غدیریه ابوالفتح کشاجم (هجویات)

هجو سرائى کشاجم

قرن چهارم هجرى سرایندگانى تربیت کرده که هر یک روش خاصى از فنون هجو سرائى را پیش گرفته اند، هر فنى از این فنون، به تنهائى سبک علیحده اى به شمار مى آید، و چون در کنار هم گذارده شوند، امتیازشان آشکارتر خواهد گشت. البته هجوسرایان، برخى زیاده روى کرده و جمعى کمتر پیرامون آن گشته اند، و شاعر ما کشاجم از دسته دوم است. او در هجوسرائى سبکى بدیع انتخاب نموده که از آن تجاوز ننموده. اگر درست دقت بفرمائید، مى یابید که کشاجم در انتخاب این سبک، تحت تأثیر اخلاق نیک، طبع کریم و عواطف انسانى خود بوده، تا آنجا که گویا این ملکات فاضله با جانش در هم آمیخته و در تار و پودش نفوذ کرده، فرمانرواى روح و اعضاى اوست. شما آثار این روحیات لطیف را مى توانید در هجویات او عینا مشاهده کنید جز در یکى دو مورد که از این حد پا را فراتر نهاده است. موقعى که زبان به هجو مى گشاید، به نظر مى رسد واعظ مهربانى بر کرسى خطابه بالا رفته، یا ناصح مشفقى دوستانه عتاب آغاز کرده، یا خصمى در صدد مدارا و مجامله برآمده است. نه چون دیگران که طعن زند و عیب تراشد و در بدگوئى دچار خشم شده پرخاش کند، یا چون کوره به جوش آید و انتقام کشد. او هجو سرائى را آلت دفاع ساخته نه آلت حمله و هجوم و لذا تمام هجویات او، از لهجه هاى تند و گزنده، فحش ناموس، گفتار زشت و آلودگى پاک است، خصم خود را هتک نمى کند و به هرگونه دریدگى و بدکردارى نمى آلاید، آزار او را مباح نمى شمارد، و حرمت او را نمى برد، دروغ و تهمت نمى زند، درست برخلاف سیره و روش هجوسرایان و سرایندگان اعصار گذشته. مثلا به این اشعارش توجه بفرمائید که در هجو یکى از فرزندان رؤسا سروده چون نامه او را بدون جواب برگردانده:
ها قد کتبت فما رددت جوابی *** و رجعت مختوما علی کتابی
و أتى رسولا مستکینا یشتکی *** ذل الحجاب و نخوة البواب
و کأننی بک قد کتبت معذرا *** و ظلمتنی بملامة و عتاب
فارجع إلى الإنصاف و اعلم أنه *** أولى بذی الآداب و الأحساب
یا رحمة الله التی قد أصبحت *** دون الأنام علی سوط عذاب
بأبی و أمی أنت من مستجمع *** تیه القیان و رقة الکتاب
ترجمه: «آرى! نامه اى به سویت نوشتم که پاسخ ندادى و نامه ام را دست نخورده باز گرداندى. نامه ام با خوارى برگشت و پیک نامه از برخورد پرده دار و خودپسندى دربان ناله ها داشت. گویا مى بینم نامه اى برایم نوشته و عذر این اهانت را، در ضمن ملامت و سرزنش باز گفته اى. انصاف بده. و البته انصاف شایسته مردم آزاده آداب دان است. ای که بر همگان رحمت خدائى و بر من تنها چون تازیانه عذاب. پدر و مادرم فدایت باد. تو در این خصلت: خود پسندى سرود گران را، با مهربانى نویسندگان درهم آمیخته اى.»

هجو بزرگان

یا سروده دیگرش در هجو جمعى از رؤسا و بزرگان:
عدمت رئاسة قوم شقوا *** شبابا و نالوا الغنى حین شابوا
حدیث بنعمتهم عهدهم *** فلیس لهم فی المعالی نصاب
یرون التکبر مستصوبا *** من الرأی و الکبر لا یستصاب
و إن کاتبوا صارفوا فی الدعاء *** کأن دعاءهم مستجاب
«معدوم باد ریاست آن قومى که در جوانى بدبخت و زیردست بوده در پیرى به دولت رسیده اند. اینان که نو دولتند و در مراتب عالیه انسانى اصالت ندارند. سرگرانى و کبر فروشى را صواب مى شمارند و حال آنکه کسى کبر و خود پسندى را صواب نمى شمارد. اگر روزى نامه اى بنگارند و از دوستى یاد کنند، تنها ادعیه خالصانه نثار کنند، گویا مستجاب الدعوه اند.»
و از هجویات لطیفش این گفتار اوست:
إن مظلومة التی *** زوجت من أبی عمر
ولدت لیلة الزفا *** ف إلى بعلها ذکر
قلت من أین ذا الغلا *** م و ما مسها بشر
قال لی بعلها أ لم *** یأت فی مسند الخبر
ولد المرء للفرا *** ش و للعاهر الحجر
قلت هنیته على *** رغم من أنکر الخبر
«آن زنک مسکین که به ازدواج «ابى عمر» درآمده. در شب عروسى پسرى زائید. گفتم: این پسر از کجا آمد؟ کسى که با او هم بستر نگشته. شوهرش گفت: مگر در خبر صحیح وارد نشده: «ولد المرء للفراش و للعاهر الحجر؛ فرزند از آن صاحب بستر است و نصیب فاسق سنگ»؟ با خود گفتم: پس مطابق این خبر، بینى من به خاک مالیده باد، چه عوض اینکه او را هجو گویم تهنیت گفته ام.»

کشاجم و ریاست مدارى

در اثر همان سلامت طبع، پاکى نفس، نیک نهادى و محاسن اخلاقش، و به خاطر اینکه از مکر، فریب، بد زبانى و شرارت بر کنار بود، خود را به مشاغل حکومتى و قبول پست هاى دولتى، در بارگاه سلاطین و امرا آلوده نساخت، و نه در آرزوى آن بود که در شئون وزارت و استاندارى و یا دبیرى و کارگزارى دربار خلفا نصیبى داشته باشد. لذا فضائل نفسانى و عقل و درایت خود را که سرمایه اینگونه مشاغل است، وسیله نیل به آن قرار نداد، بلکه پوشیدن لباس ریاست را، هلاک روح و جان مى دانست، مى گفت:
رأیت الرئاسة مقرونة بلبس التکبر و النخوه *** إذا ما تقمصها لابس ترفع فی الجهر و الخلوه
و یقعد عن حق إخوانه و یطمع أن یهرعوا نحوه *** و ینقصهم من جمیل الدعاء و یأمل عندهم حظوه
فذلک إن أنا کاتبته فلا یسمع الله لی دعوه *** و لست بآت له منزلا و لو أنه یسکن المروه
ترجمه: «اشغال پست ریاست با سرگرانى و نخوت همراه است. هر گاه کسى جامه ریاست بپوشد، در خلوت و جلوت، پیدا و نهان، دچار سر بزرگى و تکبر خواهد شد. در نتیجه از اداى حقوق برادران کوتاهى مى کند و طمع مى بندد که براى خوشایند او، بدر خانه اش چون سیل بشتابند. حتى از دعاى نیک هم درباره دوستان مضایقه دارد، و با این همه انتظار دارد محبوب همگان باشد. بخاطر این است که میگویم: اگر من بدو نامه بنگارم، خداوند دعاى مرا مستجاب نفرماید. حتى من به خانه او پا نخواهم گذاشت، گرچه در خانه خدا مسکن گزیند.»
در این صورت طبیعى است که ببینیم، دوستان خود را از قبول پستهاى دولتى باز داشته، از تصدى مناصب و مشاغل دیوانى بر حذر مى دارد، مبادا گرفتار عار و ننگ نوکرى ارباب دولت شوند: به رفیقان خود هشدار مى دهد که، ریاست مدارى، با سیه کارى و تیره روزى و دست درازى به جان و مال دیگران همراه است، و علاوه بر اینکه، وسیله دشمن تراشى است، باعث مى شود که حق را زیر پا بگذارند و حقوق مردم را ضایع کنند و مکارم اخلاق را به چیزى نخرند. در این زمینه کافى است توجه بفرمائید که به یکى از دوستانش که کارگزارى اداره پیک را پذیرفته چه مى نگارد:
صرت لی عامل البرید مقیتا *** و قدیما إلی کنت حبیبا
کنت تستثقل الرقیب فقد صرت *** علینا بما ولیت رقیبا
کرهتک النفوس و انحرفت عنک *** قلوب و کنت تسبی القلوبا
أ فلا یعجب الأنام بشخص صار *** ذئبا و کان ظبیا ربیبا
ترجمه: «اى کارگزار پست، از چشم من افتادى و منفور شدى، در حالى که قبلا تو را دوست مى داشتم. تو همان بودى که وجود نگهبان را بر خود گران می شمردى و امروز با تصدى این پست، نگهبان ما گشته اى. جانها از تو نفرت کرد، و دلها رمید، با اینکه تو خود صید کننده دلها بودى. آیا مردم از او شگفت نمى آورند که تا دیروز آهوى اهلى بود و امروز گرگ آدمخوار شده؟»

کلمات گهربیز و سخنان حکمت آمیز

در اشعار کشاجم، نمونه فراوانى از حکمت و رهبرى خردمندانه به چشم مى خورد که او را در صف رهبران عالى قدر جاى داده، و گواهى می دهد که به راستى و حقیقت در خیرخواهى است و دعوت به سوى حق سبحانه و تعالى قدم برداشته است، با اندرز نیکو و موقع شناسى، سخن حق را پراکنده و منتشر ساخته، و با بیان حقائق، امت اسلامى را به صلاح و نیکى دعوت و از تمایلات نفس اماره بر حذر داشته. از این جمله اشعارش:
لیس خلق إلا و فیه إذا ما وقع *** الفحص عنه خیر و شر
لازم ذاک فی الجبلة لا ید *** فعه من له بذلک خبر
حکمة الصانع المدبر أن لا شی ء *** إلا و فیه نفع و ضر
فاجتهد أن یکون أکبر قسمی *** -ک من النفع و الأقل الأضر
و تحمل مرارة الرأی و اعلم *** أن عقبى هواک منه أمر
رض بفعل التدبیر نفسک و اقصر *** ها علیه ففیه فضل و فخر
لا تطعها على الذی تبتغیه *** و لیرعها منک اعتساف و قهر
إن من شأنها مجانبة الخی *** -ر و إتیان کل ما قد یغر
«هر خوى و منشى، چون بیندیشى نیک و بد دارد. این در طبیعت و سرشت آدمى است، و هیچ دانشور مطلعى آن را انکار نکند. حکمت و کاردانى صانع و مدبر جهان است که هر چیزى، نفع و ضررش توأم است. تو کوشش کن بهره ات از نفع بیشتر و از ضرر اندک باشد. تلخى اندیشه و سخن حق را به خوبى تحمل کن و آگاه باش که تلخى هوسرانى و خودسرى از آن بیشتر است. جان خود را در کاردانى و تدبیر امور، ورزیده ساز، و مگذار بدون مطالعه و پیش بینى وارد عمل شود. چه تدبیر و کاردانى با فضیلت و افتخار همراه است. نفس خود را در هر چه خواهد و جوید، فرمان مبر، چه باید از قهر تو حساب برد. نفس آدمى، بالطبع از نیکیها کناره مى گیرد و به سوى بدى مى شتابد که فریبنده است.» و نیز این شعر او:
عجبی ممن تعالت حاله *** و کفاه الله زلات الطلب
کیف لا یقسم شطری عمره *** بین حالین نعیم و أدب
فإذا ما نال دهرا حظه *** فحدیث و نشید و کتب
مرة جدا و أخرى راحة *** فإذا ما غسق اللیل انتصب
یقتضی الدنیا نهارا حقها *** و قضى لله لیلا ما یجب
تلک أقسام متى یعمل بها *** عامل یسعد و یرشد و یصب
ترجمه: «در شگفتم از آن که، دولتى دارد و خدایش از نگونسار شدن در طلب معاش محفوظ داشته. چرا اوقات خود را به دو بخش تقسیم نمی کند: نصیب مادى و بهره معنوى. موقعی که از عیش و لذت فارغ شد، به تاریخ و اشعار و نویسندگى رو آورد. گاهى بکوشد و گاه به راحت گذراند، و چون شب پرده تاریکى آویخت برپاخیزد. در روشنائى روز از دنیا بهره مند شود، و در شب تاریک به حقوق الهى قیام گیرد. این تقسیم بندى سهل است، اگر پند پذیرى باشد به سعادت و راه صواب موفق می شود.»
از سخنان گهر بارش در تحلیل «رضاى از نفس» و آنچه مایه سرکشى و عناد و بى توجهى او به آداب و اخلاق مى شود، این شعر اوست:
لم أرض عن نفسی مخافة سخطها و رضا الفتى عن نفسه إغضابها
لو أننی عنها رضیت لقصرت عما ترید بمثلها آدابها
و ببیننا آثار ذاک و أکثرت عذلی علیه و طال فیه عتابها
ترجمه: «هیچگاه از خودم خوشنود نشده ام که به به نفس من خرم و شادان است بلکه یک جوانمرد، موقعى از خودش خوشنود است که نفس را به خشم آورده باشد. اگر من از نفس خودم خشنود مى شدم، بى گمان در تحصیل آداب و اخلاق گامهاى من کوتاه تر بود. حتى در آن چند گام کوتاه، زبان به سرزنش و عتاب مى گشود که چرا به رنج و تعبم افکندى.»
و از سخنان حکمت آمیزش این شعر اوست:
بالحرص فی الرزق یذل الفتى و الصبر فیه الشرف الشامخ
و مستزید فی طلاب الغنى یجمع لحما ما له طابخ
یضیع ما نال بما یرتجی و النار قد یطفئها النافخ
«جوانمرد اگر به زندگى حرص ورزد، باید تن به ذلت دهد ولى در صبر و شکیبائى شرافت عالى تحصیل مى شود. آنکه دائم در طلب دولت گام مى زند، در واقع حمال دیگران است. و گاه آنچه در اختیار دارد، به امید بهره بیشتر به معامله مى گذارد و سرمایه را از کف مى دهد، چنانکه پف کننده آتش گاه است که آن را عوض شعله ور ساختن خاموش مى کند.»
به این شعر دیگرش بنگرید:
حلل الشبیبة مستعاره *** فدع الصبا و اهجر دیاره
لا یشغلنک عن العلى *** خود تمنیک الزیاره
خود تطیب طیبها *** و یزین ساعدها سواره
یحلو أوائل حبها *** و یشوب آخره مراره
ما عذر مثلک خالعا *** فی سکر لذته عذاره
من بعد ما شد الأشد *** على تلابیبه إزاره
من ساد فی عصر الشباب *** غدت لسؤدده غفاره
ما الفخر أن یغدو الفتى *** متشبعا ضخم الحراره
کلفا بشرب الراح مش *** -غوفا بغزلان الستاره
مهجورة عرصاته *** لا تقرب الأضیاف داره
الفخر أن یشجی الفتى *** أعداءه و یعز جاره
و یذب عن أعراضه *** و یشب للطراق ناره
و یروح إما للإمارة *** سعیه أو للوزاره
فرد الکتابة و الخطابة *** و البلاغة و العباره
متیقظ العزمات یج *** -تنب الکرى إلا غراره
فکأنه من حدة *** و نفاذ تدبیر شراره
حتى یخاف و یرتجى *** و یرى له نشب و شاره
فی موکب لجب کأن *** اللیل ألبسه خماره
تزهی به عصب تنف *** -ض عن مناکبه غباره
و یطیل أبناء الرغا *** ئب فی مشاکله انتظاره
فادأب لمجد حادث أو *** سالف یعلی مناره
و اعمر لنفسک فی العلى *** حالا و کن حسن العماره
و اقمر لها سوقا ینف *** -قها و تاجرها تجاره
لا تغد کل و اجتنب أمرا *** یخاف الحر عاره
و إذا عدمت عن المآ کل *** خیرها فکل الحجاره
ترجمه: «زیور جوانى، عاریت است، تو هم جوانى و خانه جوانان را واگذار! از تحصیل مراتب عالیه ادب بازت ندارد، آن معشوقه ای که وعده وصل مى دهد. آن معشوقه که عطر دلاویزش فضا را معطر ساخته، و دستبند زرین ساعد مرمرینش را زینت داده. عشق بازى اولش شیرین؛ ولى آخر آن، تلخکامى به بار مى آورد. براى تو که لجام گسیخته، در مستى لذت غوطه ورى، چه جاى عذرخواهى است. آن هم بعد از رسیدن به حد تمیز و قدرت تصمیم. آنکه در عهد جوانى به مقامى رسد، میان خود و سرورى پرده آویخته است. مایه افتخار نیست که جوانمرد، خودنمائى کند و پر جنب و جوش باشد. یا شیفته شراب و دلباخته آهو چشمان. مردم از در خانه اش مهجور باشند و میهمانان منفور. افتخار جوانمرد به این است که دشمنانش محزون و دوستانش عزیز باشند. از ناموس آبروى خود دفاع کند و براى جلب رهگذران آتش خود را شعله ور سازد. کوشش کند ولى یا در طلب فرمانروائى، یا معاونت آن. در میدان نویسندگى و خطابه و سخنورى و قافیه پردازى فرد و ممتاز باشد. در مهمات بیدار و هوشیار، و چرت بر چشمانش راه نبرد جز اندک. چنانکه گویا از تندى و تیزى، چون شراره آتش است. تا آنجا که مایه بیم و امید باشد و جمال و جلال او چشمها را پر کند. آن هم در اسکورت پر هیاهوئى از سیاهى لشکر که گویا شب، چادر خود را بر آن گسترده است. فامیل و خاندانش افتخار دارد که گرد و غبار راه را از دوش او بتکاند. و حاجتمندان در سر راهش به انتظار نشسته اند. پس همواره بکوش تا عظمتى تازه کسب کنى یا مشعل مجد و بزرگوارى سابق را روشن نگهدارى. و براى خود بنائى مرتفع در مکارم و آداب برآور و در استحکام و زینت آن بکوش. و بازارى براى ترویج آن باز کن و در تجارت خود کوشا باش. مبادا انگل دیگران شوى. و بپرهیز از آنچه آزادگان از عار آن پرهیز دارند. اگر نم یتوانى از خیر زندگى مایه اى تحصیل کنى، پس سنگ به دهانت باد.»
 


Sources :

  1. عبدالحسین امینی نجفی- الغدیر- جلد 4 صفحه 20، جلد 7 صفحه 31

https://tahoor.com/en/Article/PrintView/118621