حضرت سلیمان (ع) با تمام حشمت و شکوه و قدرت بینظیر بر جهان حکومت میکرد. پایتخت او بیت المقدس در شام بود. خداوند نیروهای عظیم و امکانات بسیار در اختیار او قرار داده بود، تا آن جا که رعد و برق و جن و انس و همه پرندگان و چرندگان و حیوانات دیگر تحت فرمان او بودند. و او زبان همه آنها را میدانست. هدف حضرت سلیمان (ع) این بود که همه انسانها را به سوی خدا و توحید و اهداف الهی دعوت کند و از هرگونه انحراف و گناه باز دارد و همه امکانات را در خدمت جذب مردم به سوی خدا قرار دهد. در همین عصر در سرزمین یمن، بانویی به نام «بلقیس» بر ملت خود حکومت میکرد و دارای تشکیلات عظیم سلطنتی بود.
ولی او و ملتش به جای خدا، خورشید پرست و بت پرست بودند و از برنامههای الهی به دور بوده و راه انحراف و فساد را میپیمودند. بنابراین لازم بود که حضرت سلیمان (ع) با رهبریها و رهنمودهای خردمندانه خود آنها را از بیراهه و کجرویها به سوی توحید دعوت کند. و مالاریای بت پرستی را که واگیر نیز بود، ریشه کن نماید. روزی حضرت سلیمان بر تخت حکومت نشسته بود. همه پرندگان که خداوند آنها را تحت تسخیر سلیمان قرار داده بود با نظمی مخصوص در بالای سر سلیمان کنار هم صف کشیده بودند و پر در میان پر نهاده و برای تخت سلیمان سایهای تشکیل داده بودند تا تابش مستقیم خورشید، سلیمان را نیازارد. در میان پرندگان، هدهد (شانه به سر) غایب بود، و همین امر باعث شده بود به اندازه جای خالی او نور خورشید به نزدیک تخت سلیمان بتابد. سلیمان دید روزنهای از نور خورشید به کنار تخت تابیده، سرش را بلند کرد و به پرندگان نگریست دریافت هدهد غایب است.
پرسید: «چرا هدهد را نمیبینم، او غایب است. به خاطر عدم حضورش او را تنبیهی شدید کرده یا ذبح میکنم مگر این که دلیل روشنی برای عدم حضورش بیاورد.» خداوند در قرآن می فرماید: «و تفقد الطیر فقال مالى لا ارى الهدهد ام کان من الغائبین* لأ عذبنه عذابا شدیدا او لأذبحنه او لیأتینى بسلطان مبین* فمکث غیر بعید فقال احطت بمالم تحط به وجئتک من سبأ بنبا یقین؛ (سلیمان) در جستجوى آن پرنده (هدهد) بر آمد و گفت: چرا هدهد را نمى بینم یا اینکه او از غائبان است؟ هر آئینه عقوبت کنم او را عقوبت سخت یا ذبح کنم او را یا اینکه بیاورد پیش من حجت ظاهر. (یا باید دلیل روشنى (براى غیبتش) براى من بیاورد، چندان درنگ نکرد (که هدهد آمد و) گفت: من بر چیزى آگاهى یافتم که تو بر آن آگاهى نیافتى، من از سرزمین سباء یک خبر قطعى براى تو آورده ام.» (نمل/ 20- 22)
چندان طول نکشید که هدهد به محضر سلیمان (ع) آمد، و عذر عدم حضور خود را به حضرت سلیمان (ع) چنین گزارش داد: «إنى وجدت امرأة تملکهم و أوتیت من کل شىء و لها عرش عظیم* وجدتها و قومها یسجدون للشمس من دون الله و زین لهم الشیطان اعمالهم فصدهم عن السبیل فهم لایهتدون* الایسجدوالله الذى یخرج الخب فى السموات والارض و یعلم ما تخفون و ما تعلنون* الله لا إله الا هورب العرش العظیم؛ من از سرزمین سبأ، (واقع در یمن) یک خبر قطعی آوردهام. من زنی را دیدم که بر مردم (یمن) حکومت میکند و همه چیز مخصوصا تخت عظیمی را در اختیار دارد. من دیدم آن زن و ملتش خورشید را میپرستند و برای غیر خدا سجده مینمایند، و شیطان اعمال آنها را در نظرشان زینت داده و از راه راست باز داشته است و آنها هدایت نخواهند شد، چرا که آنها خدا را پرستش نمیکنند! آن خداوندی که معبودی جز او نیست و پروردگار و صاحب عرش عظیم است.» (نمل/ 23- 26)
خداوند می فرماید: «قال سننظر أصدقت ام کنت من الکاذبین* اذهب بکتابى هذا فألقه الیهم ثم تول عنهم فانظر ماذا یرجعون؛ (سلیمان به هدهد) گفت باید تحقیق کنم تا صدق و کذب سخنت را دریابم. اینک نامه مرا به جانب آنان ببر و پاسخ آنان را بیاور تا بنگرى پاسخ چه مى دهند.» (نمل/ 27- 28)
حضرت سلیمان (ع) عذر غیبت هدهد را پذیرفت، و بیدرنگ در مورد نجات ملکه سبأ و ملتش احساس مسؤولیت نمود و نامهای برای ملکه سبا (بلقیس) فرستاد و او را دعوت به توحید کرد. نامه کوتاه اما بسیار پر معنا بود و در آن چنین آمده بود: «به نام خداوند بخشنده مهربان. توصیه من این است که برتری جویی نسبت به من نکنید و به سوی من بیایید و تسلیم حق گردید.» (نمل/ 30- 31)
سلیمان (ع) نامه را به هدهد داد و فرمود: «ما تحقیق میکنیم تا ببینیم تو راست میگویی یا دروغ؟ این نامه را ببر و بر کنار تخت ملکه سبا بیفکن، سپس برگرد تا ببینیم آنها در برابر دعوت ما چه میکنند؟!» هدهد نامه را با خود برداشت و از شام به سوی یمن ره سپرد و از همان بالا نامه را کنار تخت بلقیس انداخت.
بلقیس در کنار تخت خود نامهای یافت که پس از خواندن آن دریافت که نامه از طرف شخص بزرگی برای او فرستاده شده است و مطالب پرارزشی دارد. قرآن ماجرا را اینگونه گزارش می دهد: «قالت یاایها الملؤ إنى ألقى الى کتاب کریم* انه من سلیمان؛ (چون هدهد نامه را از منقار در برابر بلقیس افکند بشگفت آمد و مهرنامه را بگرفت و به دقت مطالعه کرد، آن را بسیار مهم یافت) بلقیس (رو به رجال دربارش کرده و) گفت نامه بزرگى به من رسیده است، نامه از جانب سلیمان است.» (نمل/ 29- 30)
«بسم الله الرحمن الرحیم* الا تعلوا على و أتونى مسلمین؛ عنوان نامه سلیمان، به نام خداى بخشنده مهربانست. (و بعد نوشته) که بر من برترى مجوئید و تسلیم امر من شوید.» (نمل/ 30- 31)
بلقیس بزرگان کشور خود را به گرد هم آورد و با آنها در این باره مشورت کرد. آنها گفتند: «ما نیروی کافی داریم و میتوانیم بجنگیم و هرگز تسلیم نمیشویم.» ولی بلقیس اتخاذ طریق مسالمت آمیز را بر جنگ ترجیح میداد و این را دریافته بود که جنگ موجب ویرانی میشود، و تا راه حلی وجود دارد نباید آتش جنگ را برافروخت. او پیشنهاد کرد که هدیهای گرانبها برای سلیمان میفرستم تا ببینم فرستادگان من چه خبر میآورند. در قرآن آمده: «قالت یا ایهاالملؤا أفتونى فى امرى ما کنت قاطعة أمرا حتى تشهدون* قالوا نحن اولوا قوة و اولوا بأس شدید و الامر الیک فانظرى ماذا تأمرین* قالت إن الملوک اذا دخلوا قریة أفسدوها و جعلوا اعزة أهلها اذلة و کذلک یفعلون؛ آنگاه (بلقیس) به مشورت (با کارگزاران حکومتش) گفت اى رجال کشور شما به کار من رأى دهید که من تا کنون بى حضور شما به هیچ کارى تصمیم نگرفته ام. (رجال کشور) گفتند ما داراى نیروى کامل و مردان جنگجوى مقتدرى هستیم لیکن اختیار با شما است (صلح یا جنگ) هر چه دستور مى دهى گوش بفرمائیم. (بلقیس) گفت پادشاهان چون به دیارى حمله آوردند آن کشور را ویران سازند و عزیزترین اشخاص مملکت را ذلیل ترین افراد مى گیرند و رسم و سیاستشان بر این کار خواهند بود.» (نمل/ 32- 34)
بلقیس در جلسه مشورت گفت: من با فرستادگان هدیه برای سلیمان، او را امتحان میکنم. اگر او پیامبر باشد میل به دنیا ندارد و هدیه ما را نمیپذیرد، و اگر شاه باشد، میپذیرد. در نتیجه اگر دریافتیم او پیامبر است، قدرت مقاومت در مقابل او را نخواهیم داشت و باید تسلیم حق گردیم. خداوند در قرآن می فرماید: «و إنى مرسلة إلیهم بهدیة فناظرة بم یرجع المرسلون؛ (بلقیس گفت) تصمیم من این است که هدیه اى براى آنان بفرستم تا ببینم فرستادگانم از جانب (سلیمان) چه پاسخى مى آورند.» (نمل/ 35)
بلقیس گوهر بسیار گرانبهایی را در میان حقه (ظرف مخصوصی) نهاد و به فرستادگان گفت: «این گوهر را به سلیمان میرسانید و اهداء میکنید.» (بحار، ج 14، ص 111)
«فلما جاء سلیمان قال أتمدونن بمال فماءاتان الله خیر مماءاتاکم بل أنتم بهدیتکم تفرحون* ارجع إلیهم فلنأ تینهم بجنود لاقبل لهم بها و لنخرجنهم منها اذلة و هم صاغرون؛ چون فرستادگان بلقیس حضور سلیمان رسیدند (سلیمان) گفت شما مى خواهید مرا به مال دنیا مدد کنید، آنچه خدا بمن از ملک و مال بى شمار عطا فرموده بسیار بهتر از این مختصر هدیه شماست، آرى شما مردم دنیا خود بدین هدایا شاد شوید. (اى فرستاده بلقیس) با هدایا به سوى آنان باز شو که من لشکرى بى شمار که هرگز در برابر آن مقاومت نتوانند کرد بر آنها مى فرستم و آنها را با ذلت و خوارى از آن ملک بیرون مى کنم.» (نمل/ 36- 37)
فرستادگان ملکه سبأ به بیت المقدس و به محضر حضرت سلیمان (ع) آمدند و هدایای ملکه سبأ را به حضرت سلیمان (ع) تقدیم نمودند، به گمان این که سلیمان از مشاهده آن هدایا، خشنود میشود و به آنها شادباش میگوید. اما همین که با سلیمان روبرو شدند، صحنه عجیبی در برابر آنان نمایان شد. سلیمان (ع) نه تنها از آنها استقبال نکرد، بلکه به آنها گفت: «آیا شما میخواهید مرا با مال خود کمک کنید در حالی که این اموال در نظر من بیارزش است، بلکه آن چه خداوند به من داده از آن چه به شما داده برتر است. مال چه ارزشی در برابر مقام نبوت و علم و هدایت دارد، این شما هستید که به هدایای خود شادمان میباشید. «فما آتانی الله خیر مما آتاکم بل أنتم بهدیتکم تفرحون» آری این شما هستید که مرعوب و شیفته هدایای پر زرق و برق میشوید، ولی اینها در نظر من کم ارزشند. سپس سلیمان (ع) با قاطعیت به فرستاده مخصوص ملکه سبأ فرمود: «به سوی ملکه سبأ و سران کشورت باز گرد و این هدایا را نیز با خود ببر، اما بدان ما به زودی با لشکرهایی به سراغ آنها خواهیم آمد که توانایی مقابله با آن را نداشته باشند، و ما آنها را از آن سرزمین آباد (یمن) خارج میکنیم در حالی که کوچک و حقیر خواهند بود. (نمل/ 36- 37)
فرستاده مخصوص سلیمان با همراهان به یمن بازگشتند و عظمت مقام و توان و قدرت سپاه سلیمان و نپذیرفتن هدیه را به ملکه سبأ گزارش دادند. بلقیس دریافت که ناگزیر باید تسلیم فرمان سلیمان (که فرمان حق و توحید است) گردد و برای حفظ و سلامت خود و جامعه هیچ راهی جز پیوستن به امت سلیمان ندارد. به دنبال این تصمیم با جمعی از اشراف قوم خود حرکت کردند و یمن را به قصد شام ترک گفتند، تا از نزدیک به تحقیق بیشتر بپردازند.
هنگامی که سلیمان از آمدن بلقیس و همراهانش به طرف شام اطلاع یافت، به حاضران فرمود: «کدام یک از شما توانایی دارید، پیش از آن که آنها به این جا آیند، تخت ملکه سبأ را برای من بیاورید.»
عفریتی از جن (یعنی یکی از گردنکشان جنیان) گفت: «من آن را نزد تو میآورم، پیش از آن که از مجلست برخیزی.» اما «آصف بن برخیا» که از علم کتاب آسمانی بهرهمند بود گفت: «من آن تخت را قبل از آن که چشم بر هم زنی، نزد تو خواهم آورد.» خداوند می فرماید: «قال یا ایها الملؤا ایکم یأتینى بعرشها قبل أن یأتونى مسلمین* قال عفریت من الجن أنا ءاتیک به قبل أن تقوم من مقامک و إنى علیه لقوى أمین* قال الذى عنده علم من الکتاب أنا ءاتیک به قبل ان یرتد إلیک طرفک فلما رءاه مستقرا عنده قال هذا من فضل ربى لیبلونى ءأشکر أم أکفر و من شکر فانما یشکر لنفسه و من کفر فإن ربى عنى کریم؛ (سلیمان رو به کارگزاران حکومتش کرد و) گفت کدامیک تخت بلقیس را پیش از آنکه تسلیم امر من شود، خواهید آورد. عفریت (جن) گفت، من چنان تخت او را مى آورم و برآوردن آن قادر و امینم، پیش از آنکه تو از جایگاه خود برخیزى، به حضورت مى آورم. پس از او آصف برخیایا (خضر یا سلیمان) که به علم کتاب الهى دانا بود گفت من پیش از آنکه چشم بر هم زنى تخت را بدینجا مى آورم، پس سلیمان سریر را نزد خود مشاهده کرد و گفت این توانایى از فضل خداى من است تا مرا بیازماید که نعمتش را شکر مى گویم یا کفران مى کنم و هر که شکر نعمت حق کند شکر به نفع خویش کرده، همانا خدا (از شکر خلق) بى نیاز (و بر کافر) کریم و مهربان است.» (نمل/ 38- 40)
لحظهای نگذشت که سلیمان، تخت بلقیس را در کنار خود دید و بیدرنگ به ستایش و شکر خدا پرداخت و گفت: «هذا من فضل ربی لیبلونی أ أشکر أم أکفر؛ این موهبت، از فضل پروردگار من است تا مرا آزمایش کند که آیا شکر او را به جا میآورم، یا کفران میکنم.» (نمل/ 40)
سپس سلیمان (ع) دستور داد تا تخت را اندکی جابجا کرده و تغییر دهند تا وقتی که بلقیس آمد، ببینند در مقابل این پرسش که آیا این تخت تو است یا نه، چه جواب میدهد. طولی نکشید که بلقیس و همراهان به حضور سلیمان آمدند. شخصی به تخت او اشاره کرد و به بلقیس گفت: «آیا تخت تو این گونه است؟!» بلقیس دریافت که تخت خود اوست و از طریق اعجاز، پیش از ورودش به آن جا آورده شده است. او با مشاهده این معجزه، تسلیم حق شد و آیین حضرت سلیمان را پذیرفت. او قبلا نیز نشانههایی از حقانیت نبوت سلیمان را دریافته بود، به هر حال به آیین سلیمان پیوست و به نقل مشهور با سلیمان ازدواج کرد و هر دو در ارشاد مردم به سوی یکتا پرستی کوشیدند.
قرآن می فرماید: «قال نکروا لها عرشها ننظر أتهتدى ام تکون من الذین لایهتدون* فلما جاءت قیل اهکذا عرشک قالت کانه هو و أوتیناالعلم من قبلها و کنا مسلمین* و صدها ما کانت تعبد من دون الله انها کانت من قوم کافرین* قیل لها ادخلى الصرح فلما رأته حسبته لجة و کشفت عن ساقیها قال انه صرح ممرد من قواریر قالت رب إنى ظلمت نفسى و أسلمت مع سلیمان لله رب العالمین؛ آنگاه سلیمان گفت تخت بلقیس را بر او ناشناس گردانید تا بنگریم که وى سریر خود را خواهد شناخت یا نه (یعنى تا آزموده شود که او زنى است حقیقت بین و نظرش به عالم حقایق، و لایق پیشوائى است یا چون دیگر زنان به فریب صورت شکل و رنگ مغرور و براى ریاست نالایق است.) هنگامى که بلقیس آمد از او پرسیدند که عرش تو چنین است؟ وى گفت گویا همین است و ما از این پیش بدین دانا و تسلیم امر خدا بودیم. و بلقیس را پرستش غیر خدا از خداپرستى باز داشته و از فرقه کافران (مشرک) به شمار بود. قبل از ورود بلقیس به قصر سلیمان، سلیمان (ع) دستور داده بود صحن یکی از قصرها را از بلور بسازند، و از زیر بلورها آب جاری عبور دهند. (و این دستور به خاطر جذب دل بلقیس، و یک نوع اعجاز بود) هنگامی که ملکه سبأ با همراهان وارد قصر شد، یکی از مأموران قصر به او گفت: داخل صحن قصر شو!» (نمل/ 41- 44)
آنگاه بلقیس را گفتند که اینک در ساحت این قصر داخل شو، وى چون کوشک را مشاهده کرد پنداشت که لجه آبى است و جامه از ساق پا برگرفت و گفت این قصرى است از آبگینه صاف (از آن دستگاه به حیرت آمد و) گفت بارالها سخت بر نفس خویش ستم کردم و اینک با (رسول تو) سلیمان تسلیم فرمان پروردگار عالمیان گردیدم. ملکه هنگام ورود به صحن قصر گمان کرد که سراسر صحن را نهر آب فرا گرفته است، از این رو تا ساق، پاهایش را برهنه کرد تا از آن آب بگذرد، در حالی که حیران و شگفت زده شده بود که آب در این جا چه میکند؟ اما به زودی سلیمان (ع) او را از حیرت بیرون آورد و به او فرمود: «این حیاط قصر است که از بلور صاف ساخته شده است، این آب نیست که موجب برهنگی پای تو شود.» (نمل/ 41)
پس از آن که ملکه سبأ نشانههای متعددی از حقانیت دعوت سلیمان (ع) را مشاهده کرد و از طرفی دید که با آن همه قدرت، او دارای اخلاق نیک مخصوصی است که هیچ شباهتی به اخلاق شاهان ندارد، از این رو با صدق دل به نبوت سلیمان (ع) ایمان آورد و به خیل صالحان پیوست.
الف) رابطه حاکم و رعیت (یا آمر و مأمور)
چنانکه در آیه 22 و ماقبلش در سوره نمل تصریح نموده است، «سلیمان (ع) پس از آگاهى یافتن از غیبت پرنده اى به نام هدهد ضمن اینکه در صدد بر آمد بداند هدهد کجاست، (از آنجا که هدهد بدون اجازه رفته بود) فرمود او را مجازات سختى مى کنم یا ذبحش مى کنم مگر اینکه دلیلى بر غیبت بدون اجازه اش بیاورد.» از این قسمت چندین نکته بدین شرح استفاده مى شود:
1) حاکم باید کاملا از رعیت، عوامل وزیر مجموعه خود به صورت دائم آگاه باشد به طورى که اگر کسى بر سر مأموریت خود حاضر نبود متوجه شود و از آن سؤال کند چنانکه حضرت سلیمان (ع) سؤال کرد «فقال ما لى لا ارى الهدهد ام کان من الغائبین؛ حضرت سلیمان گفت چه شده است که هدهد را نمى بینم؟ آیا غیبت کرده است؟» (نمل/ 20)
2) مأمورین و عوامل حاکم باید با اطلاع و اجازه پست خود را ترک کنند تا همیشه نظم حفظ شود.
3) حاکم باید قاطع باشد و بدون مماشات و ملاحظه با متخلف برخورد بازدارنده بنماید، چنانکه حضرت سلیمان فرمود «لأعذبنه عذابا شدیدا اولأذبحنه؛ هر آئینه عقوبت و مجازات کنم او را مجازاتى سخت، یا سرش را از تنش جدا مى کنم.» (نمل/ 21)
4) حاکم باید براى حرف عوامل خود اولا گوش شنوا داشته باشد، ثانیا اگر حرف آنها دلیل قابل قبول داشت بپذیرد، چنانکه مى فرماید: «اولیأتینى بسلطان مبین؛ یا اینکه دلیل روشنى بیاورد.» (نمل/ 21)
مدت اندکى گذشت و هدهد آمد و سلیمان را برافروخته و غضبناک دید نزد آن جناب رفت ابتدا براى فرو نشاندن خشم او گفت: «من بر چیزى آگاهى یافتم که تو بر آن آگاهى ندارى، من از سرزمین سباء یک خبر قطعى و دست اول آورده ام و آن خبر مهم این است که در آن سرزمین که زنى پادشاه آنان است و همه نوع امکاناتى را خداوند در اختیارشان قرار داده است خورشید را مى پرستند و خدا را فراموش کرده اند و شیطان این عمل زشت را براى آنان زیبا جلوه داده است و آنها را به کلى از راه خدا باز داشته است.» سلیمان پس از شنیدن سخن هدهد گفت «باید در مورد این خبر تحقیق کنم.» سپس بلافاصله چنین اقدام نمود نامه اى به ملکه سبأ نوشت و آنها را به یکتاپرستى و متابعت از خدا و پیامبرش دعوت کرد. تا بدین وسیله هم صحت و سقم کلام هدهد روشن شود و هم آنها را به راه حق دعوت نموده باشد (و در واقع کار آن حضرت یک تیر و دو نشان بود).
نکاتى که از این قسمت داستان به دست مى آید بدین ترتیب است:
1) حاکم باید عادل باشد، عدالت آن حضرت آنچنان به لشکریان و عوامل آن حضرت (حتى پرندگان مطیع فرمان او) آزادى و امنیت و جسارت داده بود که «هدهد» بدون ترس و بى پرده با صراحت به او مى گوید: «فقال احطت بما لم تحط به؛ من به چیزى آگاه شدم که تو از آن خبرى ندارى.» از بیان آیه دقیقا مشخص است که هدهد بر خلاف چاپلوسان دربارى با حاکم سخن گفته و سلیمان نیز همانند حاکمان مستکبر هدهد را به خاطر این صراحت لهجه مجازات نکرده.
2) حاکم باید تحمل شنیدن انتقاد از زبان عوامل خود را داشته باشد در بیان آیه شریفه «هدهد» به سلیمان مى گوید من از چیزى خبر دارم که توى حاکم خبر ندارى و حال آنگه شأن توست که باید خبر داشته باشى، این بیان در واقع نوعى انتقاد است و آن حضرت با منتقد برخوردى نکرد بلکه در صدد صحت و سقم مطلب برآمد.
3) حاکم باید روحیه تحقیق گرا داشته باشد، هر آنچه را شنید باور نکند چنانکه فرمود «قال سننظر اصدقت ام کنت من الکاذبین؛ سلیمان گفت باید تحقیق کنم تا صدق و کذب سخنت را دریابم. و نیز در خصوص اخبار مهم بدون فوت وقت اقدام به تحقیق نماید.» (نمل/ 27)
4) از جمله «فقال احطت بما لم تحط به» استفاده مى شود که، ممکن است موجود کوچکى چون هدهد مطلبى بداند که داناترین انسانها هر چند سلیمان باشد (یا علم وسیع نبوت) از آن بى خبر باشند بنابراین آدمى نباید هیچگاه به علم و دانش خود مغرور گردد.
5) حاکم باید خود، جامعه و نیز عوامل حکومتش را به سوى خدا و خداپرستى سوق دهد به طورى که از دیدن انسانها و جوامع غیر الهى متأثر شوند و از خود عکس العمل نشان دهد نه اینکه از کنار آن بى تفاوت بگذرند.
ب) نامه اى گرامى
ملکه سبأ وقتى نامه اى سلیمان را دریافت کرد، اشراف و اقوام قوم خود را که 312 نفر بودند فرا خواند و گفت «قالت یا ایها الملؤا انى القى الى کتاب کریم» بلقیس به سران قوم خود گفت نامه بزرگى به من رسیده است. در اینجا سؤالى مطرح مى شود که نامه اى سلیمان چه مشخصه اى داشت که بلقیس آن را نامه اى بزرگ و گرامى داشت؟
مفسرین به این سؤال پاسخهاى بدین ترتیب داده اند:
1) برخى گویند هدهد نامه را از روزنه اى که خورشید مى تابید پیش او انداخت.
2) برخى گویند چون نامه مهر داشت، چنین توصیف شد چنانکه در حدیث است اکرام نامه به مهر است.
3) برخى گویند چون در آغاز نامه نام خدا آمده بود چنین توصیف شده است.
4) برخى گویند به خاطر خط زیبایى که داشت چنین توصیف کرده اند.
5) برخى مى گویند: چون نامه از جانب کسى بود که بر جن و انس و مرغان حکومت داشت و بلقیس از وجود چنین کسى خبر داشت و نامش را هم مى دانست چنین نامه را توصیف نمود.
6) از آنجا که تسلط و سلطه بر دیگران جایز نیست مگر اینکه به نام خدا و براى ترویج امر دین و توحید باشد. سلیمان (ع) بر خلاف رویه سلاطین جبار که هر کارى را به نام خود آنجا مى کنند و نام خود را بر بالاى نامه ها مى نویسند، نام خدا را سرآغاز نامه قرار داد از این رو بلقیس چون خود پادشاه بود، دریافت که شأن صاحب نامه از شأن یک پادشاه بالاتر است بنابراین گفت نامه اى بزرگ و گرامى به من رسیده است.
7) رسم پیامبران این بوده است که نامه هاى خود را کوتاه و رسا بنویسند و مردم را دعوت به اطاعت نمایند. متن نامه این است «الا تعلوا على و أتونى مسلمین؛ بر من بزرگى مکنید و گردن مکشید و تسلیم امر من شوید.» (نمل/ 31) بنابراین از سیاق و محتواى آیه بزرگى و کرامت فهمیده مى شود.
وقتى نامه حضرت سلیمان (ع) به دست بلقیس رسید سران قومش را فرا خواند و نظر آنان را خواست، آنان به خاطر حمایت از ملکه رأى بر جنگ و مقابله دادند نه تسلیم و سازش اما بلقیس رأیش این بود که هدیه اى در پاسخ نامه بفرستد تا بدین وسیله دو هدف را تعقیب نماید:
1) بدین وسیله دل سلیمان را به سوى خود جلب نماید.
2) او را بیازماید که او پادشاه است یا هم پادشاه و هم پیامبر است؟
و بالاخره چنین کرد و هدایاى به همراه عوامل خود در پاسخ نامه فرستاد، اما سلیمان به محض رسیدن هدایا و فرستادگان بلقیس با رد هدیه آنان گفت خداوند بهتر از این هدایا به من داده است شما فورا به نزد حاکم خود برگردید و به او بگوئید که با لشکرى که توان مقابله با آن را ندارید به سویتان خواهم آمد. از این قسمت داستان این مطالب استفاده مى شود:
1) قاطعیت و ثبات رأى حاکم: حضرت سلیمان در نامه اش آنها را به خود دعوت کرد و از آنها تسلیم شدن را خواست، اما آنها مى خواهند بدین وسیله زیر بار نروند، لکن سلیمان فرمود حال که با نامه متنبه نشده اید با لشکرى که توان مقابله با آن را نداشته باشید به سویتان خواهم آمد. و با این بیان فهماند که قصد مماشات ندارد.
2) حاکم نباید دل داده دنیا و مواهب آن باشد. چنانکه حضرت سلیمان بى هیچ توجهى به هدایاى ملکه سبأ فرمود بهتر از اینها را خداوند به من داده است بنابراین هیچ نیازى به هدایا شما نیست (هدیه اى که به هدف تضعیف رأى انسان باشد و یا مى خواهد انسان را از پیمودن راه حق باز دارد نباید پذیرفت حاکم باید هوشیار باشد مبادا با چراغ سبز نشان دادن او را بفریبند.) بنابراین معیار ارزش نزد حاکم الهى نباید رسیدن به مطامع دنیوى و مال باشد.
3) از آیه 37 که حضرت سلیمان مى فرماید «لشکرى بر سر ایشان فرو مى آورم که قدرت دفع آن را نداشته باشند و به خدا سوگند که آنها را از شهر یا کشورشان بیرون خواهم کرد در حالى که ذلیل و فرومایه باشند، مگر اینکه این را بپذیرند و نزد من آیند.» این عکس العمل سلیمان، دلیل بسیار روشن بود بر نبوتش، بلقیس و مردم سبأ دانستند که وى فرستاده خداست و همچون ملوک دیگر شیفته مال و منال نیست.
هنگامى که فرستاده هاى بلقیس نزدش برگشتند و وى دریافت که سلیمان پیامبر خداست. و نمى توان در برابر او مقاومت کرد، آماده شد که به حضور سلیمان بیاید، جبرئیل این خبر را به سلیمان رساند، در اینجا سلیمان شاید براى بیشتر تسلیم کردن او از عواملش خواست که چه کسى مى تواند تخت پادشاهى او را قبل از آمدنش نزد ما بیاورد، به عبارت دیگر شاید مى خواست با این عمل معجزه آسا بلقیس را بر تصدق نبوتش کمک نماید. چنانکه چنین شد و ملکه سبأ تسلیم شد، و به حق مى توان گفت تدبیر آورد تخت، کارا ترین تدبیر در جهت جلوگیرى از قتل و خونریزى و جنگ بین دو ملت بود زیرا با تسلیم شدن ملکه سبأ ملت او نیز تسلیم حضرت سلیمان (ع) شدند.