فتح مکه (ابوسفیان ابن حرب)

اصرار عمر برای کشتن ابوسفیان

وقتی ابوسفیان از آمدن مسلمین و قصد حمله ایشان مطلع شد به محض مواجه با عباس ابن عبدالمطلب با وی همراه شده و برای پناه خواهی به سوی پیامبر (ص) حرکت کرد.  گروههای بازرسی مسلمانان همگی با دیدن عباس که بر اسب پیامبر (ص) سوار بود راه را برای آن دو باز می کردند ابوسفیان نیز بر اسب پیامبر (ص) در ترک عباس نشسته بود همه راه را باز کردند بجز گروه عمر. عمر به محض آن که ابوسفیان را دید به شتاب بر سر پا برخاست و گفت:، وه که این دشمن خدا چه آسان به دام ما افتاد. هم اکنون سر از تنش بر خواهم گرفت. عباس بر او نهیب زد که این مرد در حال حاضر در پناه اوست و او را به خیمه پیامبر (ص) می برد تا در مورد وی از حضرتش کسب تکلیف کند. عمر فریاد برداشت که اجازه نمی دهد چنین کسی زنده بماند و هم اکنون از پیامبر (ص) اجازه قتلش را خواهد گرفت. از این رو با شتاب به سوی خیمه پیامبر (ص) دوید. عباس نیز اسب را به حرکت درآورد و کمی به اندازه ی دو سه ثانیه پیش از عمر، با ابوسفیان وارد خیمه شدند. عمر بلافاصله رسیده فریاد برداشت: پیامبرا، این ابوسفیان است. و بنگر که بی هیچ عهد و پیمانی گرفتار ما گشته و در دست ما زبون و اسیر است. پیامبرا اجازه بده گردنش را بزنم و سر از تنش جدا کنم. عباس گفت: «پیامبرا، من امشب او را پناه دادم و در پناه اطمینان خود به اردوگاه مسلمانانش آوردم». اما عمر رها نمی کرد و پیوسته سخن می گفت و از پیامبر می خواست که اجازه دهد وی را گردن بزند. عمر قضیه را رها نمی کرد و می خواست به هر گونه شده از پیامبر رضایت قتل آن مرد پناهنده را بگیرد. عباس برخاست و سر پیامبر (ص) را در آغوش گرفت و گفت اجازه نمی دهم امشب کسی با وی نجوا کند و با حضور من بخواهد درباره چیزی با رسول خدا (ص) مذاکره نماید. بدین ترتیب بگو مگوی آن دو بالا گرفت. عمر همچنان درباره کشتن ابوسفیان اصرار می کرد که عباس فریاد زد: ای عمر آرام بگیر. اگر به جای ابوسفیان مردی از عشیره و خاندان تو بنی عدی بن کعب نیز به همین سان گرفتار می شد این همه مایل به کشتنش بودی؟ عمر گفت: ای ابوالفضل تو آرام بگیر به خدا سوگند چنین نیست، وقتی که تو مسلمان شدی من بیشتر از اسلام هر کسی دیگر از خاندانم خوشحال شدم و حتی از پدرم که مسلمان نشد اسلام تو را دوست تر داشتم. پیامبر (ص) چون گفت وگوی آن دو را شنید به عباس گفت: من نیز او را در پناه تو فرود آوردم و پناه ترا محترم می دارم امشب او را با خود ببر و فردا با هم نزد من آیید.»

اسلام آوردن ابوسفیان ابن حرب

ابوسفیان شبی را دستخوش اضطراب و تشویش به سر برد و چون فردا به حضور پیامبر (ص) آمدند، پیامبر پس از نماز، رو به او کرده و فرمود:
- ای ابوسفیان وای بر تو. آیا هنوز وقت آن نرسیده که به یگانگی پروردگار ایمان بیاوری؟
- ابوسفیان پاسخ گفت: پدر و مادرم فدای تو باد چقدر بخشایش گر و حلیم، بردبار و کریمی. آری به خدای تو ایمان آوردم و دل از این بت ها برگرفتم. به راستی اگر از دست این سنگ ها و چوب های هیچ کاره کاری برمی آمد ما را به چنین روزی نمی انداختند و موجب شکستمان از تو نمی شدند.
پیامبر (ص) فرمود: ای ابوسفیان آیا هنوز زمان نرسیده که دریابی من فرستاده و پیامبر خدایم؟
ناگاه بار دیگر شیطان درونی اش بیدار شده و از آن همه تسامح و جود به سرکشی و عصیان افتاد.
- پدر و مادرم فدای تو باد. چه کریم و بزرگوار، بردبار و بخشایش کاری. بگذار به تو بگویم و اعتراف کنم که در این مورد، هنوز در دل من شک و تردیدی است.
دوباره آن حقد و حسد درونی اش که ذاتی بنی عبدالشمس بود اجازه اش نمی داد در برابر او اقرار به رسالت آورد. و به مردی از خاندان بنی هاشم سر تسلیم و کرنش فرود آورد. عباس چون چنین شنید بر او بانگ زد: وای بر تو ای نادان. پیش از آن که کشته شوی گواهی بده که پروردگاری جز خداوند یکتا نیست و به پیامبری او گواه بده. ابوسفیان لختی درنگ کرد و بلافاصله شهادت به یکتایی پروردگار و رسالت پیامبر (ص) داد. اندیشید: آری بدین وسیله احتمالا جان خود و مردم مکه را از مرگ و نیستی حتمی نجات خواهد داد. و به مکر و زیرکی اقرار به اسلام آورد. و پیامبر (ص) همان کلمه صوری وی را که نه از ژرفنای قلب و جان و بلکه از نوک زبانش بیرون پریده بود پذیرفت. ابوسفیان از خیمه بیرون آمد. پیامبر (ص) به عباس دستور داد در حال حاضر وی را نزد خود نگه دارد و امروز او را در کنار تنگه، و بر بالای پشته ای که سپاهیان از معبر آن می گذرند جای بدهد تا عبور سپاهیان خدا و عظمت مجاهدان اسلام را ببیند. همین امروز ابوسفیان از پیامبر (ص) برای خویش و مردم مکه امان خواسته بود. با این همه عباس به پیامبر گفت: پیامبرا تو بهتر می دانی که ابوسفیان دوستدار شکوه و افتخار، و قدرت و اقتدار است. به جهت این اسلامش برای او مرتبه و مزیتی قایل شوید و به او رتبه ای ببخشید. پیامبر فرمود، او در امان است و هر کس از مردمان قریش که در خانه ابوسفیان پناه گیرد در امان اوست و نیز هر که در خانه خود قرار گیرد و اسلحه فروگذارد و در خانه خود را ببندد، در امان است و نیز هر کس که در خانه خدا و حریم مسجدالحرام بماند در پناه است. عباس چنان که پیامبر (ص) فرمانش داده بود ابوسفیان را در کنار کوه و بر بالای آن تنگه نگه داشت.

آغاز حرکت سپاهیان

اینک حرکت سپاهیان اسلام آغاز شده بود و آنان، تمامی شان از این معبر می گذشتند. ابوسفیان نگریست. آنان می آمدند. قبایل، عشایر، افواج و لشکرهای گوناگون با پرچم های خود. اولین گروه یعنی طلایه داران سپاه، مردان بنی سلیم با تعداد هزار نفر به فرماندهی خالد بن ولید بودند که سه پرچمدار داشتند. چون نزدیک معبر رسیدند ابوسفیان پرسید اینان کیستند، عباس پاسخ داد بنی سلیم اند. لحظه ای که برابر آنان رسیدند فرمانده شان به صدای بلند تکبیر گفت و سپاهیان سه بار تکبیر او را جواب دادند و گذشتند. سپس زبیر بن عوام با پانصد تن از مهاجران و گروهی دیگر از اعراب با پرچمی سیاه فرا رسیدند که تکبیر گویان گذشتند. ابوسفیان پرسید اینان که بودند؟ پاسخ گفت: زبیر، پس از ایشان سیصد تن از مردمان قبیله غفار به پرچمداری ابوذر غفاری تکبیرگویان گذشتند. سپس چهارصد جنگجوی قبیله اسلم با دو پرچمدار گذشتند. پس از آنان پانصد تن مجاهدان قبیله بنی عمرو بن کعب تکبیر گویان و به پرچمداری بسر گذشتند. زمین زیر پایشان می لرزید و آسمان گرانبار غوغای تکبیر و گرد و خاکشان بود... گویی رستخیز به پاخاسته است. ابوسفیان با دیدن این مناظر مکرر اراده و سلحشوری که همه عزم جزم و اراده رزم داشتند بر خود می لرزید. سپس مردمان جهینه فرا رسیدند که هشتصد تن بودند و چهار پرچمدار داشتند. آن گاه دویست جانباز؛ مردمی از قبیله های بنی لیث و سعد بن بکر و ضمره که همه از کنانه یعنی نزدیک ترین مردم به ابوسفیان بودند گذشتند. آنان نیز غرقه ی آهن و پولاد بودند که ابوسفیان نمی شناختشان. پرسید اینان کیستند پاسخ شنید مردمان کنانه اند که به جهت ایمان، پشت به آیین شرک و قریش کرده و به اسلام گرویده اند. ابوسفیان غرق حیرت فروماند و بر خود می لرزید. به عباس گفت: به خدا سوگند گروهی از مردمان این قبیله بودند که چنان فاجعه ای را دامن زدند و با خزاعه جنگیدند در حالی که من از این ماجرا هیچ آگاه نبودم. عباس گفت: این سخنان را رها کن. نمی بینی که در این حوادث مقدر الهی به نجاتتان آمد و تو و بعضی از مردمان بنی کنانه مسلمان شدید. آن گاه دویست و پنجاه تن از مبارزان لیث با یک پرچم گذشتند. سپس اشجعیان به تعداد سیصد تن و دو پرچمدار فرا آمدند و تکبیرگویان عبور کردند. ابوسفیان به حیرت تمام گفت: پس اینان نیز مسلمان شده اند؟ و افزود:
- به خدا سوگند مردی کین توزتر از قبیله اشجع و بی ایمان تر از ایشان نسبت به پیامبر تو (ص) نمی شناختم.
- آری فضل خدا را بنگر و عظمت اعجاز احمدی را نظاره کن.
پس از عبور ایشان ناگاه پرچمی سبز رنگ، بلند و پرشکوه نمودار شد و در پی آن کوهی از گرد و غبار بر آسمان می رفت. و آن گاه لشکری بی شمار فرارسید. مردانی زره پوش سوار بر اسب های بادپا. سر تا سر این سواران زره بود چنان که از زانو تا گلویشان را تار و پود آهن و جوشن فروپوشیده بود. و نیز به جهت کلاهخود فقط دو حدقه چشمانشان دیده می شد. از عبور این گروهها دیده از عظمت این لشکر بی شمار غرق حیرت می شد. اینان سربازان و مجاهدان کتیبه خضراء بودند. که از فرط انبوهی سیاهی لشکر و بسیاری جوشن و تراکم آهن، لشکرشان از دور به سبز تیره می زد. پنج هزار تن بودند که گروه گروه سوار بر اسب و شتر و پیاده می گذشتند. نیزه داران، تیراندازان و شمشیرداران. ابوسفیان غرقه حیرت پرسید اینان کیستند، پاسخ شنید این لشکر پیامبر خداست. ابوسفیان گفت: به خدا سوگند هیچ کس در تمامی سرزمین عرب یارای مقاومت در برابر چنین مردانی را ندارد. پرسید پیامبر (ص) کجاست. پاسخ شنید در میان ایشان است و هنوز فرا نرسیده است. آن گاه ساعتی بعد پیامبر (ص) سوار بر ناقه قصوای خود در میان سیل مهاجران و انصار فرارسید. جانبازان و افواج گونه گون گرداگرد او را فراگرفته بودند و لشکر ده ها پرچمدار داشت. یعنی هر یک از عشیره های انصار پرچمی داشتند و تمامی شان غرقه آهن و پولاد بودند. پرچمدار اصلی تمامی این گروه سعد بن عباده پیشوای نامدار خزرج بود که هزار نفر مسلح زره پوش و شمشیرهای برهنه گرداگرد پیامبر (ص) را فروگرفته بودند. ابوسفیان می لرزید و از هر فریاد تکبیر ایشان زانوانش سست تر می شد. به ویژه چون، سعد بن عباده پرچمدار انصار برابر او رسید به دیدار او فریاد برداشت: الیوم یوم الملحمه الیوم تسبی الحرمه: امروز روز خونریزی و روزیست که هرگز رعایت حرمت ها نشود. گفته اند ابوسفیان چون چنین سخن تهدیدآمیزی را شنید، به شتاب خود را به پیامبر (ص) رسانده و بر دست و پای وی افتاد و به زاری نالید: ای پیامبر خدا می شنوی سعد بن عباده چه می گوید. می خواهد شمشیر در میان قریش افکند و دریای خون به راه اندازد. پیامبر (ص) چون چنین شنید، دستور داد پسر سعد بن عباده، قیس جوانمرد پرچم ازو بگیرد و خود پرچمدار انصار باشد. بعضی نیز گفته اند به علی بن ابیطالب (ع) فرمود پرچم را از سعد بگیرد و علی پرچمدار شد.

نقد

این سخن به نظر ما هرگز موجه نمی نماید و حدیث سازان و جاعلان برای مخدوش کردن چهره سعد چنین مطلبی را ساخته اند، زیرا با توجه به شناختی که از رفتار و کردار سعد داریم چنین شخصیت ارجمندی امکان ندارد نقطه نظرات پیامبر (ص) را نشناسد و بدون اجازه او چنان سخن تهدید آمیزی را که عزل پیامبر (ص) از پرچمداری اش را در بردارد انجام دهد. وانگهی امکان نیز ندارد که پیامبر (ص) آن جا که در این سپاه بزرگ صدها نفر پرچمدار هستند علی را نیز پرچمدار کند. مگر علی فردی معمولی و از زمره پرچمداران این قبیله و آن عشیره است که به دست او نیز پرچمی بدهند. پیامبر هرگز قصد جنگ و هجوم بر مردم مکه را نداشت. در نتیجه اگر جنگی درمی گرفت علی فرمانده کل سپاه و سپهسالار و تنها پرچمدار پیشرو لشکر اسلام می بود و ستاره تمامی پرچم ها به حرمت ماه تابان چهره او، و خورشید پرچم فروزان او و دست و بازوی چونان کهکشان و کیوان و کیهان او از رونق می افتاد و از سوسو زدن وا می ماند. پس احتمالا در اینجا جعلی رخ داده و آنچه گفته شد دارای اشکال است.
در هر صورت علی رغم اینکه دور از انتظار نبود که ابوسفیان ها به عنوان جنایت کاران جنگى سر از دم تیغ بگذرانند. و بر خلاف باور عمومی پیام رافت و رحمت عمومی از سوى پیامبر (ص) صادر و این شعار عنوان مى شود که: الیوم یوم المرحمه امروز روز رحمت است. و پیام اخ کریم و ابن اخ کریم اذهبوا فانتم الطلقاء، بروید همه آزاد هستید! جلوه گر مى گردد! عفو عمومى رسول الله (ص) در حالى صادر مى شود که از جانب ابوسفیان خطرى احساس ‍ نمى شود. این عفو موجب توطئه بیشتر علیه اسلام نمى گردد. بلکه موجب تاءلیف قلوب و جذب عده بسیارى به سوى توحید و ارزش هاى الهى مى گردد. البته شناخت این که در چه مواردی عفو موجب خسران و در چه جایى باعث عظمت و عزت مى شود، نیازمند هوشمندى رهبر جامعه اسلامی است.


Sources :

  1. محمد واعظ زاده خراسانی- حیاة محمد (ص) فی أحادیث الشیعة

  2. میثاق امیرفجر- فتح مبارک

  3. حبيب الله احمدي- رسول الله (ص) الگوى زندگى

  4. ابن کثیر- السیرة النبویة جلد 3

  5. محمد بن عمر واقدی- مغازی واقدی- جلد 2

https://tahoor.com/en/Article/PrintView/119192