یک دیندار هرگز این سوال به صورت واقعی برایش مطرح نمیشود که «چرا او به دین گرایش پیدا کرده است؟» یا «چرا دینی که او به آن گرایش دارد پیدا شده است؟» به تعبیر دیگر، سؤال از منشأ دین برای یک متدین هرگز مطرح نمیشود زیرا که ضروری ترین اعتقاد یک دیندار وجود خدا است و اگر کسی به وجود خدا معتقد باشد سؤال از علت پیدایش دین نیز برایش حل شده است. او معتقد است که خداوند با فراهم نمودن زمینههای هدایت بشر و با ارسال رسل و انزال کتب بشر را به سوی دین دلالت نموده است و به تبع آن، بشر نیز به سوی دین که راه هدایت است رهنمون گشته است و بدین ترتیب دین به وجود آمده است.
این سؤال برای شخصی مطرح خواهد شد که به وجود خدا باور ندارد بدین جهت اولین چیزی که ذهن وی را به خود مشغول می دارد این است که چرا مجموعه هایی به نام دین به وجود آمده و این چنین جوامع مختلف را علی رغم تعدد فرهنگ ها و آداب و رسوم تحت تأثیر قرار داده است؟ بنابراین بحث منشأ دین «از تشکیک ها و پرسش های انسان دوره جدید در مورد دین و باورهای دینی زاده شده است» زیرا که از یک سو با پیدایش تشکیک های جدید، دین و عقاید دینی مورد شک واقع شد اما از سوی دیگر گرایش دسته جمعی انسان ها به دین نیز غیر قابل انکار بود. «آنچه که پیش از عصر جدید در اذهان رسوخ داشت این بود که دین امر خدایی است و تبیین دین باید بر اساس فرض وجود خدا انجام شود» اما در عصر جدید به دلیل ضعف اعتقاد به وجود خدا تبیین منشأ دین بر اساس وجود خدا نیز کم رونق گردید به این جهت لازم بود که به این پرسش پاسخ گفته شود که چگونه امری که چیزی جز توهمات نیست چنین عمیق در روح و جان آدمی ریشه دوانده است؟ به این ترتیب بحثی به نام منشأ دین به وجود آمد که نظریات مختلفی پیرامون آن شکل گرفت.
تاریخچه بحث منشأ دین در جامعه شناسی دینی اروپا
اولین کسی که به طور منظم مسئله منشأ و مبنای دین را تحلیل کرد و به تحلیل ریشه غیر منطقی و غیر الهی دین پرداخت، یک فیلسوف مادی خیلی معروف است که یکی از دو منبع فکری کارل مارکس نیز هموست به نام فویرباخ. فویرباخ، آلمانی است و او را به منزله استاد کارل مارکس گرفته اند ولی نه به معنای اینکه رسما در کلاس او تحصیل کرده باشد بلکه به عنوان کسی که از افکار او خیلی استفاده کرده و به افکار او استناد کرده است. افکار کارل مارکس دو رکن دارد، از نظر منطق و طرز تفکر تابع هگل است، یعنی منطق دیالکتیک و از نظر فلسفه اجتماعی تابع فویرباخ. ولی هگل ماتریالیست نبوده است، یک نوع افکار خاصی دارد که حتی بعضی می گویند او ایده آلیستی (ایده آلیسم) است که در عین حال قائل به خدا نیست، ولی برخی می گویند قائل به خدا هست نه، قائل به خدا هست ولی تصورش از خدا با تصور دیگران اندکی فرق دارد.
علمی در اروپا به وجود آمده است به نام "جامعه شناسی مذهب" (جامعه شناسی دینی) که این علم ابتدا یک چیزی را به عنوان "اصل موضوع" انتخاب می کند چنان که هر علمی یک "اصل موضوع" دارد که ابتدا نمی تواند آن را اثبات کند بلکه آن را مفروض می گیرد بعد بر اساس آن "اصل موضوع" نظریات خودش را بار می کند. در "جامعه شناسی مذهب" از ابتدا فرض بر این است که مذهب یک پدیده ای است که مولود فعل و انفعالات جامعه است، یعنی یک ریشه الهی و ماورایی ندارد و اصلا این که مذهب ریشه الهی دارد جزء فرض نیست، مثل اینکه اگر به ما بگویند راجع به علت پیدایش فکر نحوست "سیزده" بروید تحقیق کنید که چطور شده که فکر نحوست "سیزده" در میان مردم پیدا شده، چون انسان می بیند منطقا هیچ فرقی میان عدد سیزده و عدد چهارده یا عدد دوازده نیست که انسان احتمال بدهد که یک دلیل عقلی یا تجربی در کار است، میگوید این باید یک ریشه غیر منطقی داشته باشد، آن ریشه غیر منطقی چیست؟ اینها درباره دین و مذهب از اول بنا را بر این گذاشتند که دین یک ریشه منطقی که نمیتواند داشته باشد، حال که ریشه غیر منطقی دارد آن ریشه غیر منطقی چیست؟ پس، اصل موضوعشان این است که دین یک ریشه منطقی و الهی ندارد.
اینها از اول، فرضشان بر این است که یک منطق نمی توانسته منشأ پیدایش فکر مذهب باشد، حال که چنین است پس برویم دنبال آن امور غیر منطقی: ترس و جهل و غیره. به اینها باید گفت گاهی یک فکر برای بشر، هر چند باطل باشد، ولی منشأ گرایش بشر به آن فکر باز هم منطق بشر بوده نه چیزی ماورای منطقش. مثلا چند هزار سال بود که بشر فکر می کرد که خورشید به دور زمین می گردد و زمین ثابت است. آیا هیچگاه ما دنبال این می رویم که چه علتی سبب گردید که بشر معتقد شد که زمین مرکز است و خورشید و ستارگان به دور زمین می گردند، آیا مثلا ترس از اموات بود و اینجور مسائل؟ نه. میگوییم جریان فکری و منطقی، بشر را به آنجا رساند، هیچ عاملی ماورای فکر و منطق در کار نبوده، گو اینکه اشتباه بوده، بشر نگاه می کرد، به حس ظاهر این جور می آید که خورشید و ستارگان به دور زمین می چرخند. همین طور که می دید، حکم می کرد. این دیگر دلیلی غیر از خود دیدن و خود فکر انسان ندارد، دلیلی از خارج ندارد، مثل اعتقاد به نحوست سیزده نیست که بگوییم در اینجا عامل دیگری غیر از عقل بشر دخالت کرده است.
از اینها باید پرسید که آیا بشر، همان بشر گذشته چند هزار سال پیش که خوشبختانه آثاری که اکنون از بشر چند هزار سال پیش گذشته از مسئله پیغمبران در علم و فن و صنعت و حتی فکر و نظر به دست آمده، بعضی از آنها در سطح بسیار بالایی است و بسیاری نیز اثرش اکنون در دست نیست. قدیم ترین کتاب هایی که از چین و غیره به دست آمده حاوی فکرهایی فلسفی است که به قدری دقیق و بلند است که اسباب حیرت بشر امروزی است، شما می بینید اهرام مصر را اشخاص امروز مثل پرفسور هشترودی نمی توانند باور کنند که این ساخته بشر آن روز است یعنی آنقدر اینها نمایشگر یک فن و صنعت پیشرفته است که می گویند این را انسان های دیگر از کرات دیگر آمده اند ساخته اند، آری، آیا بشر، همان بشر گذشته این مقدار فکر نداشت که فکرش او را به مذهب و خدا کشانده باشد؟ همین که شما می گویید درباره حوادث فکر می کرد و میگفت یک علتی دارد، بسیار خوب، یک قدم آن طرف تر برود که خود آن علت چیست؟ این، یک قدم ساده ای است که فکر بشر برسد به آنجا، دیگر همان قدم اول نمی ایستد، همینقدر که اسمش را گذاشت "اله" و "خدا" نمی ایستد، می گوید این باران، یک چیزی هست که آن را می گرداند، بعد میرود سراغ آن چیز، آن چیز خودش چگونه است؟ این جزء افکار ابتدایی انسان است، یعنی انسان مدرسه دیده و درس خوانده نمی خواهد، بلکه هر انسانی زود منتقل میشود که آنچه من می بینم به صورت یک مقهور و مربوب است.
به هر حال بحث «منشأ دین»، که در واقع یکى از محصولات عصر جدید (مدرنیته) به شمار مى رود، از مباحث مهم فلسفه دین و کلام جدید مى باشد که در سده هاى اخیر در عرصه هاى دین پژوهى مطرح شده است. این بحث در پى آن است که علل و عوامل پدید آمدن دین را به عنوان یک پدیده مهم و سرنوشت ساز در تاریخ زندگى بشر بررسى کند. این موضوع با زمینه هاى گوناگونى ارتباط دارد. مهم ترین آنها عبارتند از: جامعه شناسى دین، روانشناسى دین، مردم شناسى و تاریخ ادیان. از این رو، بایستى در طرح هر نظریه اى به مبانى روان شناختى و جامعه شناختى آن توجه کرد.