غزوه حنین (فرار مسلمانان)

فرار سپاهیان اسلام و تنها ماندن پیامبر(ص):
پس از حمله مالک ابن عوف که با تیراندازی سنگین آغاز شد همه مسلمین بجز تعداد اندکی اطراف پیامبر (ص) را خالی کرده و گریختند. آن چند تنی که دور پیامبر بودند نیز گاه چند نفرشان مجبور میشدند برای عقب راندن دشمن حضرت (ص) را تنها بگذارند و به این ترتیب بعضا پیامبر (ص) تنها مانده و یا فقط یک نفر کنارش بود.

آنچه پس از فرار مسلمین رخ داد:
بطور کلی آنچه پس از فرار مسلمین رخ داد را می توان به 6 بخش تقسیم کرد:
1- تلاش شیبه ابن عثمان و نضیر ابن حارث به جهت دستگیری یا قتل پیامبر (ص)
2- فرمان پیامبر (ص) به عباس که سپاهیان را صدا زند تا بازگردند.
3- دعای پیامبر (ص) علیه دشمن و ریختن خاک به سوی دشمن و دعایی معجزه آسا.
4- پاسداری علی ابن ابی طالب (ص) و تعدادی از بنی هاشم از پیامبر (ص).
5- نزول ملائکه برای یاری مسلمین.
6- از بین رفتن هیمنه سپاه دشمن و عقب نشینی ایشان.

و اما توضیح موارد فوق:
1- تلاش شیبه ابن عثمان و نضیر ابن حارث در قتل پیامبر (ص):
الف- تلاش شیبه ابن عثمان به جهت قتل پیامبر (ص):
شیبة بن عثمان بن ابى طلحه و صفوان بن امیه هنگام عزیمت رسول خدا (ص) به حنین با هم بودند امیة بن خلف (پدر صفوان) در جنگ بدر، و عثمان بن ابى طلحه (پدر شیبه) در جنگ احد کشته شده بودند و آن دو در حالیکه پشت سر پیامبر بودند آرزو داشتند که در جنگ حنین پیامبر شکست بخورد. شیبه مى گوید: در عین حال که خداوند محبت ایمان را در دلهاى ما انداخته بود، مع هذا همت به قتل محمد بستم ولى حالتى پیش آمد که قلب مرا فروریخت و نتوانستم، و دانستم که او از من محفوظ خواهد ماند. و گفته اند که مى گفته است: ظلمت و سیاهى مرا فرو گرفت به طورى که هیچ جا را نمى دیدم و دانستم که آن حضرت از من محفوظ خواهد ماند و به حقانیت اسلام یقین پیدا کردم. واقدی در کتاب مغازی خود گفته است: من در این داستان وجه دیگرى هم شنیده ام و آن این است که: شیبة بن عثمان مى گفته است: چون دیدم پیامبر (ص) در جنگ مکه پیروز گردید و براى جنگ هوازن بیرون رفت با خود گفتم، من هم بیرون مى روم بلکه انتقام خون خودم را بگیرم! و کشته شدن پدرم در جنگ احد، به دست حمزه، و کشته شدن عمویم به دست على را به خاطر آوردم. گوید:
همین که مسلمانان گریختند از سمت راست پیامبر براى حمله آمدم و دیدم عباس بن عبد المطلب در حالى که زره سپید نقره گون بر تن دارد و غبار از اطراف آن برمى خیزد ایستاده است. گفتم، این عباس عموى پیامبر (ص) است و هرگز او را خوار و رها نمى سازد. از سمت چپ آمدم و به ابو سفیان بن حارث پسر عموى رسول خدا (ص) بر خوردم، گفتم، این هم او را رها و خوار نمى سازد. از پشت سر آمدم و چیزى نمانده بود که شمشیر بزنم، اما ناگاه میان من و او شعله یى از آتش درخشید و ترسیدم که مرا فرو گیرد و بسوزاند، پس دستم را بر چشم خود نهادم و به عقب برگشتم. در این موقع رسول خدا (ص) به من توجه فرمودند و گفتند: اى شیبه نزدیک من بیا! و دست خود را بر سینه ام نهادند و گفتند: پروردگارا، شیطان را از او دور کن! گوید: سر خود را به سوى آن حضرت بلند کردم در حالى که او در نظرم از چشم و گوش و دلم محبوب تر بود. آنگاه پیامبر (ص) فرمودند: اى شیبه، با کافران بجنگ! و من پیشاپیش رسول خدا (ص) به جنگ پرداختم و به خدا سوگند دوست مى داشتم که با جان و همه چیز خودم او را حفظ و پاسدارى کنم. چون هوازن به هزیمت رفتند و پیامبر (ص) به جایگاه خود برگشتند، به حضور آن حضرت رسیدم، و آن حضرت فرمود: خدا را سپاس که براى تو خیرى به مراتب بهتر از آنچه مى خواستى مقدر فرمود. و سپس از نیت و قصدى که کرده بودم به من خبر داد.
نکته: علامه جعفر مرتضی عاملی بر این نقل نقد هایی دارند که در صفحه 171 از جلد 24 کتاب الصحیح من سیرة النبی الاعظم (ص) آورده اند علاقه مندان بدان جا رجوع کنند.

ب- تلاش نضیر ابن حارث بر قتل پیامبر (ص):
نضیر ابن حارث می گوید:... هنگامی که هوازن حمله ای یکبارگی کردند و ما گمان کردیم که دیگر مسلمانان نمی توانند این عقب نشینی را جبران کنند... من قصد کردم به محمد حمله کنم و در این حال او در برابر مشرکین بود. ناگاه دیدم مردانی سفید روی اطراف اویند. خواستم حمله کنم که به من گفتند: مراقب خودت باش. پس ترس قلبم را گرفت و بدنم میلرزید. با خود گفتم: امروز نیز مانند جنگ بدر است که ملائک پیامبر (ص) را حمایت کردند به درستیکه این مرد بر حق است... و خداوند اسلام را در قلبم وارد کرد...

2و3- فرمان پیامبر (ص) به عباس که سپاهیان را صدا زند تا بازگردند و دعای پیامبر (ص) دشمن و ریختن خاک به سوی دشمن و دعایی معجزه آسا: رسول خدا (ص) مرکب خویش را به طرف علی بن ابیطالب (ع) راند، برخی مورخین در این قسمت دست به تحریف زده و نیاورده اند که پیامبر خدا (ص) نزد علی (ع) رفت و پایداری علی (ع) را گوشزد ننموده اند که شمشیر به دست آماده بود، آنگاه به عمویش عباس فرمود: بالای این بلندی برو و فریاد کن و بگو: یا اصحاب البقرة یا اصحاب الشجرة الی این تفرون هذا رسول الله؛ ای یاران سوره بقره ای اهل بیعت رضوان در حدیبیه کجا فرار می کنید رسول خدا (ص) اینجاست. رسول خدا (ص) تنها مانده و هیچ کس غیر از ابوسفیان بن حارث بن عبدالمطلب و نه ابوسفیان ابن حرب، دقت کنید همراه او نبود و او دنباله زین استر را به دست گرفته، و پیامبر (ص) شتابان به سوى مشرکان حمله مى کرد». عباس ابن عبدالمطلب می گوید: من هم خود را به پیامبر (ص) رساندم و دو طرف لگام استر را در دست گرفتم. پیامبر (ص) سوار بر استر سپید رنگ خود بودند و من تلاش کردم که با کشیدن لگام و دهنه، حیوان را رام کنم. من صداى بلندى داشتم، و همین که پیامبر (ص) متوجه شدند که مردم بدون توجه به هیچ چیز در حال گریزند به من فرمود: اى عباس فریاد بزن و بگو: اى گروه انصار! اى اصحاب بیعت رضوان! و من چنان کردم، و آنها چنان به سوى پیامبر (ص) برگشتند که گویى ماده شترانى بودند که به سوى بچه خود بر مى گردند و فریاد مى کشیدند: گوش به فرمانیم، گوش به فرمانیم. برخى در صدد این بر آمدند که بر شتران خود پاى بند بزنند و نمى توانستند این کار را بکنند، لذا زره خود را بر مى داشتند و بر دوش و گردن مى افکندند و سپر و شمشیر بر مى داشتند و شتر را رها کرده و به سوى صدا مى آمدند و خود را به رسول خدا (ص) مى رساندند، در این حال مردم گرد آن حضرت جمع شدند. و نیز نقل شده است: در آغاز انصار یکدیگر را به عنوان «اى انصار» فرا مى خواندند و سپس فریاد مى کشیدند «اى خزرج». عباس گوید: انصار در جنگ پایدار و شکیبا بودند.
او در تعریف ادامه ماجرا می گوید: رسول خدا (ص) بر روى شتر ایستاد و به جنگ ایشان نگریست و فرمود: اکنون تنور جنگ گرم شد! و سپس مشتى ریگ بر دست گرفت و به سوى دشمن پرتاب کرد و فرمود: «سوگند به خداى کعبه که باید منهزم شوید». و به خدا قسم پس از آن دیدم که کار دشمن رو به پستى نهاد تا خداوند همه را به هزیمت راند.
در نقل دیگری آمده است که پیامبر (ص) به عباس دستور فرمود: بانگ بزن و بگو «اى اصحاب بیعت رضوان» و انصار برگشتند و مى گفتند، اکنون پس از فرار نوبت حمله است. و بسیار نسبت به رسول خدا (ص) مهر ورزیدند، و چنان با نیزه هاى خود خیز برداشتند و به طرف رسول خدا (ص) آمدند که عباس میگوید: من از نیزه هاى ایشان بیشتر از نیزه هاى دشمنان مى ترسیدم که مبادا به رسول خدا (ص) برخورد کند. مسلمانان به صف هاى دشمن مى تاختند و فریاد مى کشیدند، گوش به فرمانیم، گوش به فرمانیم. همین که مسلمانان شمشیر کشیدند و با دشمن در آویختند پیامبر (صل) در حالى که بر روى استر خود ایستاده بود مى گفت: پروردگارا، من وعده ترا مسألت مى کنم، سزاوار نیست که دشمن پیروز شود. سپس به عباس فرمود: مشتى سنگریزه به من بده! و او چنان کرد، و پیامبر (ص) سنگ ریزه ها را به سوى دشمن پرتاب کرد و فرمود: رویتان سیاه باد! و هم فرمود: سوگند به پروردگار کعبه که باید منهزم شوید!
قرآن کریم در این باره می فرماید: «و لقد نصرکم الله فی مواطن کثیرة و یوم حنین اذ اعجبتکم کثرتکم فلم تغن عنکم شیئا و ضاقت علیکم الارض ‍ بما رحبت ثم ولیتم مدبرین ثم انزل الله سکینة علی رسوله و علی المؤمنین و انزل جنودا لم تروها»؛ «پس از آن خداوند سكينه ي خود را بر رسولش و بر مؤمنان نازل كرد و لشكرهايي فرستاد كه شما نمي‌ديديد و كافران را مجازات كرد و اين است جزاي كافران». (توبه/ 25)
در برخی نقل ها گفته شده است کسی که سنگریزه بدست پیامبر (ص) داد ابوسفیان ابن حارث بود: در این هنگام رسول خدا (ص) به ابوسفیان بن حارث که سراپا غرق در آهن بود و از کسانى است که در آن روز پایدارى کرده و دنباله زین پیامبر (ص) را گرفته بود، نگریسته و فرمودند: تو کیستى؟ گفت: اى رسول خدا من پسر مادر تو هستم (برادر رضاعى). و هم گفته اند که پیامبر (ص) از او پرسیدند: تو کیستى؟ گفت: پدر و مادرم فداى تو باد، من برادر تو ابوسفیان ابن حارث هستم. پیامبر (ص) فرمود: آرى برادر خوبى هستى، اکنون مشتى سنگریزه از زمین بردار و به من بده! و او چنان کرد، و پیامبر (ص) آن را به چهره دشمنان پرتاب کرد و همگى منهزم شدند.


Sources :

  1. سید جعفرمرتضی عاملی- الصحیح من سیرة النبی الاعظم (ص)- جلد 24

  2. محمود مهدوی دامغانی- ترجمه مغازی واقدی

  3. سيد علي اكبر قرشي- از هجرت تا رحلت

  4. فارسی- پیامبری و جهاد

https://tahoor.com/en/Article/PrintView/119258