بلا از دیدگاه و نظرگاه مولانا (کمال)

در ادامه قسمت دوم نوشتار، پیرامون بلا از دیدگاه مولوی به مطالبی چون، بلا، زمینه ساز کمال آدمی، بلا موجب تقرب به بارگاه الهی، بلا صیقل آینه جان آدمی و... می پردازیم.

بلا زمینه ساز کمال آدمی

از نظر مولوی هدف از ابتلا به کمال رسیدن انسان است و اگر آدمی بر سختی ابتلا شکیبایی ورزد به کمال لایق خود می رسد. مولانا در تبیین این مطلب حکایت کوتاه طبخ نخودها را به دست کدبانوی خانه مثال می زند و طبق اسلوب معهود خود از ساده ترین پدیده ها و رویدادها، ژرف ترین نکات حیات آدمی یعنی سیر روحانی او را به گفت آورده است: (میناگر عشق، ص 518) کدبانویی مقداری نخود درون دیگی پرجوش می ریزد تا غذایی گوارا بپزد. نخودها با زبان حال از غلغل آب می نالند، اما آن بانو به نخودها دلداری می دهد که این محنت را تحمل کنید که اگر بدین جوش و غلیان صبر آرید خامی شما به پختگی، دگر شود و بر خوان کریم آدمیان نهاده شوید و بعد از هضم به مرتبه انسانی می رسید. این زبان حال و سرگذشت انسان است. او باید مراحل شناخت بصیرت را یکی پس از دیگری در نوردد تا مقام والای انسان را تحقق بخشد، و جان مایه اصلی اندیشه مولوی نیز مردن و شدن، ملازمه دائمی فنای فی الله و بقای باالله است.
در این تمثیل نخود در هر لحظه ای که می جوشد، صدها خروش بر سر دیگ بر می آورد و با کدبانو می گوید:
که چرا آتش به من در می زنـی *** چون خریدی چون نگونم می کنی؟!
اما کدبانو می گوید: اگر این محنت ها را تحمل کنی، به جای رسیدن به نعمتهای مورد انتظار به خود منعم خواهی رسید و در این زمان است که همه نعمتها بر تو رشک خواهد ورزید. اگر دل آگاه تو از این گفتارهای تلخ من پرخون شود، تلخی های درونی تو مبدل به شیرینی خواهد شد، محتویات درونی تو آنگاه مانند عسل شیرین می شود که سرکه ای در آن بریزند. مولوی می افزاید:
ای نخود می جوش اندر ابتلا *** تا نه هستی و نه خود ماند تو را
سالک نیز باید چنان در دیگ پرجوش و خروش ابتلا بجوشد که وجود موهوم او به کلی محو و فانی شود. لذا در نظر مولوی هر کس که تحمل خود را در مقابل بلایا و مصایب از دست دهد، راهی به درگاه فاخر کمال نخواهد داشت و بر عکس، تحمل شداید، موجب کمال و رسیدن به درجات عالی خواهد بود.

بلا موجب تقرب به بارگاه الهی

مولانا معتقد است که بلا و درد باعث نزدیک شدن بنده به پروردگارش می گردد چرا که به هنگام تنهایی درمی یابد که تنها از او می تواند یاری بخواهد:
بنده می نالد به حق از درد و نیش *** صد شکایت می کند از رنج خویش
حق همی گوید که آخر رنج و درد *** مر تو را لابه کنان و راست کرد
این گله ز آن نعمتی کن کت زنـد *** از در مـا دور و مطرودت کند
در حقیقت هر عدو داروی توست *** کیمیای نافع و دلجوی توسـت
که ازو اندر گریزی در خلا *** استعانت جویی از لطف خـدا
خداوند به بنده اش می گوید که درد و رنج سرانجام تو را به لابه واداشت و به راه راست هدایت کرد. تو از آن نعمتی شکایت کن که راه تو را می زند و تو را از ما دور می کند و می راند. هر دشمنی در حقیقت دوای درد توست، کیمیای توست به تو سود می رساند و دلت را به دست می آورد زیرا که از دست او به خلوتگاهی می روی و از لطف الهی یاری می طلبی. دوستان تو در حقیقت دشمنان تو هستند، زیرا که تو را از درگاه الهی دور کرده و سرگرمت می کنند.

بلا صیقل آینه جان آدمی
مولانا بلا و سختی را پاک کننده نفس و صیقل دهنده جان می داند. چنانچه می گوید: شداید، روح را ورزش می دهد و فلز وجود انسان را خالص و محکم می کند. همچنین بلا را موجب طهارت می داند و تأثیر آن را در پاکیزه کردن روح به داروهایی که هنگام دباغی برای پاکیزه کردن پوست به کار می رود، تشبیه می کند:
پوست از دارو بلاکش می شود *** چون ادیم طایفی خوش می شود
ورنه تلـخ و تیز مالیدی درو *** گـنده گشتی ناخوش و ناپاک بو
در این تشبیه مولوی می گوید: هرچه پوست هستی تو در معرض داروها قرار گیرد مانند پوست دباغی شده محکمتر و عالی تر می شود. اگر داروهای تلخی روزگاران به پوست هستی تو مالیده نمی شد، می گندید و ناخوش و ناپاک می ماند. وجود آدمی نیز همانند پوست است که از علایق حیات طبیعی مانند رطوبت ها که پوست را ناشایست نگه می دارد، زشت و سنگین شده است. این پوست طبیعی را به حال خود رها مساز و اگر خود توانایی صیقل دادن را در خود نمی بینی، بگذار خداوند با مصیبت ها و رنجهایی که به تو وارد می سازد، پوست تو را دباغی نماید. (تفسیر مثنوی، ج 9، ص 325)
که بلای دوست تطهیر شماست *** علم او بالای تدبیر شماست
مولوی می افزاید: زمانی که آدمی نتایج بلا و محنت ها را که صفای روحی است درک کند، تلخی آن بلاها برایش شیرین می شود، چنانکه وقتی بیمار بهبودی خود را در خوردن دواهای تلخ می بیند، تلخی آن دواها برای او شیرین و گواراست.

بلا سبب گشایش (ان مع العسر یسرا)

در حکایت پیر چنگی، مولانا بیان می کند که من وجودی هر کس بلای اوست و انسان باید خود را از خود رها سازد تا به کمال برسد. وی در این حکایت فقر و درماندگی پیر چنگی را که به ظاهر بلای زندگی او بود، باعث روی آوردن او به درگاه خداوند می داند. مولانا، این داستان را با مختصر تغییراتی از مصیبت نامه شیخ فریدالدین عطار نیشابوری، اخذ نموده است. اکنون تحلیل این حکایت، مطابق با نقل مولانا در روزگار عمر، مطربی چنگ نواز بود که آوازی دلاویز داشت و چنگ چنان خوش می زد که به تعبیر مولانا مانند اسرافیل مردگان را زندگی می بخشید. اما مطرب بعد از سالها، جوانی و خوشنوازی و خوش صدایی را از دست می دهد و دیگر کسی او را به جشن و مهمانی فرا نمی خواند. فقر موجب می شود که زن و فرزند نیز از او روی برگردانند. مطرب پیر، سرخورده از همه جا، به گورستان مدینه می رود با گریه چنگ می نوازد و به خدا می گوید:
نیست کسب، امروز مهمان توام *** چنگ بهر تو زنم کآن تـوام
پیر به خدا می گوید امروز برای تو می زنم و مزدم را هم از تو می خواهم:
گفت خواهم از حق، ابریشم بها *** کو به نیکویی پذیرد قلبها
پیر برای خدا جنگ زد و گریست تا خواب بر او چیره شد. ساز را زیر سرش نهاد و بر روی گوری خوابید:
چنگ زد بسیار و گریان سر نهـاد *** چنگ بالین کرد و بر گوری فتاد
مولوی نقل می کند که پیر در خواب فرو رفته بود و همزمان خداوند بر عمر خوابی گماشت. در خواب ندای غیبی به خطاب گماشت. در خواب ندای عجیبی به او خطاب کرد: «بنده ای خاص و محترم داریم که اکنون در گورستان خفته است. او را از نیازمندی رها کن. هفتصد دینار از بیت المال برگیر و به او ده، به او سلام ما را برسان و بگو این زر را به عنوان مزدسازی که برای ما زدی، بستان و خرج کن و چون خرج شد، به سوی ما بیا و چنگ بزن و مزد خود بگیر.» (شرح مثنوی شریفه، ج 3،ص 772)
سـوی گورستان عمر بنهاد رو *** در بغل همیان، دوان در جست و جو
گرد گورستان دوانه شد بسـی *** غـیر آن پیر او ندید آنجا کسی
گفت ایـن نبود دگرباره دوید *** مانده گشت و غیر آن پیر او ندید
گفت حق فرمود ما را بنده ایست *** صافی و شایستـه و فرخنده ایست
پیر چنگی کی بود خـاص خـدا *** حبـذا ای سر پـنهان حبذا
بار دیگر گرد گورستان بگـشت *** همـچو آن شیر شکاری گرد دشت
چون یقین گشتش که غیر پیر نیست *** گفت در ظلمت دل روشن بسیست
عمر بعد از سه بار جستجو، مطمئن شد که منظور خدا، همان مطرب چنگ زیر بالین است، آنجا نشست، عطسه ای بر عمر افتاد و پیر چنگی از خواب بیدار شد، عمر را بالای سر خود دید، بر خود لرزید و گفت: «خدایا من از تو داد و یاری خواستم و تو محتسب را به سراغم فرستادی؟»
پس عمر گفتش مترس از من مرم *** کت بشارتها ز حق آورده ام
چند یزدان مدحت خوی تو کرد *** تا عمر را عاشق روی تو کرد
پیش من بنشین و مهجوری مساز *** تا به گوشت گویم از اقبال راز
حق سلامت می کند می پرسدت *** چونی از رنج و غمان بی حدت
نک قراضه چند ابریشم بها *** خرج کن این را و باز اینجا بیا
پیر با شنیدن آن پیغام با درد و فغان گریست و گفت: «خدایا از شرمساری آب گشتم که هفتاد سال نافرمانی کردم اما چون یکبار برای تو چنگ زدم، مزد هفتاد سال چنگ نوازی را یکجا به من دادی.»
پـیر لرزان گشت چون آن را شنید ***- دست می خایید و بر خود می طپید
چون بسی بگریست و از حد رفت درد *** چنگ را زد برزمین وخرد کرد
گفت ای بوده حجابـم از اله *** ای مرا تو راهزن از شاهراه
ای بخورده خون من هفتاد سال *** ای ز تو رویم سیه پیش کمال
ای خدای با عطای با وفا *** رحم کن بر عمر رفته در جفا
چنانچه دیدیم، مولوی بلای فقر و درماندگی را، باعث هدایت و بیداری پیر چنگی می داند. مولانا در باب عشق نیز می فرماید بلای عشق سبب وصول به راحت وصال است، لاجرم عاشقان از آن بلا التذاذ تمام دارند. وی بلایی را که از جانب معشوق می رسد عین عطا می داند. و حتی از انقطاع بلای معشوق بیم دارد چنانچه می گوید:
نالم و ترسم که او باور کند *** وز ترحم جور را کمتر کند

سخن پایانی (در ستایش ناستوده)

جهان یک واحد تجزیه ناپذیر است و رابطه اجزاء جهان طوری نیست که بتوان قسمتهایی از آن را حذف کرد. توازن در کل مجموعه به نحوی است که نبودن بلا و مصیبت نیز نظام عالم هستی را درهم می ریزد و این مساوی است با نابودی جهان. بلا با تمام واژه های متضاد آن مانند: راحت، نعمت، عافیت، لذت و …. چنان با هم آمیخته اند که انفکاک آنها از یکدیگر امکان ندارد. در بیان آثار و فواید بلایا می توان این موارد را ذکر کرد:
وجود بلا، سختی، زشتی و بدی در پدید آوردن مجموعه زیبای جهان ضروری است.
1) حتی زیبائیها، جلوه خود را از زشتیها و سختیها دریافت می کنند. احساس زیبایی در مقایسه با زشت پدید می آید. اگر نشیب نبود، فراز هم نبود. اگر معاویه نبود، علی بن ابیطالب (ع) با آن همه شکوه و حسن وجود نمی داشت.
2) در شکم گرفتاریها و مصیبتها، نیکبختی ها و سعادتها نهفته است. همچنان که گاهی نیز درون سعادتها، بدبختی ها تکوین می یابند.
3) بلا و درد نعمتی است که نصیب هر کسی نمی شود.
4) خداوند بنده اش را به بلا و محنت گرفتار می کند تا در آن زمان، با دیدن ضعف و نقص هر چیزی غیر از ذات باری تعالی، یقین می کند که جز او فریادرسی ندارد و روی نیاز را فقط به قبله ناز او بگرداند.
5) بلا روح و جان آدمی را صیقل می دهد و چه بسا موجب هدایتش شود.
6) بلا انسان را مقاوم، صبور، شکور و راضی می سازد.
7) اگر بلا نبود، نه تنها بسیاری از صفات الهی تجلی پیدا نمی کرد، بلکه در میان آدمیان نیز، خوب و بد، مومن و منافق از یکدیگر شناخته نمی شدند.
8) خداوند، قادر است که بی بلا و مشقت عطا فرماید، اما بعد از رنج، راحت یافتن را مزه دیگری است.
9) بلا در بسیاری موارد بازتاب اعمال اشتباه خود انسان است و می توان با رعایت دین و اخلاق، مشورت و بهره گیری از عقل، از بروز آن پیشگیری یا میزان سختی آن را کمرنگ تر کرد.
10) بلا و محنت کنترل کننده اعمال انسان و عامل پیشگیری از ارتکاب به گناه است.
11) بلا، انسان را قدر دان نعمتهای پیشین و حال خود می سازد.
12) بلا و مصیبت، ندانستن و نشناختن ماست. نه خود را می شناسیم نه خدا را، نه دنیا و نه عقبی را. اگر به این چهار مقوله اشراف کامل پیدا کنیم، دیگر غم معنا نخواهد داشت. زیرا خداوندی که مصلحت بنده اش را از خودش بهتر می داند و نظام جهان را به صورت کل در نظر می گیرد، جز به خیر و صلاح ما قلم نخواهد زد. و آنچه در آخر می توان افزود این است که فواید مثبت بلا و مصیبت آنقدر زیاد است که آثار منفی در کنار آثار مثبت آن، صفر به نظر می رسد.


Sources :

  1. سیدجعفر سجادی- فرهنگ اصطلاحات و تعبیرات عرفانی- سال 1379

  2. محمدتقی جعفری- تفسیر و تحلیل مثنوی جلال الدین محمد بلخی- جلد 5- سال 63

  3. کریم زمانی- میناگر عشق- سال 1383

  4. سیدصادق گوهرین- شرح اصطلاحات تصوف- جلد 1- سال 1367

  5. بدیع الزمان فروزانفر- شرح مثنوی شریف- دفتر اول- سال 1346

  6. باشگاه اندیشه

https://tahoor.com/en/Article/PrintView/113946