داستان گاو در تورات
در فصل بیست و یکم، از سفر تثنیه اشتراع تورات می گوید: «هر گاه در آن سرزمینی که رب معبود تو، به تو داده، کشته ای در محله ای یافته شد، و معلوم نشد چه کسی او را کشته، ریش سفیدان محل، و قاضیان خود را حاضر کن، و بفرست تا در شهرها و قرای پیرامون آن کشته و آن شهر که به کشته نزدیک تر است، به وسیله پیرمردان محل، گوساله ای شخم نکرده را گرفته، به رودخانه ای که دائما آب آن جاری است، ببرند، رودخانه ای که هیچ زراعت و کشتی در آن نشده باشد، و در آنجا گردن گوساله را بشکنند، آن گاه کاهنانی که از دودمان لاوی باشند، پیش بروند، چون رب که معبود تو است، فرزندان لاوی را برای این خدمت برگزیده، و ایشان به نام رب برکت یافته اند، و هر خصومت و زد و خوردی به گفته آنان اصلاح می شود، آن گاه تمام پیرمردان آن شهر که نزدیک به کشته هستند، دست خود را بالای جسد گوساله گردن شکسته، و در رودخانه افتاده، بشویند، و فریاد کنند، و بگویند: "دستهای ما این خون را نریخته، و دیدگان ما آن را ندیده، ای رب! حزب خودت اسرائیل را که فدا دادی، بیامرز، و خون به ناحقی را در وسط حزبت اسرائیل قرار مده" که اگر اینکار را بکنند، خون برایشان آمرزیده می شود.»
این بود آن عبارتی که تا حدی دلالت بر وقوع داستان بقره در بنی اسرائیل دارد.
بنابراین بیان این داستان در قرآن کریم، به این نحو، از قبیل قطعه قطعه کردن یک داستان نیست، بلکه اصل نقل داستان بنایش بر اجمال بوده، که آن هم در آیه: «و إذ قتلتم نفسا؛ چون شخصى را كشتيد.» (بقره/ 72) آمده، و قسمت دیگر داستان، که با بیان تفصیلی، و به صورت یک داستان دیگر نقل شده، به خاطر نکته ای بوده، که آن را ایجاب می کرده است. «و إذ قال موسی لقومه؛ هنگامى كه موسى به قوم خود گفت.» (بقره/ 67) خطاب در این آیه به رسول خدا (ص) است و کلامی است در صورت داستان، و مقدمه ایست توضیحی، برای خطاب بعدی، و در آن نامی از علت کشتن گاو، و نتیجه ای که از آن منظور است، نبرده، بلکه سربسته فرموده: خدا دستور داده گاوی را بکشید، و اما اینکه چرا بکشید، و کشتن آن چه فائده ای دارد؟ هیچ بیان نکرد، تا حس کنجکاوی شنونده تحریک شود، و در مقام تجسس بر آید، تا وقتی علت را شنید، بهتر آن را تحویل بگیرد، و ارتباط میان دو کلام را بهتر بفهمد. و به همین جهت وقتی بنی اسرائیل فرمان: «إن الله یأمرکم أن تذبحوا بقرة؛ خدا به شما فرمان مى دهد كه ماده گاوى را سر ببريد.» (بقره/ 67) را شنیدند، تعجب کردند، و جز اینکه کلام موسی پیغمبر خدا را حمل بر این کنند که مردم را مسخره کرده، محمل دیگری برای گاوکشی نیافتند، چون هر چه فکر کردند، هیچ رابطه ای میان درخواست خود، یعنی داوری در مسئله آن کشته، و کشف آن جنایت، و میان گاوکشی نیافتند، لذا گفتند: آیا ما را مسخره می کنی؟
منشا این اعتراضشان، نداشتن روح تسلیم، و اطاعت، و در عوض داشتن ملکه استکبار، و خوی نخوت و سرکشی بود، و به اصطلاح می خواستند بگویند: ما هرگز زیر بار تقلید نمی رویم، و تا چیزی را نبینیم، نمی پذیریم، هم چنان که در مسئله ایمان به خدا به او گفتند: «لن نؤمن لک، حتی نری الله جهرة؛ ما به تو ایمان نمی آوریم، مگر وقتی که خدا را فاش و هویدا ببینیم.» (بقره/ 55) و به این انحراف مبتلا نشدند، مگر به خاطر اینکه می خواستند در همه امور استقلال داشته باشند، چه اموری که درخور استقلالشان بود، و چه آن اموری که درخور آن نبود، لذا احکام جاری در محسوسات را در معقولات هم جاری می کردند، و از پیامبر خود می خواستند که پروردگارشان را به حس باصره آنان محسوس کند، و یا می گفتند: «یا موسی اجعل لنا إلها، کما لهم آلهة، قال إنکم قوم تجهلون؛ ای موسی برای ما خدایی درست کن، همانطور که آنان خدایانی دارند، گفت: به راستی شما مردمی هستید که می خواهید همیشه نادان بمانید.» (اعراف/ 138) و خیال می کردند پیغمبرشان هم مثل خودشان بوالهوس است، و مانند آنان اهل بازی و مسخرگی است، لذا گفتند: آیا ما را مسخره می کنی؟ یعنی مثل ما سفیه و نادانی؟ تا آنکه این پندارشان را رد کرد، و فرمود: «أعوذ بالله أن أکون من الجاهلین؛ گفت پناه مى برم به خدا كه [مبادا] از جاهلان باشم.» (بقره/ 67) و در این پاسخ از خودش چیزی نگفت، و نفرمود: من جاهل نیستم، بلکه فرمود: پناه به خدا می برم از اینکه از جاهلان باشم، خواست تا به عصمت الهی که هیچ وقت تخلف نمی پذیرد، تمسک جوید، نه به حکمت های مخلوقی، که بسیار تخلف پذیر است، (به شهادت اینکه می بینیم، چه بسیار آلودگانی که علم و حکمت دارند، ولی از آلودگی جلوگیر ندارند).
بنی اسرائیل معتقد بودند آدمی نباید سخنی را از کسی بپذیرد، مگر با دلیل، و این اعتقاد هر چند صحیح است، ولکن اشتباهی که ایشان کردند، این بود که خیال کردند آدمی می تواند به علت هر حکمی به طور تفصیل پی ببرد، و اطلاع اجمالی کافی نیست، به همین جهت از آن جناب خواستند تا تفصیل اوصاف گاو نامبرده را بیان کند، چون عقلشان حکم می کرد که نوع گاو خاصیت مرده زنده کردن را ندارد، و اگر برای زنده کردن مقتول، الا و لابد باید گاوی کشته شود، لابد گاو مخصوصی است، که چنین خاصیتی دارد، پس باید با ذکر اوصاف آن، و با بیانی کامل، گاو نامبرده را مشخص کند. لذا گفتند: «از پروردگارت بخواه، تا برای ما بیان کند این گاو چگونه گاوی است» و چون بی جهت کار را بر خود سخت گرفتند، خدا هم بر آنان سخت گرفت، و موسی در پاسخشان فرمود: «باید گاوی باشد که نه لاغر باشد، و نه پیر و نازا، و نه بکر، که تا کنون گوساله نیاورده باشد، بلکه متوسط الحال باشد.»
کلمه (عوان) در زنان و چارپایان، عبارتست از زن و یا حیوان ماده ای که در سنین متوسط از عمر باشد، یعنی سنین میانه باکرگی و پیری. آن گاه پروردگارشان به حالشان ترحم کرد، و اندرزشان فرمود، که اینقدر در سؤال از خصوصیات گاو اصرار نکنند، و دائره گاو را بر خود تنگ نسازند، و بهمین مقدار از بیان قناعت کنند، و فرمود: «فافعلوا ما تؤمرون؛ همین را که از شما خواسته اند بیاورید.» (بقره/ 68) ولی بنی اسرائیل با این اندرز هم از سؤال باز نایستادند، و دوباره گفتند: «از پروردگارت بخواه، رنگ آن گاو را برای ما بیان کند» فرمود: «گاوی باشد زرد رنگ، ولی زرد پر رنگ، و شفاف، که بیننده از آن خوشش آید» در اینجا دیگر وصف گاو تمام شد، و کاملا روشن گردید، که آن گاو عبارت است، از چه گاوی، و دارای چه رنگی. ولی با این حال باز راضی نشدند، و دوباره همان حرف اولشان را تکرار کردند، آن هم با عبارتی که کمترین بویی از شرم و حیا از آن استشمام نمی شود، و گفتند «از پروردگارت بخواه، برای ما بیان کند که این گاو چگونه گاوی باشد؟ چون گاو برای ما مشتبه شده، و ما انشاء الله هدایت می شویم.»
موسی (ع) برای بار سوم پاسخ داد و در توضیح ماهیت آن گاو، و رنگش فرمود: «گاوی باشد که هنوز برای شخم و آب کشی رام نشده باشد، نه بتواند شخم کند، و نه آبیاری» وقتی بیان گاو تمام شد، و دیگر چیزی نداشتند بپرسند، آن وقت گفتند: «حالا درست گفتی»، عینا مثل کسی که نمی خواهد سخن طرف خود را بپذیرد، ولی چون ادله او قوی است، ناگزیر می شود بگوید: بله درست است، که این اعترافش از روی ناچاری است، و آن گاه از لجبازی خود عذرخواهی کند، به اینکه آخر تا کنون سخنت روشن نبود، و بیانت تمام نبود، حالا تمام شد، دلیل بر اینکه اعتراف به (الآن جئت بالحق) ایشان، نظیر اعتراف آن شخص است این است که در آخر می فرماید: «فذبحوها، و ما کادوا یفعلون؛ گاو را کشتند، اما خودشان هرگز نمی خواستند بکشند.» (بقره/ 71)
خلاصه هنوز ایمان درونی به سخن موسی پیدا نکرده بودند، و اگر گاو را کشتند، برای این بود که دیگر بهانه ای نداشتند، و مجبور به قبول شدند. «و إذ قتلتم نفسا، فادارأتم فیها؛ چون شخصى را كشتيد و در باره او با يكديگر به ستيزه برخاستيد.» (بقره/ 72) الخ در اینجا به اصل قصه شروع شده، و کلمه (ادارأتم) در اصل تدارأتم بوده، و تدارأ به معنای تدافع و مشاجره است، و از ماده (دال- را همزه) است، که به معنای دفع است، شخصی را کشته بودند، و آن گاه تدافع می کردند، یعنی هر طائفه خون او را از خود دور می کرد، و به دیگری نسبت می داد. و خدا می خواست آنچه آنان کتمان کرده بودند، بر ملا سازد، لذا دستور داد: «فقلنا اضربوه ببعضها؛ پس فرموديم پاره اى از آن [گاو سر بريده را] به آن [مقتول] بزنيد.» (بقره/ 73) ضمیر اول به کلمه (نفس) بر می گردد، و اگر مذکر آورد، به اعتبار این بود که کلمه (قتیل) بر آن صادق بود، و ضمیر دومی به بقره بر می گردد، که بعضی گفته اند: مراد به این قصه بیان حکم است، و می خواهد مانند تورات حکمی از احکام مربوط به کشف جنایت را بیان کند، و بفرماید به هر وسیله شده باید قاتل را به دست آورد، تا خونی هدر نرفته باشد، نظیر آیه: «و لکم فی القصاص حیاة؛ قصاص مایه زندگی شماست.» (بقره/ 179) نه اینکه راستی راستی موسی (ع) با دم آن گاو به مرده زده باشد، و به معجزه نبوت مرده را زنده کرده باشد.
اصل سیاق کلام، و مخصوصا این قسمت از کلام، که می فرماید: «پس گفتیم او را به بعضی قسمتهای گاو بزنید، که خدا اینطور مردگان را زنده می کند»، هیچ سازگاری ندارد. «ثم قست قلوبکم من بعد ذلک، فهی کالحجارة، أو أشد قسوة؛ سپس دلهاى شما بعد از اين [واقعه] سخت گرديد همانند سنگ يا سختتر.» (بقره/ 74) کلمه قسوة وقتی در خصوص قلب استعمال می شود، معنی صلابت و سختی را می دهد، و به منزله صلابت سنگ است، و کلمه (أو) به معنای (بل) است، و مراد به اینکه به معنای (بلکه) است، این است که معنایش با مورد (بلکه) منطبق است. آیه شریفه شدت قساوت قلوب آنان را، اینطور بیان کرده که (بعضی از سنگها احیانا می شکافند، و نهرها از آنها جاری می شود)، و میانه سنگ سخت، و آب نرم مقابله انداخته، چون معمولا هر چیز سختی را بسنگ تشبیه می کنند، هم چنان که هر چیز نرم و لطیفی را باب مثل می زنند، می فرماید: سنگ با آن صلابتش می شکافد، و انهاری از آب نرم از آن بیرون می آید، ولی از دلهای اینان حالتی سازگار با حق بیرون نمی شود، حالتی که با سخن حق، و کمال واقعی، سازگار باشد. «و إن منها لما یهبط من خشیة الله؛ برخى از آنها از بيم خدا فرو مى ريزد و خدا از آنچه مى كنيد غافل نيست.» (بقره/ 74) هبوط سنگها همان سقوط و شکافتن صخره های بالای کوه ها است، که بعد از پاره شدن تکه های آن در اثر زلزله، و یا آب شدن یخهای زمستانی، و جریان آب در فصل بهار، به پائین کوه سقوط می کند و اگر این سقوط را که مستند به عوامل طبیعی است، هبوط از ترس خدا خوانده، بدین جهت است که همه اسباب به سوی خدای مسبب الاسباب منتهی می شود، و همین که سنگ در برابر عوامل خاص به خود متاثر گشته و تاثیر آنها را می پذیرد، و از کوه می غلطد، همین خود پذیرفتن و تاثر از امر خدای سبحان نیز هست، چون در حقیقت خدا به او امر کرده که سقوط کند، و سنگها هم به طور تکوین، امر خدای را می فهمند.
قرآن کریم می فرماید: «و إن من شی ء إلا یسبح بحمده و لکن لا تفقهون تسبیحهم؛ هیچ موجودی نیست، مگر آنکه با حمد خدا، پروردگارش را تسبیح می گوید، ولی شما تسبیح آنها را نمی فهمید.» (اسری/ 44) و نیز فرموده: «کل له قانتون؛ همه در عبادت اویند.» (بقره/ 116) و خشیت جز همین انفعال شعوری، چیز دیگری نیست، و بنابراین سنگ کوه از خشیت خدا فرو می غلطد، و آیه شریفه جاری مجرای آیه: «و یسبح الرعد بحمده، و الملائکة من خیفته؛ رعد به حمد خدا و ملائکه از ترس، او را تسبیح می گویند.» (رعد/ 13) و آیه «و لله یسجد من فی السماوات و الأرض، طوعا و کرها، و ظلالهم بالغدو و الآصال؛ برای خدا همه آن کسانی که در آسمانها و زمینند سجده می کنند، چه با اختیار و چه بی اختیار، و حتی سایه هایشان در صبح و شب.» (رعد/ 15) می باشد که صدای رعد آسمان را، تسبیح و حمد خدا دانسته، سایه آنها را سجده خدای سبحان معرفی می کند و از قبیل آیاتی دیگر، که می بینید سخن در آنها از باب تحلیل جریان یافته است. و سخن کوتاه اینکه جمله «و إن منها لما یهبط» بیان دومی است برای این معنا که دلهای آنان از سنگ سخت تر است، چون سنگها از خدا خشیت دارند، و از خشیت او از کوه به پائین می غلطند، ولی دلهای اینان از خدا نه خشیتی دارند، و نه هیبتی.
داستان گاو بنی اسرائیل از دیدگاه روایات
در الدرالمنثور است که، از ابی هریره روایت شده که گفت رسول خدا (ص) فرمود: «اگر بنی اسرائیل در قضیه ذبح بقره نگفته بودند: (و إنا إن شاء الله لمهتدون) هرگز و تا ابد هدایت نمی شدند، و اگر از همان اول به هر گاو دسترسی می یافتند، و ذبح می کردند، قبول می شد، ولکن خودشان در اثر سؤالهای بی جا، دائره آن را بر خود تنگ کردند، و خدا هم بر آنها تنگ گرفت.»
و در تفسیر عیاشی از علی بن یقطین روایت کرده که گفت از ابی الحسن (ع) شنیدم می فرمود: «خداوند بنی اسرائیل را دستور داد: یک گاو بکشند، و از آن گاو هم تنها به دم آن نیازمند بودند، ولی خدا بر آنان سخت گیری کرد.»
و در کتاب عیون اخبارالرضا، و تفسیر عیاشی، از بزنطی روایت شده که گفت از حضرت رضا (ع) شنیدم، می فرمود: «مردی از بنی اسرائیل یکی از بستگان خود را بکشت، و جسد او را برداشته در سر راه وارسته ترین اسباط بنی اسرائیل انداخت، و بعد خودش به خونخواهی او برخاست. به موسی (ع) گفتند: که سبط آل فلان، فلانی را کشته اند، خبر بده ببینیم چه کسی او را کشته؟ موسی (ع) فرمود: بقره ای برایم بیاورید، تا بگویم آن شخص کیست، گفتند: مگر ما را مسخره کرده ای؟ فرمود: پناه می برم به خدا از این که از جاهلان باشم، و اگر بنی اسرائیل از میان همه گاوها، یک گاو آورده بودند، کافی بود، ولکن خودشان بر خود سخت گرفتند، و آن قدر از خصوصیات آن گاو پرسیدند، که دائره آن را بر خود تنگ کردند، خدا هم بر آنان تنگ گرفت. یک بار گفتند: از پروردگارت بخواه تا گاو را برای ما بیان کند که چگونه گاوی است، فرمود خدا می فرماید: گاوی باشد که نه کوچک و نه بزرگ بلکه متوسط و اگر گاوی را آورده بودند کافی بود بی جهت بر خود تنگ گرفتند خدا هم بر آنان تنگ گرفت.
یک بار دیگر گفتند: از پروردگارت بپرس رنگ گاو چه جور باشد، با اینکه از نظر رنگ آزاد بودند، خدا دائره را بر آنان تنگ گرفت، و فرمود: زرد باشد، آن هم نه هر گاو زردی، بلکه زرد سیر، و آن هم نه هر رنگ سیر، بلکه رنگ سیری که بیننده را خوش آید، پس دائره گاو بر آنان تا این مقدار تنگ شد، و معلوم است که چنین گاوی در میان گاوها کمتر یافت می شود، و حال آنکه اگر از اول یک گاوی را به هر رنگ و هر جور آورده بودند کافی بود. باز به این مقدار هم اکتفاء ننموده، با یک سؤال بی جای دیگر همان گاو زرد خوش رنگ را هم محدود کردند، و گفتند: از پروردگارت بپرس خصوصیات این گاو را بیشتر بیان کند، که امر آن بر ما مشتبه شده است، و چون خود بر خویشتن تنگ گرفتند، خدا هم بر آنان تنگ گرفت، و باز دائره گاو زرد رنگ کذایی را تنگ تر کرد، و فرمود: گاو زرد رنگی که هنوز برای کشت و زرع و آب کشی رام نشده، و رنگش یک دست است خالی در رنگ آن نباشد.
گفتند: حالا حق مطلب را اداء کردی، و چون به جستجوی چنین گاوی برخاستند غیر از یک رأس نیافتند، آن هم از آن جوانی از بنی اسرائیل بود، و چون قیمت پرسیدند گفت: به پری پوستش از طلا، لا جرم نزد موسی آمدند، و جریان را گفتند: دستور داد باید بخرید، پس آن گاو را به آن قیمت خریداری کردند، و آوردند. موسی (ع) دستور داد آن را ذبح کردند، و دم آن را به جسد مرد کشته زدند، وقتی اینکار را کردند، کشته زنده شد، و گفت: یا رسول الله مرا پسرعمویم کشته، نه آن کسانی که متهم به قتل من شده اند. آن وقت قاتل را شناختند، و دیدند که به وسیله دم گاو زنده شد، به فرستاده خدا موسی (ع) گفتند: این گاو داستانی دارد، موسی پرسید: چه داستانی؟ گفتند: جوانی بود در بنی اسرائیل که خیلی به پدر و مادر خود احسان می کرد، روزی جنسی را خریده بود، آمد تا از خانه پول ببرد، ولی دید پدرش سر بر جامه او نهاده، و بخواب رفته، و کلید پولهایش هم زیر سر اوست، دلش نیامد پدر را بیدار کند، لذا از خیر آن معامله گذشت و چون پدر از خواب برخاست، جریان را به پدر گفت، پدر او را احسنت گفت، و گاوی در عوض به او بخشید، که این به جای آن سودی که از تو فوت شد، و نتیجه سخت گیری بنی اسرائیل در امر گاو، این شد که گاو دارای اوصاف کذایی، منحصر در همین گاو شود، که این پدر به فرزند خود بخشید، و نتیجه این انحصار هم آن شد که سودی فراوان عاید آن فرزند شود، موسی گفت ببینید نتیجه احسان چه جور و تا چه اندازه به نیکوکار می رسد.»
در بحارالانوار نیز روایتی به این مضمون وارد شده که بنیاسرائیل به جستجو پرداختند تا گاوی را با همین اوصاف بیابند، سرانجام چنین گاوی را از خانه همان مرد نیکوکاری که به پدر و مادر احترام میکرد و پدرش گاوی به او بخشیده بود یافتند، آن گاو را پس از چانه زنیهای مکرر به قیمت بسیار گران یعنی به پر بودن پوست آن از طلا، خریدند و گاو را آوردند. به دستور موسی (ع) آن گاو را ذبح کرده، دم او را قطع کردند و به مقتول زدند، او به اذن خدا زنده شد و گفت: «فلان پسرعمویم که ادعای خونبهای مرا دارد، قاتل من است.» معما حل شد و قاتل به مجازات رسید و مقتول زنده شده با دخترعموی خود ازدواج کرد و مدت زمانی با هم زندگی کردند و آن مرد نیکوکار، که به پدر و مادر نیکی میکرد به سود کلانی رسید و پاداش نیکوکاریش را گرفت، حضرت موسی (ع) فرمود: «انطروا الی البر ما بلغ باهله؛ به نیکی بنگرید که چه پاداش سودمندی به صاحبش میبخشد!» روایات به طوری که ملاحظه می شود، با اجمال آنچه که می توان از آیات شریفه استفاده نمود، منطبق است.