این داستان تنها یک بار در قرآن ذکر شده، به علاوه نکات آموزنده فراوانی در آن وجود دارد از جمله بهانه جویی شدید بنی اسرائیل در سراسر این داستان نمایان است، و نیز درجه ایمان آنان را به گفتار موسی مشخص می کند و از همه مهمتر اینکه گواه زنده ای است بر امکان رستاخیز.
خداوند در سوره بقره به این ماجرا اشاره می کند و می فرماید: «و إذ قال موسی لقومه إن الله یأمرکم أن تذبحوا بقرة قالوا أ تتخذنا هزوا قال أعوذ بالله أن أکون من الجاهلین* قالوا ادع لنا ربک یبین لنا ما هی قال إنه یقول إنها بقرة لا فارض و لا بکر عوان بین ذلک فافعلوا ما تؤمرون* قالوا ادع لنا ربک یبین لنا ما لونها قال إنه یقول إنها بقرة صفراء فاقع لونها تسر الناظرین* قالوا ادع لنا ربک یبین لنا ما هی إن البقر تشابه علینا و إنا إن شاء الله لمهتدون* قال إنه یقول إنها بقرة لا ذلول تثیر الأرض و لا تسقی الحرث مسلمة لا شیة فیها قالوا الآن جئت بالحق فذبحوها و ما کادوا یفعلون* و إذ قتلتم نفسا فادارأتم فیها و الله مخرج ما کنتم تکتمون* فقلنا اضربوه ببعضها کذلک یحی الله الموتی و یریکم آیاته لعلکم تعقلون* ثم قست قلوبکم من بعد ذلک فهی کالحجارة أو أشد قسوة و إن من الحجارة لما یتفجر منه الأنهار و إن منها لما یشقق فیخرج منه الماء و إن منها لما یهبط من خشیة الله و ما الله بغافل عما تعملون؛ (و به خاطر بیاورید) هنگامی را که موسی به قوم خود گفت: خداوند به شما دستور می دهد ماده گاوی را ذبح کنید (و قطعه ای از بدن آن را به مقتولی که قاتل او شناخته نشده بزنید تا زنده شود و قاتل خویش را معرفی کند و غوغا خاموش گردد) گفتند آیا ما را مسخره می کنی؟ (موسی گفت) به خدا پناه می برم از اینکه از جاهلان باشم! گفتند (پس) از خدای خود بخواه که برای ما روشن کند این ماده گاو چگونه ماده گاوی باشد؟
گفت خداوند می فرماید ماده گاوی که نه پیر و از کار افتاده، و نه بکر و جوان، بلکه میان این دو باشد، آنچه به شما دستور داده شده (هر چه زودتر) انجام دهید. گفتند: از پروردگار خود بخواه که برای ما روشن سازد چه رنگی داشته باشد؟ گفت: خداوند می گوید: گاوی باشد زرد یکدست که رنگ آن بینندگان را شاد و مسرور سازد! گفتند: از خدایت بخواه برای ما روشن کند بالاخره چگونه گاوی باشد؟ زیرا این گاو برای ما مبهم شده! و اگر خدا بخواهد ما هدایت خواهیم شد! گفت: خداوند می فرماید گاوی باشد که برای شخم زدن رام نشده باشد، و برای زراعت آب کشی نکند، از هر عیبی بر کنار و حتی هیچ گونه رنگ دیگری در آن نباشد، گفتند: الان حق مطلب را برای ما آوردی! سپس (چنان گاوی را پیدا کردند) و آن را سر بریدند ولی مایل نبودند این کار را انجام دهند! و به خاطر بیاورید هنگامی را که فردی را به قتل رساندید سپس درباره (قاتل) او به نزاع پرداختید و خداوند آنچه را مخفی داشته بودید آشکار می سازد. سپس گفتیم قسمتی از گاو را به مقتول بزنید (تا زنده شود و قاتل را معرفی کند) خداوند این گونه مردگان را زنده می کند و آیات خود را به شما نشان می دهد شاید درک کنید. سپس دلهای شما بعد از این جریان سخت شد، همچون سنگ، یا سختتر! چرا که پاره ای از سنگها می شکافد و از آن نهرها جاری می شود، و پاره ای از آنها شکاف بر می دارد و آب از آن تراوش می کند، و پاره ای از خوف خدا (از فراز کوه) به زیر می افتد (اما دلهای شما نه از خوف خدا می طپد و نه سرچشمه علم و دانش و عواطف انسانی است) و خداوند از اعمال شما غافل نیست.» (بقره/ 67- 74)
ماجرا (آن گونه که از قرآن و تفاسیر بر می آید) چنین بود مرد نیکوکاری به پدر و مادر خود احترام میکرد. در یکی از روزها که پدرش در خواب بود معامله پرسودی برایش پیش آمد، ولی مغازهاش بسته بود و کلید مغازه نزد پدرش بود و پدرش نیز در آن وقت خوابیده بود. فروختن کالا، بستگی به بیدار کردن پدر داشت، تا کلیدی را که در نزد پدر بود بگیرد. مرد نیکوکار آن معامله پرسود را به خاطر بیدار نکردن پدر، انجام نداد (و به خاطر احترام به پدر، از سود کلانی که معادل 70 هزار درهم بود، گذشت) و مشتری رفت. وقتی پدر بیدار شد و از ماجرا اطلاع یافت، از پسر مهربانش تشکر کرد و گاوی را که داشت به پسرش بخشید و گفت: «امیدوارم خیر و برکت بسیار، از ناحیه این گاو به تو برسد.»
این از یک سو، و از سوی دیگر یکی از جوانان نیک بنیاسرائیل از دختری خواستگاری کرد، به او جواب مثبت دادند، پسرعموی او که جوان آلوده به گناه بود، از همان دختر خواستگاری کرد. خواستگاری او را رد کردند، او کینه پسرعمویش را به دل گرفت تا اینکه شبی او را غافلگیر کرده و کشت و جنازهاش را در یکی از محلهها انداخت. فردای آن روز کنار جنازه آمد و با گریه و داد و فریاد، تقاضای خونبها کرد و گفت: «هر کس او را کشته، خونبهایش به من میرسد، و اگر قاتل پیدا نشد، اهل آن محل باید خونبها را بپردازند!»
موضوع پیچیده شد و اختلاف، شدید گردید، چون تعیین قاتل از طریق عادی ممکن نبود و ادامه این وضع ممکن بود موجب فتنه و قتل عظیم شود، نزد موسی (ع) آمدند تا او از خدا بخواهد قاتل را معرفی کند. موسی (ع) حل مشکل را از درگاه خدا خواست، خداوند دستوری به او داد، موسی (ع) آن دستور را به قوم خود چنین بیان کرد: «خداوند به شما دستور میدهد ماده گاوی را ذبح کنید و قطعهای از بدن آن را به مقتول بزنید، تا زنده شود و قاتل را معرفی کند و درگیری پایان یابد.»
بنیاسرائیل: «آیا ما را مسخره میکنی؟»
موسی: «به خدا پناه میبرم از اینکه از جاهلان باشم.»
بنیاسرائیل اگر کار را در همین جا ختم میکردند، زود به نتیجه میرسیدند، ولی بر اثر سؤالهای مکرر، خودشان کار خود را دشوار نمودند، به موسی گفتند: «از خدا بخواه برای ما روشن کند که این ماده گاو، باید چگونه باشد؟»
موسی: «خدا میفرماید: ماده گاوی که نه پیر و از کار افتاده، و نه جوان باشد، بلکه میان این دو باشد، آنچه به شما دستور داده شد زود انجام دهید.»
بنیاسرائیل: «از خدا بخواه که چه رنگی داشته باشد.»
موسی: «خداوند میفرماید: گاوی زردرنگ که رنگ آن بینندگان را شاد سازد.»
بنیاسرائیل: «از خدا بخواه بیشتر توضیح دهد، زیرا چگونگی این گاو برای ما مبهم است، اگر خدا بخواهد ما هدایت خواهیم شد.»
موسی: «خداوند میفرماید: گاوی باشد که برای شخم زدن رام نشده، و برای زراعت آبکشی ننموده است و هیچ عیب و رنگ دیگری در او نیست.»
بنیاسرائیل: «اکنون مطلب روشن شد. حق مطلب را برای ما آوردی.»
به این طریق موسی با استمداد از لطف پروردگار از طریق اعجازآمیزی به حل این مشکل می پردازد.
بدون شک "سؤال" کلید حل مشکلات و برطرف ساختن جهل و نادانی است، اما مانند هر چیز اگر از حد و معیار خود تجاوز کند، و یا بی مورد انجام گیرد دلیل انحراف و موجب زیان است، همانگونه که نمونه اش را در این داستان می توان مشاهده نمود. بنی اسرائیل مامور بودند گاوی را ذبح کنند، بدون شک اگر قید و شرط خاصی می داشت تاخیر بیان از وقت حاجت ممکن نبود، و خداوند حکیم در همان لحظه که به آنها امر کرد بیان می فرمود، بنابراین وظیفه آنها در این زمینه قید و شرطی نداشته، و لذا "بقره" به صورت "نکره" در اینجا ذکر شده است. ولی آنها بی اعتنا به این اصل مسلم، شروع به سؤالات گوناگون کردند، شاید برای اینکه می خواستند حقیقت، لوث گردد و قاتل معلوم نشود، و این اختلاف هم چنان میان بنی اسرائیل ادامه یابد، جمله «فذبحوها و ما کادوا یفعلون» نیز اشاره به همین معنی است، می گوید: آنها گاو را ذبح کردند ولی نمی خواستند این کار انجام گیرد!
از ذیل آیه 72 همین داستان نیز استفاده می شود که لا اقل گروهی از آنها قاتل را می شناختند، و از اصل جریان مطلع بودند، و شاید این قتل بر طبق توطئه قبلی میان آنها صورت گرفته بود اما کتمان می کردند، زیرا در ذیل همین آیه می خوانیم: «و الله مخرج ما کنتم تکتمون؛ خداوند آنچه را شما پنهان می دارید آشکار و بر ملا می سازد.» از این گذشته افراد لجوج و خودخواه غالبا پر حرف و پر سؤالند، و در برابر هر چیز بهانه جویی می کنند. قرائن نشان می دهد که اصولا آنها نه معرفت کاملی نسبت به خداوند داشتند و نه نسبت به موقعیت موسی (ع)، لذا بعد از همه این سؤالها گفتند «الان جئت بالحق؛ حالا حق را بیان کردی!» گویی هر چه قبل از آن بوده باطل بوده است!
به هر حال، هر قدر آنها سؤال کردند خداوند هم تکلیف آنها را سخت تر کرد، چرا که چنین افراد، مستحق چنان مجازاتی هستند، لذا در روایات می خوانیم که در هر مورد خداوند سکوت کرده، پرسش و سؤال نکنید که حکمتی داشته و لذا در روایتی از امام علی بن موسی الرضا (ع) چنین آمده اگر آنها در همان آغاز، هر ماده گاوی انتخاب کرده و سر بریده بودند کافی بود. «و لکن شدوا فشدد الله علیهم؛ آنها سختگیری کردند خداوند هم بر آنها سخت گرفت.»
همانگونه که گفتیم تکلیف بنی اسرائیل در آغاز، مطلق و بی قید و شرط بود، اما سختگیری و سرپیچی آنها از انجام وظیفه، حکم آنها را دگرگون ساخت و سخت تر شد با این حال اوصاف و قیودی که بعدا برای این گاو ذکر شده ممکن است اشاره به یک حقیقت اجتماعی در زندگی انسانها بوده باشد: قرآن گویا می خواهد این نکته را بیان کند که گاوی که باید نقش احیا کننده داشته باشد، ذلول یعنی تسلیم بدون قید و شرط، و باربر و اسیر و زیر دست نباشد، همچنین نباید رنگهای مختلف در اندام آن به چشم بخورد بلکه باید یک رنگ و خالص باشد. به طریق اولی کسانی هم که در نقش رهبری و احیاء کردن اجتماع ظاهر می شوند و می خواهند قلبها و افکار مرده را احیا کنند، باید رام دیگران نگردند، مال و ثروت فقر و غنی، قدرت و نیروی زورمندان در هدف آنها اثر نگذارد، کسی جز خدا در دل آنها جای نداشته باشد، تنها تسلیم حق و پایبند دین باشند، هیچگونه رنگی در وجودشان جز رنگ خدایی یافت نشود، و این افراد هستند که می توانند بدون اضطراب و تشویش به کارهای مردم رسیدگی کرده، مشکلات را حل نموده، و آنها را احیاء کنند. ولی دلی که متمایل به دنیا و رام دنیا است، و این رنگ وی را معیوب ساخته، چنین کسی نمی تواند با این عیب و نقصی که در خود دارد قلوب مرده را زنده سازد و نقش احیا کننده داشته باشد.
آن چنان که از تواریخ و تفاسیر استفاده می شود انگیزه قتل در ماجرای بنی اسرائیل را مال و یا مساله ازدواج دانسته اند. بعضی از مفسران معتقدند یکی از ثروتمندان بنی اسرائیل که ثروتی فراوان داشت و وارثی جز پسرعموی خویش نداشت، عمر طولانی کرد، پسرعمو هر چه انتظار کشید عموی پیرش از دنیا برود و اموال او را از طریق ارث تصاحب کند، ممکن نشد، لذا تصمیم گرفت او را از پای در آورد. بالاخره پنهانی او را کشت و جسدش را در میان جاده افکند، سپس بنای ناله و فریاد را گذاشت و به محضر موسی (ع) شکایت آورد که عموی مرا کشته اند!
بعضی دیگر از مفسران گفته اند که انگیزه قتل این بوده است که قاتل عموی خویش تقاضای ازدواج با دخترش را نمود به او پاسخ رد داده شد و دختر را با جوانی از پاکان و نیکان بنی اسرائیل همسر ساختند، پسرعموی شکست خورده دست به کشتن پدر دختر زد، سپس شکایت به موسی (ع) کرد که عمویم کشته شده قاتلش را پیدا کنید! به هر حال ممکن است در این آیه اشاره به این حقیقت نیز باشد که سرچشمه مفاسد، قتلها و جنایات غالبا دو موضوع است: "ثروت" و "بی بندوباریهای جنسی".
این داستان عجیب، علاوه بر اینکه دلیل بر قدرت بی پایان پروردگار بر همه چیز است، دلیلی بر مساله معاد نیز می باشد، و لذا در آیه 73 خواندیم «کذلک یحی الله الموتی» که اشاره به مساله معاد است، و «یریکم آیاته» که اشاره به قدرت و عظمت پروردگار می باشد. از این گذشته نشان می دهد که اگر خداوند بر گروهی غضب می کند بی دلیل نیست، بنی اسرائیل در تعبیراتی که در این داستان در برابر موسی (ع) داشتند، نهایت جسارت را نسبت به او و حتی خلاف ادب نسبت به ساحت قدس خداوند نمودند. در آغاز گفتند: «آیا تو ما را مسخره می کنی؟» و به این ترتیب پیامبر بزرگ خدا را متهم به سخریه نمودند.
در چند مورد می گویند از خدایت بخواه... مگر خدای موسی با خدای آنها فرق داشت؟ با اینکه موسی صریحا گفته بود خدا به شما دستور می دهد. در یک مورد می گویند اگر پاسخ این سؤال را بگویی ما هدایت می شویم که مفهومش آنست که بیان قاصر تو موجب گمراهی است و در پایان کار می گویند: «حالا حق را آوردی!» این تعبیرات همه دلیل بر جهل و نادانی و خود خواهی و لجاجت آنها می باشد. از این گذشته این داستان به ما درس می دهد که سخت گیر نباشیم تا خدا بر ما سخت نگیرد به علاوه انتخاب گاو برای کشتن شاید برای این بوده که بقایای فکر گوساله پرستی و بت پرستی را از مغز آنها بیرون براند.
مفسران در اینجا یادآور می شوند که این گاو در آن محیط منحصر به فرد بوده است و بنی اسرائیل آن را به قیمت بسیار گزافی خریدند. می گویند صاحب این گاو مرد نیکوکاری بود و نسبت به پدر خویش احترام فراوان قائل می شد، در یکی از روزها که پدرش در خواب بود معامله پرسودی برای او پیش آمد، ولی او به خاطر اینکه پدرش ناراحت نشود، حاضر نشد وی را بیدار سازد و کلید صندوق را از او بگیرد، در نتیجه از معامله صرفنظر کرد. و به قول بعضی از مفسران فروشنده حاضر می شود آن جنس را به هفتاد هزار بفروشد به این شرط که نقد بپردازد، و پرداختن پول نقد منوط به این بوده است که پدر را بیدار کند و کلید صندوقها را از او بگیرد، ولی جوان مزبور حاضر می گردد که به هشتاد هزار بخرد ولی پول را پس از بیداری پدر بپردازد! بالاخره معامله انجام نشد. خداوند به جبران این گذشت جوان معامله پرسود بالا را برای او فراهم می سازد.
بعضی از مفسران نیز می گویند پدر پس از بیدار شدن از ماجرا آگاه می شود و گاو مزبور را به پاداش این عمل به پسر خود می بخشد که سر انجام آن سود فراوان را برای او به بار می آورد. پیامبر اسلام در این مورد می فرماید: «انظروا الی البر ما بلغ باهله؛ نیکی را بنگرید که با نیکوکار چه می کند؟!»
علامه طباطبایی می فرماید: آیه «و إذ قال موسی لقومه: إن الله یأمرکم: أن تذبحوا بقرة» راجع به داستان گاو بنی اسرائیل است، و به خاطر همین قصه بود، که نام سوره مورد بحث، سوره بقره شد، و طرز بیان قرآن از این داستان عجیب است، برای اینکه قسمت های مختلف داستان از یکدیگر جدا شده، در آغاز داستان، خطاب را متوجه رسول خدا (ص) می کند، و می فرماید: «و إذ قال موسی لقومه؛ به یاد آر موسی را، که به قومش گفت» و آن گاه در ذیل داستان، خطاب را متوجه بنی اسرائیل می کند، و می فرماید: «و إذ قتلتم نفسا، فادارأتم فیها؛ و چون کسی را کشتید و درباره قاتلش اختلاف کردید.» از سوی دیگر، یک قسمت از داستان را از وسط بیرون کشیده، و در ابتداء نقل کرده، و آن گاه بار دیگر، صدر و ذیل داستان را آورده، (چون صدر قصه جنایتی است که در بنی اسرائیل واقع شد، و ذیلش داستان گاو ذبح شده بود، و وسط داستان که دستور ذبح گاو است، در اول داستان آمده). باز از سوی دیگر، قبل از این آیات خطاب همه متوجه بنی اسرائیل بود، بعد در جمله: (و إذ قال موسی لقومه)، ناگهان خطاب مبدل به غیب شد، یعنی بنی اسرائیل غایب فرض شد، و در وسط باز بنی اسرائیل مخاطب قرار می گیرند، و به ایشان می فرماید: «و إذ قتلتم نفسا فادارأتم فیها»، حال ببینیم چه نکته ای این اسلوب را باعث شده است. اما التفات در آیه: «و إذ قال موسی لقومه»، که روی سخن را از بنی اسرائیل به رسول گرامی اسلام برگردانده، و در قسمتی از داستان آن جناب را مخاطب قرار داده، چند نکته دارد.
اول اینکه به منزله مقدمه ایست که خطاب بعدی را که به زودی متوجه بنی اسرائیل می کند، و می فرماید: «و إذ قتلتم نفسا فادارأتم فیها، و الله مخرج ما کنتم تکتمون، فقلنا اضربوه ببعضها، کذلک یحی الله الموتی، و یریکم آیاته، لعلکم تعقلون» توضیح می دهد، (و یهودیان عصر قرآن را متوجه به آن داستان می سازد).
نکته دوم اینکه آیه: (و إذ قتلتم نفسا)، که خطاب به بنی اسرائیل است، در سلک آیات قبل از داستان واقع است، که آنها نیز خطاب به بنی اسرائیل بودند، در نتیجه آیه مورد بحث و چهار آیه بعد از آن، جمله های معترضه ای هستند، که هم خطاب بعدی را بیان می کنند، و هم بر بی ادبی بنی اسرائیل دلالت می کند، که پیغمبر خود را اذیت کردند، و به او نسبت دادند: که ما را مسخره می کنی، و با آن توضیح خواهی های بیجای خود که پرسیدند: گاوی که می گویی چطور گاوی باشد؟ اوامر الهی و بیانات انبیاء را نسبت ابهام دادند، و طوری سخن گفتند، که از سراپای سخنشان توهین و استخفاف به مقام والای ربوبیت استشمام می شود، چند نوبت به موسی گفتند: «به پروردگارت بگو» کانه پروردگار موسی را پروردگار خود نمی دانستند، «ادع لنا ربک یبین لنا ما هی؛ از پروردگارت برای ما بپرس: که آن گاو چگونه گاوی باشد؟» و به این اکتفاء نکرده، بار دیگر همین بی ادبی را تکرار نموده گفتند: «ادع لنا ربک یبین لنا: ما لونها؛ از پروردگارت بخواه، تا رنگ آن گاو را برایمان روشن سازد.» باز به این اکتفاء نکرده، بار سوم گفتند: «ادع لنا ربک یبین لنا ما هی؟ إن البقر تشابه علینا؛ از پروردگارت بخواه، این گاو را برای ما مشخص کند، که گاو بر ما مشتبه شده.»
به طوری که ملاحظه می کنید، این بی ادبان، حتی یک بار هم نگفتند: «از پروردگارمان بخواه»، و از این گذشته، مکرر گفتند: «قضیه گاو برای ما مشتبه شده»، و با این بی ادبی خود، نسبت گیجی و تشابه به بیان خدا دادند. علاوه بر همه آن بی ادبیها، و مهم تر از همه آنها، اینکه گفتند: «إن البقر تشابه علینا؛ جنس گاو برایمان مشتبه شده.» و نگفتند: «ان البقرة تشابهت علینا؛ آن گاو مخصوص که باید به وسیله زدن دم آن بکشته بنی اسرائیل او را زنده کنی، برای ما مشتبه شده» کانه خواسته اند بگویند: همه گاوها که خاصیت مرده زنده کردن ندارند، و این خاصیت مال یک گاو مشخص است، که این مقدار بیان تو آن گاو را مشخص نکرد. و خلاصه تاثیر نامبرده را از گاو دانسته اند، نه از خدا، با اینکه تاثیر همه از خدای سبحان است، نه از گاو معین، و خدای تعالی هم نفرموده بود: که گاو معینی را بکشید، بلکه به طور مطلق فرموده بود: یک گاو بکشید، و بنی اسرائیل می توانستند، از این اطلاق کلام خدا استفاده نموده، یک گاو بکشند.
از این هم که بگذریم، در ابتدای گفتگو، موسی (ع) را نسبت جهالت و بیهوده کاری و مسخرگی دادند، و گفتند: «أ تتخذنا هزوا؛ آیا ما را مسخره گرفته ای؟» و آن گاه بعد از این همه بیان که برایشان کرد، تازه گفتند: «الآن جئت بالحق؛ حالا حق را گفتی» کانه تا کنون هر چه گفتی باطل بوده، و معلوم است که بطلان پیام یک پیامبر، مساوی است با بطلان بیان الهی.
و سخن کوتاه اینکه: پیش انداختن این قسمت از داستان، هم برای روشن کردن خطاب بعدی است، و هم افاده نکته ای دیگر، و آن این است که داستان گاو بنی اسرائیل، اصلا در تورات نیامده، البته منظور توراتهای موجود فعلی است، و به همین جهت جا نداشت که یهودیان در این قصه مورد خطاب قرار گیرند، چون یا اصلا آن را در تورات ندیده اند، و یا آنکه دست تحریف با کتاب آسمانیشان بازی کرده به هر حال هر کدام که باشد، جا نداشت ملت یهود مخاطب به آن قرار گیرد، و لذا از خطاب به یهود اعراض نموده، خطاب را متوجه رسول خدا (ص) نمود. آن گاه بعد از آنکه اصل داستان را اثبات کرد، به سیاق قبلی کلام برگشته، خطاب را مانند سابق متوجه یهود نمود. در تورات در این مورد حکمی آمده، که بی دلالت بر وقوع قصه نیست.