بوده اند، ولی گروه دیگر نظرگاه خاصی داشته اند متفاوت از روحیه حاکم بر حوادث تاریخی. بعضی دیگر از آنان با اینکه حوادث مختلف و متفاوتی را بیان داشته اند همواره روابط میان این حوادث در ذهن آنها به نحو واحد برقرار می شده است. این نوع کتابهای تاریخی اغلب جنبه اخلاقی دارد و معمولا در آنها از فتح یا شکست ملت و قومی به عنوان مثال اخلاقی استفاده شده است. ایشان کوشش کرده اند از حوادث تاریخی تجربه بیاموزند و از این تجربه نتیجه بگیرند و آن را به صورت پند و اندرز به خوانندگان احتمالی آثار خود یا به اخلاف خود تحویل دهند.
3- تاریخ نگری فلسفی: نوع سوم مورخانی هستند که با نظر فلسفی به تاریخ می نگرند و در واقع نحوه کار گروه قبلی را تکمیل می کنند، زیرا به هر طریق فلسفه تأمل و تفکر است، اگرچه هر تأملی را فلسفی نمی توان دانست. به هر حال این گروه در مسائل تاریخی به مراتب عمیقتر نظر می دهند. طبیعی است که توجه اصلی هگل بیشتر به همین نوع سوم تاریخ نویسی است و با اطمینان نه فقط دریافت صحیح حوادث تاریخی را بدون تفکر فلسفی مقدور نمی داند، بلکه اصلا بحث اصلی خود را از اینجا آغاز می کند. به نظر هگل تفکر انسان غیر قابل انکار است و همین است وجه امتیاز او از حیوان. در فلسفه او به هر نحوی که بحثی درباره انسان مطرح شود الزاما بحث درباره تفکر او نیز مطرح است. البته این تفکر انسانی در تاریخ ظاهرا تابع حوادث و واقعیت موجود است، در صورتی که در فلسفه تفکر استقلال دارد و می تواند بدون در نظر گرفتن حوادث واقعی و موجود به تجسس پردازد. پس به زعم او دو وضع متفاوتی که تفکر در تاریخ و در فلسفه پیدا کرده است باعث شده است که این دو کاملا جدا از یکدیگر قلمداد شوند، در صورتی که در واقع چنین نیست و کوشش او اثبات خلاف این نظر و نشان دادن این موضوع است که عقل حاکم بر عالم است و تاریخ عالم نیز در نتیجه معقول است.
در نزد هگل عالم هم شامل طبیعت به معنای مادی کلمه است و هم شامل طبیعت به معنای روحانی کلمه و با اینکه طبیعت مادی در تحول تاریخ عالم دخیل است، آنچه از این لحاظ جنبه اصلی و جوهری دارد، روح (Esprit) و تحول آن است. از لحاظ تاریخ عالم، طبیعت مادی نیز باید نسبت به روح سنجیده شود، زیرا روح است که در تاریخ واقعیت انضمامی پیدا می کند. تاریخ بدین طریق محل صیرورت روح است و چون جوهر روح آزادی و حریت است پس در واقع تاریخ نموداری از مراحل مختلف تحقق آزادی است. در فلسفه هگل ماده قائم به ذات نیست و جوهریت ندارد و اتکای آن به روح است، در صورتی که روح به خود قائم است و جوهریت دارد و همین موجب می شود که حقیقت آن آزادی و حریت باشد. تحقق تدریجی آزادی در سیر تاریخ در عین حال و ضرورتا تحقق تدریجی آگاهی و شعور است. یعنی به نظر هگل در واقع تاریخ عالم تاریخ روح است، از این لحاظ که روح کوشش دارد از خود آگاه شود و خود را آزاد سازد و این آگاهی و این آزادی مقدور نمی گردد مگر به نحو تدریجی و به طور دیالکتیکی.
تاریخ عالم مراحل منطقی پیشرفت شعور و آزادی را مصور می کند. در ذهن هگل مفهوم آگاهی و شعور تقریبا با مفهوم آزادی مترادف است، زیرا معنای آزادی در نظر او چیزی به جز آگاهی از خود و شعور به خود نیست و همین در عین حال هم خصوصیت اصلی روح است و هم غایت و نهایتی که مورد تجسس اوست. آزادی مطلق و آگاهی تام غایت روح و در نتیجه غایت تاریخ عالم است و این غایت آن چیزی است که «روح مطلق» از انسان و از هان انتظار دارد و عالم خواه ناخواه به آن جهت سوق پیدا می کند. البته باید دانست آزادی و آگاهی با توسل به «وسایل»ی تحقق می یابد و از درون به برون منتقل می شود. تأمل در این «وسایل» است که ما را با پدیدار تاریخی روبرو می کند. آزادی و آگاهی از لحاظی منحصرا درونی است و جنبه «درون ذات» (Subjectivite) دارد و فقط «وسایل» است که جنبه «برون ذات» (Objectivite) دارد. از رهگذر «وسایل» است که آزادی و آگاهی پدیدار می شود و واقعیت خارجی می یابد. تأمل در حوادث تاریخی به عنوان پدیدارهای انضمامی، نه فقط مستلزم در نظر گرفتن دو جنبه «درون ذات» و «برون ذات» به عنوان روش تحقیق در اسن رشته است، بلکه قبول این مطلب است که اصلا پدیدار تاریخی به علت تقابل و اتحاد این دو جنبه «هستی» یافته است.
انسان از آن حیث که انسان است محل تلاقی این دو جنبه است، یعنی او هم آزاد است و هم «وسیله» تحقق آزادی، و به همین جهت ناگزیر موجودی است تاریخی. او به مثابه اشیاء و حیوانات فقط در زمان قرار نمی گیرد، بلکه زمان را تبدیل به محل سیر تحولی مدارج آزادی و آگاهی می سازد. افکار و اعمال انسانی به زندگانی او و به طبیعت مادی که محل گذر اوست بعد و ساحت تاریخی و فرهنگی می دهد. از این لحاظ تاریخ عالم تاریخ انسان و افکار و اعمال او می شود. انسان کمال اخلاق را به صورت خیر مطلق و کمال عقل را به صورت عقل مطلق تصور می کند و به خداوند ایمان می آورد و خواست او را نهایت عالم می داند و مطابق این خواست که دیگر آن را از آن خود و از آن روزگار خود نمی داند، بلکه آن را به طور ازلی و ابدی تصور می کند، می خواهد گام بردارد.
هگل درباره این موضوع از نمایشنامه آنتیگون اثر سوفکلس مثال می آورد: آنتیگون می گوید: «اوامر الهی نه امروزی است و نه دیروزی. این اوامر ابدی است و هیچ کس را قدرت آن نیست که بگوید از کجا ناشی شده است. قوانین اخلاق حقیقی عبث نیست بلکه صرفا معقول است.» از این نظرگاه تنها فردی آزاد تلقی می شود که ضرورت مشیت را می پذیرد. ولی این بینش دینی فقط جنبه ای از مسئله را روشن می کند، زیرا کمال مطلوب عقل به نسبت تکامل عقل و صیرورت آن است. اخلاق تکامل می یابد و بدین جهت انسان آزاد فقط انسانی است که اراده خود را تابع قانون عقلانی می سازد. اراده یعنی قبول ضرورت عقل و قبول این ضرورت یعنی آزادی.
به نظر هگل دین آن اعتقادی است که ملتی خود را با آن مشخص می سازد و آن را همچون حقیقتی تلقی می کند. ادراکی که قومی از خداوند دارد پایه و اساس وحدت و ملیت اوست. در اعتقاد دینی فرد انسانی اراده خود را متوجه نفی خود می کند و از امور جزئی به نفع امور کلی و از امور شخصی به نفع امور عمومی چشم می پوشد. انسان متوسل به قربانی می شود و از این رهگذر از نفع خود و از اموال خود و حتی به معنایی از اراده خود چشم می پوشد. تمرکز نفس در امور دینی به صورت عاطفه تجلی می کند و با اینکه گاهی همین عاطفه در سطوح بالا به حد تفکر و اندیشه نیز می رسد، تفکر به هر طریق وسیله تلقی می شود نه غایت. به نظر هگل دین اولین نمونه اتحاد امور «درون ذات» و «برون ذات» است.
نمونه دوم این اتحاد هنر است که به نظر او بیش از دین در واقعیت امور حسی نفوذ می کند. هنر در اشکال مختلفه خود نه فقط روح را در ماده تجسم می بخشد، بلکه ماده طبیعی را تبدیل به روح می سازد. زیبایی در آثار هنری روح موادی است که اثر هنری از آنها ساخته شده است. زیبایی یک مجسمه سنگی، روح سنگ است و زیبایی یک قطعه موسیقی روح اصوات و زیبایی شعر روح کلمات. تفکر با هنر همراه می شود، ولی بر آن غلبه نمی یابد. نمونه سوم اتحاد امر «درون ذات» و امر «برون ذات» که به نظر هگل عالیترین نمونه آن نیز هست، فلسفه است. در فلسفه است که روح به صورت تفکر ظاهر می شود و تکامل تفکر در واقع تکامل روح است، همانطوری که قدرت تفکر، قدرت روح است. تفکر فلسفی در جستجوی حقیقت است و مدارج کمال آن مدارج تحقق حقیقت، یعنی تفکر فلسفی و همچنین حقیقت به مثابه صرف روح که خود نفس هستی است، صیرورت می پذیرد و از این رهگذر معنایی می یابد. به همین علت اعتبار تفکر فلسفی را انحصارا نباید از لحاظ «بحث المعرفة» سنجید، بلکه باید از لحاظ «هستی شناسی» در نظر گرفت، زیرا تفکر اصیل فلسفی محل تلاقی دیالکتیکی «بحث المعرفة» و «هستی شناسی» است.
بدین جهت فلسفه تاریخ به نظر هگل به کار بردن روش تأملی فلسفه در مورد حوادث و پدیدارهای تاریخی نیست، بلکه در عین حال نفس تاریخ و تقابل و اتحاد آن دوست. تفکر در تاریخ انجام می گیرد و تاریخ نسبت به تفکر معنی می یابد. با این حال از لحاظ دیگر باید دانست که اگر تاریخ محل صیرورت روح و مدارج تجلیات آن برای حصول آگاهی و آزادی است پس آنچه از لحاظ تاریخی حادثه ای در گذشته تلقی می شود از لحاظ فلسفی همان حادثه به عنوان امر فعلی در نظر قرار می گیرد. برای فلسفه هیچ چیز در زمان گذشته از بین نرفته است، روح و هر نوع تجلی آن فعلیت دارد. روح در زمان حال شامل تمام درجات قبلی خود است و آنچه ظاهرا گذشته است، همراه خود دارد و فلسفه است که به گذشته فعلیت می بخشد و آن را در زمان حال مورد تأمل قرار می دهد. با بیان ساده تر می توان گفت که از لحاظ فلسفه آنچه امروز آگاهی و آزادی نامیده می شود نه فقط شامل مدارج سیر تاریخی گذشته نیز هست، بلکه به طور کلی بشر روح نمی یابد و آزاد نمی شود مگر اینکه گذشته خود را همراه داشته باشد و بدان فعلیت بخشد. از این احاظ تاریخ در فلسفه زنده می ماند و تفکر امروز در تجربه تاریخی خود ریشه می دواند و بدان توجه ذاتی دارد.
به نظر هگل تاریخ عالم از شرق به غرب می رود، زیرا آسیا شروع این تاریخ و اروپا نهایت آن است. در شرق است که آفتاب طالع می شود و در غرب است که غروب می کند، ولی با این غروب، آفتاب درونی که همان وقوف و شعور به آزادی باشد به وجود می آید. در تاریخ گذشته شرق فقط یک فرد، یک نفر آزاد دانسته می شد، در تمدن یونانی و رومی چند نفر و یا گروهی محدود آزاد شناخته می شدند و در دنیای ژرمنی همه آزاد دانسته شده اند.