غدیریه ابن عودی نیلی (زندگینامه)

چکامه غدیر

ابن عودی نیلی چکامه اى دارد که حدیث غدیر را یاد کرده و آن را نص بر امامت و خلافت على مى داند، قصیده، 57 بیت است، چنین شروع مى شود:
بفنا الغری و فی عراص العلقم *** تمحى الذنوب عن المسی ء المجرم
قبران قبر للوصی و آخر *** فیه الحسین فعج علیه و سلم
هذا قتیل بالطفوف على ظما *** و أبوه فی کوفان ضرج بالدم
و إذا دعا داعی الحجیج بمکة *** فإلیهما قصد التقی المسلم
فاقصدهما و قل السلام علیکما *** و على الأئمة و النبی الأکرم
أنتم بنو طه و قاف و الضحى *** و بنو تبارک و الکتاب المحکم
و بنو الأباطح و المسلخ و الصفا *** و الرکن و البیت العتیق و زمزم
بکم النجاة من الجحیم و أنتم *** خیر البریة من سلالة آدم
أنتم مصابیح الدجى لمن اهتدى *** و العروة الوثقى التی لم تفصم
و إلیکم قصد الولی و أنتم *** أنصاره فی کل خطب مولم
و بکم یفوز غدا إذا ما أضرمت *** فی الحشر للعاصین نار جهنم
من مثلکم فی العالمین و عندکم *** علم الکتاب و علم ما لم یعلم
جبریل خادمکم و خادم جدکم *** و لغیرکم فی ما مضى لم یخدم
أبنی رسول الله إن أباکم *** من دوحة فیها النبوة ینتمی
آخاه من دون البریة أحمد *** و اختصه بالأمر لو لم یظلم
نص الولایة و الخلافة بعده *** یوم الغدیر له برغم اللوم
و دعا له الهادی و قال ملبیا *** یا رب قد بلغت فاشهد و اعلم
حتى إذا قبض النبی و أصبحوا *** مثل الذباب تلوح حول المطعم
نکثت ببیعته رجال أسلمت *** أفواههم و قلوبهم لم تسلم
و تداولوها بینهم فکأنها *** کأس تدور على عطاش حوم

ترجمه

«در بارگاه «غرى» و ناحیه «علقمى» گناه تبهکاران و بزهکاران پاک شود. آنجا مزار وصى است، و اینجا تربت حسین، لختى درنگ کن و سلام برگو. حسین در کنار فرات با لب تشنه شهید شد، پدرش در کوفه محاسن با خون خضاب کرد. قافله سالار حج که صلاى سفر زند، پرهیزکار مسلمان جانب این دو مزار پوید. آهنگ مزارشان کن و درود و صلوات خود بر آنان و سایر پیشوایان تقدیم کن. زادگان رسول مختار، یادگار سوره طه و قاف، و هم سوره ضحى و تبارک، آیات محکم قرآن. یادگار «بطح». میقات مسلخ، صفا و مروه، کعبه و ارکان، زمزم گوارا. از آتش دوزخ با مهر شما نجات یابیم، نه شما بهترین فرزندان آدمید؟ چراغ تاریکیها، هر که خواهد راه یابد، دستاویز استوار و متین که نگسلد. مهر کیش شما آهنگ خدمت کرد، بدین امید که در سختیها یار او باشید. به فرداى رستاخیز که شعله هاى دوزخ سوى عاصیان سرکشد، در پناه شما رستگار گردد. در گیتى کدامین کس همپایه شما باشد که دانش قرآن و علم لدنى دارید. روح القدس در خدمت شما و جد شما بود، این شرافت مخصوص و ویژه شما بود اى زادگان احمد مختار، پدرتان على هم از خاندان نبوت بود. رسول حق از میان همگانش به برادرى برگزید، منشور خلافت بدو سپرد، اما مظلوم و محروم ماند. فرمان پیشوائى به روز «غدیر» صادر کرد، بینى دشمنان بر خاک کشید. دعاى خیر، نثار دوستان و یارانش کرد، خدا را شاهد و ناظر گرفت. رسول حق به جانان شتافت، دشمنان او چون مگس گرد شیرینى طواف گرفتند. پیمان خلافت را شکستند، از این رو که دلها با زبان همراه نبود. جام خلافت، دست به دست چرخید، گویا شرابى است که بر تشنه کامان سبیل بود.»

شاعر

ربیب، ابوالمعالى، سالم بن على بن سلمان بن على، معروف به ابن عودى متخلص به «عودى» تغلبى، نیلى، منسوب به نیل فرات که در همانجا به سال 478 دیده بر جهان گشود. مبسوطترین شرح حالى که براى ابوالمعالى تحریر شده، شرحى است که مجله «غرى» نجف در شماره 22 و 23 سال هفتم، به قلم دکتر مصطفى جواد بغدادى، بحاثه نقاد، منتشر ساخته است، اینک متن آن از نظر خوانندگان مى گذرد.
ابوالمعالى از سرایندگانى است که سروده هایش مشهور، اما شرح زندگى او به حد کافى در اختیار تاریخ باقى نمانده است، اخترى است از اختران آسمان ادب، که تابش و پرتو آن مشهود است، و حقیقت آن براى ما مجهول. در روزگارى مى زیست که عمادالدین اصفهانى شرح حال شعراء معاصر را جمع آورى مى کرد، لذا در ذیل نام او گوید: «شاب شبت له نار الذکاء، و شاب لنظمه صرف الصهباء من الماء، و در من فیه شؤبوب الفصاحة، یسقى من ینشده شعره راح الراحة؛ جوانى است که هوش و ذکاوتش بسان شعله آتش، سروده هایش چون شراب ناب، با مزاجى از زلال آب حیات، هر گاه دهان به شعر و غزل گشاید، از فصاحت و بلاغت در و گهر بیزد، همگان را از نشئه شراب گیراى ادب، مست و مدهوش سازد.» به سال 550، وارد شهر «واسط» گشتم، گفتند: ابوالمعالى در این شهر مهمان است بدین امید که از فرماندار شهر، عنایتى بیند، روزى براى خواندن قصیده به حضور «فاتنا» که از جانب خلیفه ناظر بود، حاضر شده، اما دیگرى بر او سبقت گرفته و بر کرسى قرائت بالا رفته است، ابوالمعالى از قرائت قصیده منصرف و از جائزه وصله چشم مى پوشد و عزم رحیل کرده به شهر نیل، وطن مألوف خود باز مى گردد. در سال 554 در همامیه با او ملاقات کردم و... کلام عماد کاتب که او را به عنوان جوانى چنین و چنان مى ستاید، اشاره به این است که ابوالمعالى نه چون سایر جوانان است، بل نادره اى است در سنین جوانى. و با اینکه قصیده خود را تحریر کرده تا در حضور «فاتنا» بخواند و صله اى دریافت کند، در اثر مناعت طبع و اعتماد به نفس، از حضور مجدد، خوددارى نموده است، و یک چنین شاعرى قهرا محروم و نامراد خواهد ماند.
از سروده هاى او که قطب الدین ابویعلى، محمد بن على بن حمزه علوى اقساسى، یاد کرده، غزلى است که در وصف معشوقه اى میان سال گفته:
أبى القلب إلا أم فضل و إن غدت *** تعد من النصف الأخیر لداتها
لقد زادها عندی المشیب ملاحة *** و إن زعم الواشی و ساء عداتها
فإن غیرت منها اللیالی ففی الحشا *** لها حرق ما تنطفی زفراتها
فما نال منها الدهر حتى تکاملت *** کمالا و أعیى الواصفین صفاتها
سبتنی بفرع فاحم و بمقلة *** لها لحظات ما تفک عناتها
و ثغر زهت فیه ثنایا کأنها *** حصى برد تشفی الصدار شفاتها
و لما التقینا بعد بعد من النوى *** و قد حان نحوی بالسلام التفاتها
رأیت علیها للجمال بقیة *** فعاد لنفسی فی الهوى نشواتها
ترجمه: «بى عشق «ام فضل» دلم آرام و قرار نگیرد، گر چه اینک عهد جوانى را پشت سر نهاده. طره خاکسترینش در چشم من، بر ملاحت و ظرافت افزوده، گر چه دشمنان و سخن چینان را خوش نیاید. با آنکه روزگار از خرمى و طراوتش کاسته. شعله عشقش در درون سینه پابرجاست. گذشت روزگار از لطف او نکاست، جز اینکه کمالش برفزود، بدان حد که زبان شعر از وصف و ستایش او عاجز نمود. با زلف سیاه و چشمان جادو اسیرم کرد، نگاهى پر از مهر و تمنا. دندان چون در رخشان، در این میان «ثنایا» چون مروارید غلتان، شهد لبانش شفاى دردمندان. پس از هجران و جدائى، زیارتش کردم، سلام راندم، التفاتى مهرآمیز دیدم. جمال و کمالش بر قرار دیدم، نشاط و شورى بر سر آوردم.»

قطعه ای دیگر

قاضى عبدالمنعم واسطى، این قطعه را از ابوالمعالى یاد مى کند:
هم أقعدونی فی الهوى و أقاموا *** و أبلوا جفونی بالسهاد و ناموا
و هم ترکونی للعتاب دریئة *** أؤنب فی حبیهم و ألام
و لو انصفوا فی الحب قسمة بیننا *** لهاموا کما بی صبوة و هیام
و لکنهم لما استدر لنا الهوى *** کرمت بحفظی للوداد و لاموا
و لما تنادوا للرحیل و قوضت *** لبینهم بالأبرقین خیام
رمیت بطرفی نحوهم متأملا *** و فی القلب منی لوعة و ضرام
وعدت و بی مما أجن صبابة *** لها بین أثناء الضلوع کلام
إذا هاج بی وجد و شوق کأنما *** تضمر أعشار الفؤاد سهام
و لائمة فی الحب قلت لها اقصری *** فمثلی لا یسلی هواه ملام
أ أسلو الهوى بعد المشیب و لم یزل *** یصاحبنی مذ کنت و هو غلام
و لما جزعنا الرمل رمل عنیزة *** و ناحت بأعلى الدوحتین حمام
صبوت اشتیاقا ثم قلت لصاحبی *** ألا إنما نوح الحمام حمام
تجهز لبین أو تسل عن الهوى *** فما لک من لیلی الغداة لمام
و کیف یرجى النول عند بخیلة *** تروم الثریا و هی لیس ترام
مهفهفة الأعطاف أما جبینها *** فصبح و أما فرعها فظلام
فیا لیت لی منها بلوغا إلى المنى *** حلالا فإن لم یقض لی فحرام
ترجمه: «مرا در سوز عشق نشاندند و خود برخاستند، خواب ناز از چشمانم ربودند و خود آرمیدند. هدف تیر ملامتم ساختند و رفتند، اینک زبان نکوهشگران باز و دراز است. اگر در عشق و شیدائى ره انصاف مى گرفتند، از سوز درون سهم وافرى داشتند. از آن پس که پیوند عشق شکوفا شد، به کرامت راه وفا ترک نگفتم، به لئامت راه دغا گرفتند. و چون بانگ رحیل برکشیدند و از سنگلاخ «ابرق» خیمه و خرگاه برکندند. با حسرت و ملالت سویشان نگریستم، آتش اشتیاق در دل شعله ور بود. باز گشتم و عشق خود نهان کردم، تار و پودم در سوز و گداز بود. شور اشتیاق است، هرگاه برآشوبد، پندارم هزاران تیر جانشکافم بر دل مى رود. ناصحم در مهر و وفا به ملامت گرفت، گفتمش: بس کن. شور عشق، با پند و نصیحت فراموشى نگیرد. اینک که در آستانه پیریم، چسان رمز عشق را از خاطر برم، با آنکه از جوانیم همدم و همراز است. در ریگزار «عنیزه» صبر و قرار از کف بنهادم، قمرى بر سر شاخ، همناله و همنوا آمد. از سوز درون برآشفتم و گفتم: نواى قمرى جز نواى مرگ و ماتم نباشد. با درد فراق خو کن وگرنه عشق و شیدائى را فراموش کن، دگرت از جانب لیلى التفاتى نیست. از عشق بخیلان طرفى نبندى. بر «ثریا» دست یابى، بر وصال او دست نیابى. نازک بدن، باریک اندام، رخساره صبح روشن، گیسو شب تار. کاش بحلالى، کام و آرزو دریافتمى، ورنه بحرامى، هر چه بادا باد.»
این مضامین بکر و شیرین و معانى نمکین که «ابوالمعالى» از خود به یادگار نهاده، قصیده اى است که در میان شعرا آشنا و معروف است، اسلوب آن عربى خالص، تار و پودش از دیباى رومى برتر است، صفدى چند بیت این قصیده را همراه برخى قطعات، ذیل نام «ابن العودى» ثبت کرده و گوید: «شعر او در حد وسط است». در این قضاوت و داورى از حیث معانى و مضامین، آثار کینه و زورگوئى وجود ندارد، اما باید گفت از حیث تعبیر عبارات و تألیف مبانى شعرش در حد اعلاى سخن است، زیرا نظر ادیبان عرب قبل از معانى و مضامین، به سوى مبناى استوار و عبارات متین معطوف است، چرا که لغت عرب آواى خاصى دارد، و در موسیقى و آهنگ، حسن تعبیر و انسجام عبارت را سهمى به سزا است. البته نمى گوییم، در لغت عرب، هر گونه شعرى که دارى حسن تألیف و انسجام است، در حد اعلاى ادب قرار دارد، زیرا استوارى معنى و ارج مضامین پایه و اساس سخن است، ولى مى توانیم بگوییم: شعر ابن عودى اگر از حیث ظرافت معانى در حد وسط باشد، حسن تألیف، شعر او را به سر حد اعلاى سخن ارتقا مى دهد. ابن عودى، در زمینه شعر مذهبى که سید حمیرى، ابن حماد، عونى، ناشى صغیر، ابن علویه اصفهانى، وراق قمى، سروده هاى فراوانى از خود به یادگار نهاده اند، سروده هائى داشته که اینک در دست نیست. موقعى که ابن شهرآشوب (اواسط قرن ششم) وارد عراق شد، سروده هاى مذهبى ابن عودى را آویزه گوش علاقمندان یافت که هر جا با شور و نوا انشاد مى شد، براى استماع آن مجتمع بودند، از این رو در کتابش «مناقب آل ابى طالب» قسمتى از سروده هاى او را درج نموده است.
بعد از اینکه، ابن شهرآشوب، عراق را به سوى شام ترک مى گوید. در بغداد فتنه هاى مذهبى فراوان رخ مى دهد، و حنبلى ها، طبق سیره و روشى که در برابر دشمنان داشتند، شورشى برپا کرده کتابخانه ها را با هر چه کتاب و دیوان مذهبى یافته اند، به آتش مى کشند، در نتیجه ادبیات شیعى، سره و ناسره، هر چه بود و نبود، طعمه حریق مى شود، از جمله سروده هاى ابن عودى. و گویا، اشعار مذهبى ابن عودى است که محب الدین محمد، معروف به ابن نجار بغدادى را بر آن داشته که در شرح حال او بگوید: «رافضى خبیثى بوده که صحابه رسول را هجو مى گفته است.»
 


Sources :

  1. عبدالحسین امینی نجفی- الغدیر- جلد 4 صفحه 504، جلد 8 صفحه 223

  2. ابن شهرآشوب- مناقب آل أبی طالب- جلد 1 ص 311- 330، جلد 2 ص 47، جلد 3 ص 423- 450، جلد 4 ص 360

  3. صلاح الدین خلیل بن أیبک الصفدی- الوافی بالوفیات- جلد 15 88 رقم 116

https://tahoor.com/en/Article/PrintView/118933