درآمدی بر تفکر متجدد

حکمت

در جهان اسلام، فلسفه همواره با دین ربط و پیوند نزدیک داشته است، لذا همواره «حکمت» خوانده می شده و هرگز در پی مخالفت با حقایقی نبوده که از سوی خداوند در سلک متون مقدسی نازل می شده که نزد مسلمین در مرتبه اول قرآن مجید است و حدیث به یک معنی مکمل آن است. در غرب نیز مدتی طولانی وضع کمابیش مانند جهان اسلام بود. وقتی تمدن مسیحی بر غرب استیلا داشت فلسفه عمیقا با علم کلام مربوط و متحد بود و به مسایلی که به واسطه ی نفس حضور وحی مطرح بود عنایت داشت. در این دوران فلسفه در پی آن بود که معنای ژرف تر پیام دین را توضیح بدهد و درکی عقلانی از جهانی تدارک کند که در آن واقعیت دینی مسیحیت همواره و با قوت حاضر بود و ایمان نقشی اساسی و مرکزی ایفا می کرد. تنها از رنسانس به بعد و به خصوص پس از قرن هفدهم، یعنی آغاز عصر جدید، بود که نقش فلسفه در غرب به نحو قابل ملاحظه ای شروع به تغییر کرد.

نسبت دین و فلسفه در دوران جدید
در خلال دوران جدید فلسفه نخست از دین گسست، سپس با علوم تجربی و طبیعی پیوست و اسلوب های فکری گوناگونی پدید آورد که اغلب در صدد نشستن به جای حقایق دینی بود. بخش اعظم آنچه امروزه در دنیای متجدد مشهود است، اعم از اینکه در حوزه ی اخلاق باشد یا سیاست، درک نظری از ماهیت واقعیت باشد یا معرفت شناسی، ریشه در فلسفه ی جدید دارد که هر روزه بیشتر از پیش به رقابت و در موارد زیادی به دشمنی با کلام و حکمت و دین برآمده است. در نتیجه کسانی بر آن شده اند که فلسفه جدید را «میسوسوفی» بنامند (که لفظا، بر خلاف فلسفه یا «فیلوسوفی» که به معنای علاقه به حکمت است، یعنی نفرت از حکمت). به علاوه، در قرن نوزدهم فلسفه بر آن شد تا خود را جانشین تام و تمام دین بداند و ظهور نفس فکر ایدئولوژی طلیعه این تحدی بود، یعنی ظهور تعبیری که امروزه حتی مسلمین نیز وسیعا از آن استفاده می کنند در حالی که به ندرت سرشت اساسا غیر دینی و ضد دینی صرف همین مفهوم را که به تدریج در صدد گرفتن جای دین سنتی در بسیاری از محافل اسلامی است، می فهمند.

تلازم فهم فلسفه و فهم ماهیت مدرنیسم
بنابراین، برای فهم ماهیت مدرنیسم یا تجددخواهی لازم است که معنای فلسفه را در تمدن غرب درک کنیم. در غیر این صورت فهم معنای پدیده های جدید، اعم از آن که در حوزه ی علم باشد یا هنر، در قلمرو سیاست باشد یا اقتصاد، در گستره ی واقعیات اجتماعی یا حتی رفتار شخصی و خصوصی، دشوار خواهد بود. مسلما راست است که مسیحیت و نیز یهودیت تا حدودی همچنان در غرب حیات و حضور دارد، اما آن خلأیی را که با خارج شدن از متن صحنه ایجاد شده، شیوه های تفکری پر کرده است که از بطن مکاتب فلسفی گوناگون غرب و به ویژه از بطن آن چیزی برخاسته که نزد مورخان فلسفه در غرب به فلسفه ی جدید موسوم گردیده است.

نگرش غرب جدید به تاریخ فلسفه

تاریخ فلسفه در شکل کنونیش یک رشته جدید غربی است که در قرن نوزدهم در آلمان شکل گرفت و سریعا به علمی خاص خود بدل شد و حتی به تدریج فی نفسه معنایی فلسفی یافت. مورخان فلسفه معمولا فلسفه غرب را به سه دوره تقسیم می کنند: دوران باستان، قرون وسطی، دوران جدید. البته، این نحوه تقسیم تاریخ فلسفه، ولو آن که کوشیده است فلسفه اسلامی را نیز دربربگیرد، علنا حاکی از یک نوع نگاه و نگرش اروپایی و غربی به تاریخ فلسفه است و نباید آن را با نگاه و نگرش کاملا متفاوت اسلامی به فلسفه و تاریخ فلسفه اشتباه کرد. تغییر قرون میانه یا قرون وسطی در اسلام متضمن همان معنا و مدلول تاریخی یا تقویمی که در غرب هست، نیست. بسیاری از متفکران مسلمان قرن سیزدهمی هجری/ نوزدهم میلادی از نقطه نظر محتوای فکرشان «قرون وسطایی» دانسته خواهند شد در حالی که در همان دورانی می زیسته اند که نزد مورخان غربی به دوران جدید مشهور است.
بنابر طرح تقسیم تاریخ فلسفه در غرب، فلسفه هایی که در آتن، اسکندریه و سایر مراکز فکر یونانی یا یونانی مآب و روم بالیده و شکوفا شده است فلسفه های دوران باستان یا کهن خوانده می شود. فلسفه هایی که در فاصله آغاز مسیحی شدن اروپا در حدود قرون چهارم و پنجم میلادی، تا از هم پاشیدن تمدن قرون وسطی تکوین یافته و به منصه ظهور آمده است، از جمله شامل فلسفه های اسلامی و یهودی، فلسفه های قرون وسطایی نامیده می شود؛ در حالی که این نحوه ی تفکر اصطلاحا قرون وسطایی که در اشکال متأخرتر آن به سکولاریسم یا فلسفه مدرسی مشهود بوده، حتی در خود غرب، به خصوص در محافل کاتولیک، تا عصر بعد از قرون وسطی نیز همچنان دوام و ادامه داشته و عملا حتی تا به امروز به طور کامل تعطیل نشده است. بالاخره از فلسفه هایی باید نام ببریم که از نفی همبستگی و پیوند میان فلسفه و کلام و تعالیم دینی مسیحیت زاده شده است و بر اومانیسم و مذهب اصالت عقل و سایر آرا و اندیشه های متعلق به دوره ی رنسانس که به ویژه در قرن یازدهم/ هفدهم رونق و رواج یافته بوده، مبتنی هستند. این فلسفه ها تا به امروز ادامه یافته و به فلسفه های مدرن (جدید) و گاهی پست مدرن (یا پسامدرن) موسوم شده است.
به هر حال فلسفه جدید غرب، که از نفی جهان نگری سنتی تمدن مسیحی قرون وسطی نشأت یافته و بر عقل و حواس انسانی مستقل از وحی مبتنی بوده، نظیر و همانندی که در جهان اسلام ندارد و پدیده ای مطلقا منحصر به تمدن غربی است. تعلق انحصاری این پدیده به تمدن غرب دست کم تا قرن اخیر که تجدد طلبی به دست اندازی به سوی تمدن های دیگر و ریشه دواندن در خاک این تمدن ها برآمد، از جمله در نواحی معینی از جهان اسلام متفکران مسلمان به انحاء گوناگون تحت نفوذ و تأثیر اندیشه جدید اروپایی قرار گرفتند.

پیوند اومانیسم و ظهور رنسانس و فلسفه ی جدید

در دوران رنسانس، در همان احوال که فلسفه مدرسی تدریجا جایگاه مرکزی خود را در تفکر فلسفی اروپا از دست می داد، گرایش های فلسفی گوناگونی با ماهیت های مختلف شروع به خودنمایی کرد. عده ای از فلاسفه کوشیدند فلسفه های باستانی، به خصوص فلسفه های افلاطونی و هرمسی، را مستقل از جمع و ترکیب های فراهم آمده در سنت مسیحی موجود، احیا کنند. گروه دیگری از فلاسفه به اومانیسم و مذهب اصالت خرد روی آوردند و به تدریج مکاتب فلسفی پدید آمد که دیگر جزء صورت تألیفی مسیحی نبود، اگرچه فرد فرد فلاسفه ی متعلق به این مکاتب هنوز بیش از آن به عصر ایمان نزدیک بودند که بتوانند به یکباره از همه اصول و تعالیم مسیحیت بگسلند.
بسیاری از چهره های مهم فلسفه رنسانس همچو فیچینو و پیکو دلامیراندولا که نقش مهمی در تبدیل متون افلاطونی و هرمسی به جان و جوهر فضای فکری غرب داشتند، یا چهره هایی مانند پترارک و اراسموس که پدران اومانیسم جدیدی بودند که به طور طبیعی به مخالفت با نگرش خدا مرکزی و مقدس جهان مسیحی سنتی برآمدند. اومانیسم یا بشر گرایی با رنسانس و فلسفه جدید سرشته است، اومانیسم اروپایی در ایتالیا، نه فرانسه یا آلمان، در واقع جنوب ایتالیا و سیسیل که هنوز تأثیرات فکر و فرهنگ اسلامی در آنها بسیار زنده و محسوس بود، آغاز گردید.
تحقیقات اخیر رابطه روشنی را میان «ادب» اسلامی و جنبه های معینی از این اومانیسم از جهت تأکیدی که این اومانیسم، همچون «ادب» اسلامی، بر اهمیت کتاب و تحقیق، بلاغت، میل به صناعات بدیعی و بسیاری عناصر دیگر، می ورزیده، نشان داده است. اما این رابطه نزدیک تاریخی نباید باعث مشتبه شدن معنای اومانیسم و معارف اسلامی بشود. «ادب» اسلامی همواره در چارچوب ایمان باقی مانده و به انسان به عنوان بنده خداوند و خلیفه الهی می نگریسته است، در حالی که اومانیسم در رنسانس و کلا در اندیشه ی جدید غرب اساسا و بالذات غیر دینی است، ولو آنکه برخی از نویسندگان معین از اومانیسم مسیحی هم سخن گفته باشند، متضمن استقلال انسان از آسمان و «آزادی» او در روی زمین از قید قوانین و فرامین خداوند و وحی است.

طغیان عقل جزئی و کاهش قدرت عقل
چهره ها و مکاتب گوناگون اندیشه ی جدید که یکی پس از دیگری و با تأسی از یکدیگر کار خود را با طغیان عقل جزئی بر ضد وحی و نیز عقل کلی آغاز کرده بودند، به تدارک فلسفه ای انتقادی راه برد که می کوشید دست و پای عقل را جمع کند و از دامنه قدرت آن بکاهد، سپس در قرن نوزدهم به ظهور ایدئولوژی ها و منظومه سازی های فکری و به دنبال آن به نقد منظومه های فکری هگلی و غیر آن توسط اگزیستانسیالیسم انجامید. در قرن حاضر می توان تقسیم شدن فلسفه را در غرب به پدیدارشناسی و اگزیستانسیالیسم از یک سو، که این آخری بر دلمشغولی به غم وجود انسان و نظایر آن مبتنی است، پوزیتیویسم از سوی دیگر، که بر استفاده از منطق در ارتباط تنگاتنگ با علوم تجربی مبتنی است و از سایر مسایل و موضوعات دارای ماهیت مابعدالطبیعی و غیر آن غافل مانده است، مشاهده کرد.

غرب و مشکل نقد مخرب و مدام

امروزه، به ویژه با برچیده شدن تدریجی بساط مکاتب فلسفه جدید توسط آنچه اینک به پست مدرنیسم موسوم گردیده، به قول ژان ژاک دریدا و سایر منادیان مکتب واساختار گرایی یا شالوده شکنی، از طریق نقد درونی و منهدم کردن همه ساختارهای معنایی موجود از قبل، به یک معنا فلسفه جدید غرب را به پایان خود رسانده است، در این دوران آشفتگی و درهم ریختگی که دیگر فلسفه در شکل و معنای غربی آن نمی تواند چندان گرهی از کار غرب و در واقع از کل کار بشریت جدیدی که اینچنین نیازمند هدایت معنوی است، بگشاید، بسیاری از چشم ها یک بار دیگر به حکمت خالده دوخته شده است و امید می رود که این فلسفه بتواند نیاز بشریت را به عالی ترین شکل معرفتی که در حقیقت چیزی جز همان عرفان و حکمت نهفته در بطن ادیان گوناگون نیست، برآورد.
در اینجا باید توجه داشت که این نگرش علی الخصوص در سنت اسلامی مورد تأکید بوده و اسلام «دین حنیف»، یعنی دین سرمدی یا ازلی و ابدی ای دانسته شده است که حکمت نازل شده از سوی خداوند بر سلسله ی انبیا، شرح و بسط های بعدی آن به زبان بشری تر حکیمان و فلاسفه قرون بعد را دربردارد. فلسفه های جدید، به عکس فلسفه سنتی معمولا مولود مساعی و فلاسفه منفردی است که هر کدام می خواهند با استمداد از عقل و یافته های تجربی، نظام یا منظومه ی فراگیری بسازند ولی ساخته هایشان بلافاصله با انتقادات و حملات فلاسفه دیگری مواجه می گردد که می خواهند ساخته های ذهن قبلی را ویران کنند و ساخته های جدید ذهن خود را به جای آن بنشانند.

ضرورت شناخت تفکر دنیای متجدد
با تمام این احوال، دانستن آرا و اندیشه هایی را که از جانب فلاسفه یا مکاتب فلسفی گوناگون در غرب در خلال قرون گذشته عرضه شده، به دلیل اهمیت فراوان آنها در زمینه های سیاسی، اجتماعی، اقتصادی، اخلاقی، زیباشناختی و غیر آن، لازم است. این آرا و اندیشه ها در واقع تا به امروز بخش اعظم آن چیزی را که مدرنیسم و جهان نگری دنیای متجدد را تشکیل می داده است، پدید آورده و تعریف کرده است. چه بسیارند شرقیان، از جمله مسلمانانی که دقیقا به لحاظ توجه صرف به جنبه های ظاهری تمدن غرب جدید و غفلت از آرا و اندیشه های فلسفی که مبانی تجدد را تشکیل داده است، از فهم درست این تمدن جدید قاصر مانده اند.
مطالعه و درک انتقادی این آرا و اندیشه ها و تاریخ تفکر غرب (که در عین حال تا حدود زیادی همان تاریخ تفکر جدید یا تجدد نیز هست)، در این مقطع از تاریخ بشریت، از نقطه نظر اسلامی و انسانی ضرورت مطلق و حیاتی دارد. مورخان غربی زیادی فلسفه اسلامی و تاریخ تفکر اسلامی را بر اساس مفروضات فلسفی خاص خودشان مطالعه کرده اند، اما عده مسلمینی که این کار را در مورد غرب کرده باشند، یعنی غرب را از نقطه نظر سنت فکری اسلامی مطالعه کرده باشند، بسیار اندک است. با این حال، اهتمام به چنین مطالعه ای برای توانا ساختن متفکران اسلامی به درک عمیق تمدن غرب و اندیشه جدید یا متجدد که به طور مستقیم یا غیر مستقیم از طریق علم و تکنولوژی و آموزش جدید و نیز نهادهای اجتماعی و اقتصادی و سیاسی اینچنین آثار و تأثیرات گسترده ای در جهان اسلامی کنونی داشته، همچنان ضروری است.


Sources :

  1. سیدحسین نصر- جوان مسلمان و دنیای متجدد- مترجم مرتضی اسعدی- طرح نو- 1373

https://tahoor.com/en/Article/PrintView/112422