فرضیه فرزندی مسیح برای خدا در عقاید مسیحیان (قرآن)

نقد فرضیه فرزندی مسیح برای خدا در قرآن

قرآن از اینکه مسیحیان، عیسی (ع) را "فرزند خدا" خوانده اند، اظهار نگرانی می کند و بیان می دارد که حضرت مسیح (ع)، اینکه فرزند خدا باشد را شدیدا تکذیب، و خودش را از این ایده کفرآمیز، "تبرئه" کرده است. قرآن بر این نکته پافشاری می کند که حضرت مسیح (ع)، همانند حضرت محمد (ص)، کاملا یک انسان عادی است و مسیحیان کتاب آسمانی خود را به تمامی نفهمیده اند. قرآن در عین حال تصدیق می کند که اکثر مسیحیان مؤمن (به خصوص راهبان و روحانیون مسیحی) معتقد نیستند که مسیح (ع) فرزند خداست؛ همه خداپرستان به مسلمانان نزدیک بوده اند. (مائده/ 85- 86)
باید گفت که برخی از مسیحیان برداشت ساده ای از کلمه "تجسم" داشته اند. زمانی که نویسندگان عهد جدید، پائول (Paul)، متی (Matthew)، مرقوس (Mark) و لوقا (Luke)، مسیح (ع) را "فرزند خدا" خواندند، منظورشان این نبود که او خداست. آنها این عبارت را در مفهوم یهودی آن به کار بردند: در کتاب مقدس عبری این عبارت دربر گیرنده مفهوم فناپذیری نیز هست و به کسی (مثل شاه یا یک روحانی و یا یک پیامبر) اطلاق می شود که از سوی خدا وظیفه خاصی به او واگذار شده و از صمیمیت و رابطه ویژه ای با خدا برخوردار است.
انجیل لوقا در این خصوص با قرآن هماهنگی دارد، زیرا در همه موارد از مسیح (ع) به عنوان یک پیامبر یاد می کند. حتی یوحنا که در انجیل خود عیسی (ع) را تجسم کلمه خدا دیده است، معمولأ در این زمینه فرق قائل شده، اگرچه این تفاوت اندک است، درست مثل کلمات متعلق به ما که از جوهره وجود ما جداست. قرآن تأکید می کند که همه ادیان هدایت کننده از جانب خدا آمده اند و از مسلمانان خواسته است که به هرآنچه تک تک انبیای الهی آورده اند ایمان داشته باشند: «ابراهیم و اسماعیل و اسحاق و یعقوب... و همه انبیای دیگر، ما هیچ تفاوتی بین آنان نمی گذاریم.» (آل عمران/ 84)
قرآن مجید در 23 مورد مسیح یا عیسی را به عنوان فرزند مریم یاد کرده و این جوابی است قاطع و محکم و دندان شکن به آن هایی که مصرانه این پیامبر خدا را به غلط فرزند خدا خوانده اند. از دیدگاه قرآن چنین مردمی کافرند و همه لوازم و آثار کفر را با خود به همراه دارند و بار هر گونه زور و وبالی را باید به دوش بکشد و این باره می فرماید یهود گفتند عزیر پسر خداست. مسیحیان گفتند مسیح پسر خداست این است سخن آن ها به دهانهایشان که با سخن کافران پیشین مشابهت دارند خداوند آن ها را بکشد که چگونه از حق باطل کشانده می شوند. از این آیه می شود که یهودیان و مسیحیان از آیین وحی منحرف شدند و در دام عقاید بت پرستان و کافران سلف گرفتار آمدند.
عیسی در رحم مریم پرورش یافته و همچون کودکان دیگر از مادر ولادت یافته و دوران شیر خوارگی و گهواره را پشت سر گذاشته و به مرتبه بلوغ رسیده است چنین مخلوقی چگونه ممکن است که فرزند خدا باشد؟ او مثل انسانهای دیگر گرسنگی و تشنگی و غم و شادی و خواب و بیداری و آسایش دارد و از نوع انسان است درباره چنین کسی نمی توان تردید کرد که نه خداست و نه پسر خدا بنابراین آنجا که مسیحیان مسیح را پسر خدا می نامند مشابه کفار بت پرست می شوند.
به هر حال در این فرضیه مسیح به عنوان فرزند خدا معرفی شده، و آنان هیچ دلیلی برای فرزندی او ندارند؛ جز اینکه در ظاهر برای او پدری نبوده است و همین سبب شده است که او را فرزند واقعی خدا بپذیرد.
قرآن در نقد این فرضیه مطالبی دارد که عبارتند از:
1ـ قرآن یاد آور می شود اندیشه فرزندی مسیح، تقلید از دو اندیشه پیش از آنها است:
اولا: پیش از مسیح، یهودیان چنین اندیشه ای را درباره ی عزیر داشتند و او را فرزند خدا می دانستند. این عقیده در زمان خود پیامبر در میان یهود رایج بود؛ هر چند یهودیان کنونی چنین عقیده ای را از خود نفی می کنند و می گویند فرزندی او جنبه ی تشریفاتی داشت نه واقعی، ولی نبودن چنین عقیده ای در میان یهود امروز، دلیل بر نبودن آن در عصر نزول قرآن نیست و اگر یهود فاقد چنین عقیده ای بودند، فورا به انتقاد از قرآن می پرداختند و می گفتند: ما چنین عقیده ای نداریم. اما در کتب تاریخ و حدیث هیچ نوع نقدی از آنان نقل نشده است؛ چنانکه می فرماید: «و قالت الیهود عزیر ابن الله؛ و یهود گفتند: عزیر پسر خداست.» (توبه/ 30)
ثانیا: آنان در این اندیشه از کافران پیشین تقلید کرده و به اصطلاح ادای آنها را در می آورند. زیرا در میان مشرکان عرب، دختر داشتن خدا ریشه ای دیرینه دارد و فرشتگان را دختر خدا می دانستند و مسیحیان، که مسیح را فرزند خدا می دانند، نوعی تقلید از مشرکان عرب است. در اینجا احتمال دیگری نیز است و آن اینکه آیه ناظر بر این است که اعتقاد به فرزند مسیح، که ملازم با تثلیث است، در میان برهماییان و بوداییان ریشه ی دیرینه دارد و هم اکنون مجسمه های سه سر در میان آنان رواج کامل دارد که به گونه ای حاکی از عقیده به تثلیث است. مسیحیان تولد مسیح (ع) را از مادری مجرد، نشانه ی فرزندی او برای خدا می گیرند.
خدا در نقد این این عقیده یاد آور می شود که اولا اگر مسیح از مادری مجرد آفریده شده، آدم ابوالبشر بدون هیچ وسیله ی طبیعی خلق شده است. اگر بناست این نوع آفرینش نشانه ی فرزندی او باشد، باید درباره ی آدم و حواء نیز چنین باشد. ثانیا قدرت خدا گسترده است. چه بسا به خاطر مصالحی موجودی را بدون وسیله طبیعی بیافریند. قرآن در این آیه به هر دو دلیل اشاره کرده و می فرماید: «إن مثل عیسى عند الله کمثل آدم خلقه من تراب ثم قال له کن فیکون؛ حکایت عیسى نزد خدا چون حکایت آدم است که او را از خاک آفرید سپس به او گفت: باش، پس وجود یافت.» (آل عمران/ 59)

عــیــســی بــشــری نــظــیــر آدم

کیفیت ولادت عیسى بیش از این دلالت ندارد که وى بشرى است نظیر آدم ابوالبشر و خلقتش غیر معمولى است پس جایز نیست درباره وى سخنى زائد بر آنچه درباره آدم گفته مى شود، بیان گردد. درباره آدم مى گوئیم: او انسانى است که خداى تعالى او را بدون پدر و مادر آفریده است، و درباره عیسى (ع) هم مى گوئیم: انسانى است که خداى تعالى او را بدون پدر آفریده. پس معناى آیه این است که مثل عیسى نزد خدا و صفت و واقعیتى که او نزد خدا دارد و یا به عبارتى آنچه خود خداى تعالى (آفریدگار وى به دست خود) از خلقت او اطلاع دارد، این است که کیفیت خلقت او شبیه به خلقت آدم است و کیفیت خلقت آدم این بوده که اجزایى از خاک جمع کرد و سپس به آن فرمان داد که "باش" و آن خاک به صورت و سیرت یک بشر تمام عیار، تکون یافت، بدون اینکه از پدرى متولد شده باشد. خداوند با این استدلال کوتاه و روشن، به ادعاى مسیحیان پاسخ مى گوید که اگر مسیح (ع) بدون پدر به دنیا آمد، جاى تعجب نیست، و دلیل بر فرزندى خدا یا عین خدا بودن نمى باشد، زیرا موضوع آفرینش آدم (ع)، از این هم شگفت انگیزتر بود، او بدون پدر و مادر به دنیا آمد.
سپس به غافلان مى فهماند که هر کارى در برابر اراده حق، سهل و آسان است تنها کافى است بفرماید: "موجود باش، آن هم موجود مى شود". اصولا مشکل و آسان نسبت به مخلوقات است که قدرت محدودى دارند و اما آن کس که قدرتش نامحدود است، تقسیم کارها به مشکل و آسان، براى او مفهومى ندارد براى او آفریدن یک برگ، یا آفرینش یک جنگل در هزاران کیلومتر یکسان است، و آفرینش یک ذره خاک با منظومه شمسى، مساوى است. پس از این بیان به حسب حقیقت، دو حجت و دلیل باز مى شود که تک تک آن دو براى نفى الوهیت عیسى (ع) کافى است.

دو دلیل بر نفى الوهیت عیسى (ع)، در تمثیل او به آدم (ع)

حجت اول اینکه عیسى مخلوق خدا است و خداى تعالى از کیفیت خلقت او آگهى دارد و جنابش هرگز در آگهى هایش به خطا نمى رود و او خبر داده که عیسى (ع) مخلوق من است، هر چند که پدر نداشته باشد و کسى که به دست دیگرى خلق شده باشد "عبد" است نه "رب".
حجت دوم اینکه در خلقت او چیزى زائد بر خلقت آدم نیست که باعث شود شما او را معبود بخوانید و اگر سنخ و کیفیت خلقت او مقتضى الوهیتش باشد، باید این اقتضا در آدم (ع) نیز باشد با اینکه مسیحیان آدم را معبود نمى دانند، پس باید در عیسى (ع) نیز ندانند، چون مماثلت این را اقتضا مى کند.
از آیه شریفه این معنا برمى آید که خلقت عیسى (ع) مانند خلقت آدم طبیعى و مادى است، هر چند که بر خلاف سنت جاریه الهى در نسلها بوده، که هر نسلى در تکون و پیدایش خود نیازمند به پدر است و نیز از ظاهر عبارت برمى آید که جمله ی "فیکون" حکایت حال گذشته است، پس ظاهر صیغه ی "فیکون" که براى آینده است منظور نیست، چون جریان گذشته را شرح مى دهد.
این منافات ندارد با جمله ی "ثم قال له کن" که بر فوریت و عدم تدریج دلالت مى کند، براى اینکه نسبت ها مختلف است، همین موجودات عالم روى هم چه تدریجى الوجودها و چه غیر آنها مخلوق خداى سبحان است و به امر او که همان کلمه ی "کن" باشد موجود شده، هم چنان که قرآن فرموده: «إنما أمره إذا أراد شیئا أن یقول له کن فیکون؛ فرمان نافذ خدا (در عالم) چون اراده خلقت چیزى را کند به محض اینکه گوید موجود باش بلافاصله موجود خواهد شد.» (یس/ 82) چیزى که هست بسیارى از آنها وقتى با اسباب تدریجیش مقایسه شود تدریجى الوجود است، اما اگر با قیاس به خداى تعالى ملاحظه شود در آن لحاظ نه تدریج هست و نه مهلت، هم چنان که باز قرآن کریم در جاى دیگر فرموده: «و ما أمرنا إلا واحدة کلمح بالبصر؛ امر ما جز یکى نیست آن هم مانند چشم بر هم زدن.» (قمر/ 50) علاوه بر این، آن نکته عمده اى که جمله: "ثم قال له کن" در مقام بیان آن است این است که خداى تعالى در خلقت هیچ موجودى احتیاجى به اسباب ندارد، تا وضع موجودى که مى خواهد خلق کند بر حسب اختلاف اسباب برایش مختلف شود، مثلا خلقت موجودى برایش ممکن و خلقت موجودى دیگر برایش محال باشد، یکى برایش آسان و دیگرى دشوار باشد، یکى برایش نزدیک و دیگرى دور باشد، پس هر چه او اراده کند و بفرماید: "کن" موجود مى شود، بدون اینکه احتیاج به اسباب داشته باشد، اسبابى که در حالت عادى در پدید آمدن یک موجود دخالت دارد.
2ـ همگی می دانیم که کیفیت فرزند داری این است که جزئی از نر و ماده در رحم، به مرور زمان فرزندی از نوع آنان پدید می آید. در حالی که جریان در مورد خدا به گونه ی دیگری است. مشیت حکیمانه او به آفرینش هر چیز تعلق گیرد، در همان لحظه تحقق می یابد. بنابراین چگونه می تواند او دارای فرزند باشد؟ چنانکه می فرماید: «ما کان لله أن یتخذ من ولد سبحانه إذا قضى أمرا فإنما یقول له کن فیکون؛ خدا را نسزد که فرزندى برگیرد. منزه است او. چون کارى را اراده کند، به آن فقط مى گوید: باش و مى شود.» (مریم/ 35)
در این آیه گفتار نصارى راجع به فرزند بودن مسیح براى خدا ابطال و نفى شده و جمله "إذا قضى أمرا فإنما یقول له کن" حجتى است که بر این معنا اقامه شده، و اگر به لفظ "قضى" تعبیر شده براى این است که بر علت و ملاک مسأله یعنى محال بودن فرزندى مسیح براى خدا دلالت کند. چون فرزنددار شدن به خاطر این است که فرزند، آدمى را در حوایج زندگیش کمک کند، ولى خداى سبحان بى نیاز از کمک است، او هیچ وقت خواسته اش از خواستش تخلف نمى کند، و مرادش از اراده اش عقب نمى افتد، او هر قضایى که مى راند تنها مایه اش این است که بگوید: "کن". و نیز فرزند، خود جزئى از اجزاى وجود والد است که از او جدا مى شود، و در تحت تربیت تدریجى به صورت فرد جداگانه اى مانند خود او در مى آید، و خداى سبحان از اینکه در کارهایش متوسل به تدریج شود بى نیاز است، و نیز مثل و مانندى ندارد، بلکه آنچه اراده کند همانطور که اراده مى کند و بدون کمترین مهلت و تدریج موجود مى شود، بدون اینکه شباهتى به او داشته باشد.
3- قرآن در آیه دیگر برهان سومی بر نفی داشتن فرزند اقامه می کند و می فرماید: جهان مملوک خداست و او مالک جهان است وکسی که چنین بی نیاز است و جهان سلطه اوست، چه نیازی به فرزند دارد که از او رفع نیاز کند؟ «إنما الله إله واحد سبحانه أن یکون له ولد له ما فی السماوات و ما فی الأرض و کفى بالله وکیلا؛ خداوند فقط معبودى یگانه است او منزه است از این که فرزندى داشته باشد. آنچه در آسمان ها و زمین است، از آن اوست و کافى است که خدا وکیل و سرپرست است.» (نساء/ 171) این آیه احتجاج و استدلالى است بر اینکه خداى سبحان فرزند ندارد، زیرا فرزند به هر جور که فرض شود عبارت است از فردى که ذاتش و صفاتش و آثار ذاتش شبیه به فردى باشد که از آن فرد متولد شده و بعد از آنکه ثابت شد که آنچه در آسمانها و در زمین است مملوک خدا است هم ذاتش و هم آثار ذاتش، و روشن گردید که خداى تعالى قیوم بر هر چیزى است و قوام تمام کائنات به وجود او به تنهایى است، دیگر فرض ندارد که چیزى شبیه به او باشد، پس به همین دلیل او فرزندى ندارد.
چون مقام آیه مقام تعمیم دادن به کل موجودات عالم و ما سواى خداى عز و جل بود این لازمه را در پى داشت که جمله ی: "ما فی السماوات و ما فی الأرض" یک تعبیر کنایه اى باشد از آنچه غیر خدا است، چون خود آسمانها و زمین نیز داخل در این استدلالند و استدلال منحصر به موجودات داخل آسمانها و زمین نیست هر چند که از نظر تحت اللفظى آسمان و زمین جز موجودات داخل در آن دو نیست. و چون مضمون آیه یعنى امر و نهیى، که در آن آمده هدایت عامه بشر به سوى خیر بشر بود، خیر دنیا و خیر آخرتش، لذا دنباله آیه فرمود: "و کفى بالله وکیلا" یعنى خدا ولى همه شؤون بشر است و مدبر امور شما انسانها است، شما را به سوى آنچه خیر شما در آن است هدایت و به سوى صراط مستقیم ارشاد مى کند.
«لن یستنکف المسیح أن یکون عبدا لله و لا الملئکة المقربون؛ هرگز مسیح و فرشتگان مقرب از این ابا ندارند که بنده ى خدا باشند.» (نساء/ 172) این جمله احتجاجى دیگر بر فرزند نداشتن خداى تعالى و در نتیجه بر معبود نبودن مسیح (ع) به قول مطلق است، چه اینکه آن جناب براى خدا فرزندى فرض بشود و چه اینکه سومى از سه خدا دانسته شود، زیرا مسیح بنده خدا بود و ابدا از بندگى خدا عار و استنکاف نداشت و این مطلبى است که مسیحیان نیز آن را منکر نیستند، انجیل هایى هم که به عنوان کتاب مقدس در دست ایشان است آن را انکار ندارد، بلکه صریح است در اینکه عیسى خدا را بندگى مى کرد و براى خدا نماز مى خواند و اگر خود او خدا بود دیگر معنا نداشت که خداى کوچک یا به عبارت دیگر خداى پسر براى کسى عبادت کند، چون در این صورت او نیز از سنخ خدا و معبود خلق بود و معنا ندارد کسى خودش را بپرستد و عبادت کند و یا یکى از دو خداى دیگر را بپرستد، چون بنابر اقنوم هاى سه گانه وجود عیسى منطبق بر آن خدایان دیگر هست.
«و لا الملئکة المقربون» این جمله گفتار را تعمیم داده، شامل ملائکه نیز مى کند، چون حجت مذکور عینا در ملائکه نیز جریان دارد، در نتیجه برهانى مى شود علیه کسانى چون مشرکین عرب که مى گفتند: ملائکه دختران خدایند، پس مى توان گفت: این جمله استطرادى است، یعنى چون جاى گفتنش بود از باب "الکلام یجر الکلام" حرف، حرف مى آورد در وسط آیه آمده است. و اگر در این آیه که فرموده: "لن یستنکف المسیح أن یکون عبدا لله و لا الملائکة المقربون"، از عیسى بن مریم (ع) تعبیر کرد به مسیح و همچنین اگر ملائکه را توصیف کرد به مقربین، براى این بود که اشاره اى هم به علت این دو وصف کرده باشد، یعنى بفهماند اگر گفتیم عیسى بن مریم (ع) از عبادت خدا استنکاف ندارد، براى این بود که او مسیح یعنى مبارک بود و اگرگفته شد: ملائکه هم استنکاف ندارند براى این بود که آنها مقرب درگاه خدایند و اگر احتمال آن مى رفت که روزى مسیح از عبادت خدا استنکاف کند، خداى تعالى او را مبارک نمى کرد و همچنین ملائکه را به قرب خود راه نمى داد.
فرزند گرفتن وقتى ممکن مى شود که یک موجود طبیعى بعضى از اجزاء طبیعى خود را از خود جدا نموده و آن گاه با تربیت تدریجى آن را فردى از نوع خود و مثل خود کند، و خداى سبحان منزه است (هم از جسمیت و تجزى و هم) از مثل و مانند، بلکه هر چیزى که در آسمانها و زمین است، مملوک او و هستیش قائم بذات او و قانت و ذلیل در برابر اوست، و منظور ما از این ذلت، اینست که هستیش عین ذلت است، آن گاه چگونه ممکن است موجودى از موجودات فرزند او، و مثال نوعى او باشد؟
دیگر اینکه خداى سبحان بدیع و پدید آورنده بدون الگوى آسمانها و زمین است و آنچه را خلق مى کند، بدون الگو خلق مى کند، پس هیچ چیز از مخلوقات او الگویى سابق بر خود نداشت، پس فعل او مانند فعل غیر او بتقلید و تشبیه و تدریج صورت نمى گیرد، و او چون دیگران در کار خود متوسل باسباب نمى شود، کار او چنین است که چون قضاء چیزى را براند، همین که بگوید: بباش موجود مى شود، پس کار او به الگویى سابق نیاز ندارد و نیز کار او تدریجى نیست. پس با این حال چطور ممکن است فرزند گرفتن باو نسبت دهیم؟ و حال آنکه فرزند درست کردن، احتیاج به تربیت و تدریج دارد.
به هر حال مسأله فرزند بودن مسیح یکى از مظاهر شرک در ذات است که واقعیت خداى یگانه را به صورت خدایان سه گانه جلوه مى دهد و در حقیقت «تثلیث» مسیحیت روى این استوار است. قرآن به دو طریق این نظر را باطل کرده و پندارى بودن آن را به روشنى نمایان ساخته است.
الف. از طریق دلایل علمى شش گانه، اندیشه فرزند براى خدا را به طور مطلق محال دانسته است خواه این فرزند مسیح باشد یا غیر او.
ب. با تشریح تولد مسیح از مادر و زندگى بشرى او، فرزند بودن خصوص مسیح را باطل کرده است این نه تنها مسیحیان هستند که مسیح را فرزند خدا قرار داده اند بلکه مشرکان عرب فرشتگان را دختران خدا مى اندیشیدند. چنانکه مى فرماید: «ویجعلون لله البنات سبحانه؛ براى خدا دخترانى قرار مى دادند منزه است خدا.» (نحل/ 57)

دلایل قرآن در نفى اتخاذ هر نوع فرزند اعم از مسیح و غیره

الف. او همسرى ندارد.
ب. او خالق ماسوى است.
خداوند می فرماید: «بدیع السمـوات والأرض أنى یکون له ولد ولم تکن له صـاحبة وخلق کل شىء و هو بکل شىء علیم؛ آفریننده آسمانها و زمین است چگونه براى او فرزندانى است در حالى که او همسر ندارد و همه چیز را آفریده و او به همه چیز عالم و داناست.» (انعام/ 101) در این آیه با دو برهان بر امتناع اتخاذ ولد استدلال شده است.
الف. معنى «داشتن فرزند» این است که جزئى از پدرم به نام «اسپرماتوزیید» جدا گردد و در رحم مادر گیرد و به مرور زمان به تکامل خود ادامه دهد. یک چنین عملى نیاز به وجود همسر دارد در حالى که براى او به اعتراف همگان همسرى نیست چنانکه مى فرماید: «و لم تکن له صاحبة؛ براى او همسرى نیست.»
ب. هرگاه معنى اتخاذ فرزند این باشد که گفته شد یک چنین موجود مخلوق و مصنوع خدا نبوده بلکه معادل و شریک او خواهد بود زیرا پدر خالق پسر نیست بلکه جزئى از اوست که در خارج از ذات او، رشد و نمو مى کند در صورتى که خداوند آفریننده ى همه چیز است چنانکه مى فرماید. (وخلق کل شى). همه چیز را او آفریده است. و در آغاز آیه مى فرماید: (بدیع السموات والارض) او است آفریننده ى آسمانها و زمین و آنچه در میان آنها است.
3. او مالک همه چیز است. خداوند می فرماید: «الذى له ملک السموات والأرض و لم یتخذ ولدا ولم یکن له شریک فى الملک و خلق کل شىء فقدره تقدیرا؛ خدایى که براى او است مالکیت آسمانها و زمین و هرگز براى خود فرزندى انتخاب نکرده است و براى او در فرمانروائى بر جهان شریکى نیست. همه چیز را آفریده و آنها را اندازه گیرى کرده است.» (فرقان/ 2)
در این آیه با یک برهان بر نفى ولد استدلال شده است و آن مسأله مالکیت تکوینى مطلق خدا به ماسوى است زیرا مالکیت انسان نسبت به اموال خویش یک قرار داد اجتماعى است که به منظور گردش چرخهاى زندگى به آن تن داده است. در حالى که مالکیت خدا به آسمانها و زمین و آنچه که در میان آنها قرار دارد، مالکیت تکوینى و از خالقیت و آفرینندگى او سرچشمه مى گیرد.

 


Sources :

  1. جان، بی.ناس-تاریخ جامع ادیان- ترجمه علی اصغر حکمت- صفحه 619

  2. پولس-نامه پولس به مسیحیان روم- جلد 1 صفحه 4

  3. پولس-نامه دوم پولس به مسیحیان قرنتس- جلد 1 صفحه 3 و 4

  4. رایزنی فرهنگی جمهوری اسلامی در لندن- مقاله رابطه اسلام و مسیحیت از نگاه یک نویسنده مسیحی

  5. جعفر سبحانی- منشور جاوید- جلد 12 ص423، جلد 2 ص 202 ـ 206

  6. سید محمدحسین طباطبایی- ترجمه المیزان- جلد ‏14 ص 63، جلد ‏5 ص 245، جلد ‏1 ص 394، جلد ‏3 ص 332

  7. ناصر مکارم شیرازی-تفسیر نمونه- جلد 2 صفحه 576

  8. مجله کلام اسلامی- شماره 30- صفحه 98

  9. میلمرو. م- تاریخ کلیسای قدیم در امپراطوری روم و ایران- ترجمه علی نخستین- صفحه 244

  10. حسین توفیقی- آشنایی با ادیان بزرگ- صفحه 147

  11. مرتضی مطهری- نبوت- صفحه 275-274

https://tahoor.com/en/Article/PrintView/113370