نسبت بین عقل و دین از کهن ترین گزاره های گفتگو در حوزه دینداریها و دینهاست که به گونه ها و با عنوانهای گوناگون مطرح بوده است. در دین یهود کسانی مانند «فیلون» و در دین مسیح «سن توماس» و در میان مسلمانان نحله هایی چند همانند «معتزلیان»، «اشعریان» و «اخباریان»، این بحث را به میان آورده اند. امروز نیز این مسأله نه چندان جدا و گسسته از پیشینه خود، به جد مطرح و در کانون گفتگوهاست. البته با رویها، چهره ها و راه و روشهای معرفت شناسانه جدید و در گستره ای فراتر از مفهوم دریافتی و فلسفی عقل، بلکه در تمامی عرصه های عقلی، خواه دریافتها و دیدگاههای عقلی باشد و خواه دستاوردها و رهیافتهای عینی و ابزاری آن، مانند پدیده صنعت و تکنولوژی.
در جریان نوگرایی دینی چه در غرب و چه در شرق، نخستین پرسش فکری که نوگرایان با آن درگیرند، شفاف نمودن پیوند و پیوستگی میان عقل و دین است. این مقوله در بین نوگرایان و جامعه های نوگرا، سازوار با فضای فکری حاکم بر زمان و مکان، عنوانها و چشم اندازهای مناسب یافته است، مانند: «عقل و وحی»، «عقل و نقل»، «اجتهاد و دین»، «فلسفه و دین» «علم و دین»، «علم و ایمان»، «دین و تکنولوژی»، «دین و تجدد»، «دین و توسعه» و تازگیها، با عنوان «سنت و مدرنیسم» یاد می شود. هر کدام از این عنوانها، در حقیقت، چشم اندازی ویژه بر مقوله «عقل و دین» است; چرا که واژه های: فلسفه، اجتهاد، علم، تکنولوژی، تجدد، توسعه و مدرنیسم، زوایای کنش و کارکرد عقل بشری را آشکار می کنند و واژه های: ایمان، وحی، دین و نقل نیز مجموعه ای واحد و یگانه از مفاهیم قدسی و آسمانی را در ذهن می نشانند. البته پرداختن هر یک از این عنوانها و چشم اندازها، فرصت ویژه ای می خواهد.
اما در یگانه بودن بن مایه اصلی آنها و بازگشت تمامی این مباحث به مبحث عقل و دین، نباید تردید روا داشت. بدین معنی که اگر نسبت عقل و دین از نگاه اندیشه ورز دینی به دست آید، موضع فکری او درباره تمامی مقوله ها و عرصه های یاد شده، دانسته خواهد شد; زیرا فرق این وجوه، مصداقی و لفظی است، نه ماهوی و محتوایی. همه آنها به گونه ای متفکران دین را درباره این مسأله به درنگ و دقت و ژرف اندیشی می خوانند که با عقل و برآیندهای عقلی چگونه باید پیوند برقرار کرد. آیا از اساس به جدایی و بیگانگی دین با عقل و هر نوع نمود و مظهر عقلی باید حکم شود یا میان آنها سازگاری و سازواری وجود دارد.
در باور شهید مطهری مسأله رویارویی عقل و دین، مسأله ای نیست که با ذات و هویت خالص عقل و واقعیت و حقیقت دین، پیوند داشته باشد. هیچ یک از مظاهر و نمودهای عقل آدمی به خودی خود، با دین و دینداری ناسازواری و ناسازگاری ندارند. علم و فلسفه و ره آوردهای آن اگر بر طبیعت نخستین و آغازین خود باشند، یعنی در چهره کشف حقایق و راستینگان هستی و طبیعت پدیدار شوند و در جهت درست و انسانی به کار گرفته شوند، نه تنها با دین ناسازگاری ندارند که سعادت مادی و معنوی بشر را بر می آورند. همای سعادت آن روز بر سر بشر سایه خواهد گسترد که وی عمیقا پی ببرد… که به دو بال نیاز دارد، بالی از دانش و بالی از ایمان (امدادهای غیبی/ 98) پس عقل و دین سازواری و سازگاری ذاتی با یکدیگر دارند. به راستی نه عقل در برابر دین می ایستد و نه دین رویاروی عقل و دانش جبهه می گشاید، بلکه این روحانیان و کیشمندان و کارگزاران عرصه علم و فلسفه اند که دو چهره ناسازوار از علم و دین نشان داده اند و چنین وانموده اند که میان آن دو، پیوندی وجود ندارد: ما می بینیم که اگر هم خود ادیان و صاحبان اصلی ادیان این جور نباشند، ولی غالبا در میان پیروان و روحانیون ادیان، این مطلب بوده است که همیشه دین را به عنوان حقیقتی بر ضد عقل و نقطه مقابل عقل عرضه می داشته اند و عقل را به عنوان یک وجود مزاحم و یک مانع دین و چیزی که یک انسان متدین باید آن را کنار بگذارد والا نمی تواند دیندار باشد [معرفی می کرده اند]. در مسیحیت بالخصوص این مطلب را به وضوح می بینیم. (تعلیم و تربیت در اسلام، شهید مطهری271)
استاد مطهری، در جای جای آثار خود، با الهام از آیات، روایات و نهج البلاغه، تأکید می ورزد که آمدن انبیای الهی برای به کار انداختن و آزاد ساختن عقلها و خردهاست. و ایشان از جمله هدفهایی که تمامی پیامبران برای پیاده کردن آن مشترک و همسو بوده اند، بیدار کردن نیروی عقلانی بشر و برداشتن زنجیرهایی که عقل و خرد را در بند می کشد، می شمارد و اعتقاد دارد حتی پیشرفتهایی که بشر امروز در دستاوردهای عقلی و علمی پیدا کرده است، وامدار ظهور انبیاء، در سیر تاریخ زندگی بشر است «حرف ما این است که اگر پیغمبران نیامده بودند و رهبری نکرده بودند، اصلا این عقل در همان حد کودکی مانده بود و بشر به این حد نرسیده بود. ما الآن بشر آزاد شده را داریم می بینیم، می گوییم می رود به کره ماه، خیال می کنیم اگر پیغمبران هم در چند هزار سال پیش نیامده بودند، بشر امروز می رفت به کره ماه، در صورتی که این پیغمبران بودند که آمدند و آمدند و زنجیرها را از عقل بشر پاره کردند و پاره کردند و به او شخصیت دادند.» (مجموعه آثار ، ج364/4)
بشر در درازای تاریخ خود، بر مدار تقلید و پیروی از نیاکان زندگی می کرده و پایه های زندگیش بر آن استوار بوده است. وقتی پیامبران، امتها را به اندیشه پدید آوردن دگرگونی در زندگی، ایمان به باورها و دستورالعملهای رهایی بخش فرا می خواندند، سخن آنان در برابر پیامبر جدید این بود: «بل قالوا إنا وجدنا ابائنا علی أمة و إنا علی اثارهم مهتدون؛ می گویند: ما پدرانمان را بر آیینی یافتیم و ما بر پی آنان روانیم.» (زخرف/ 22)
انسانی که در برابر ساخته و پرداخته خود به کرنش می ایستاده، خاک و سنگ می پرستیده و بی هیچ اندیشه ای پیرو راه و روش کهنه و خرافی پیشینیان بوده است و به آن خرسند، بشری که خورشید و ماه و ستارگان را پرستش می کرده و حتی انسانهایی همانند خود را خدایگان خویش می پنداشته و نه تنها فرمانبر بی چون و چرای ایشان بوده که آنان را مالک و اختیار دار هستی خود می دانسته است، به راستی اگر در چنین سطحی از تاریکیهای فکری و عقلی بشر، پیامبران نمی آمدند، تا چراغ عقل و اندیشه را روشن کنند، روشهای نوین زندگی و تفکر را به بشر بیاموزند، او را از قید و بندهای درونی و بیرونی برهانند، انسان و جهان را به گونه ای خردمندانه و بخردانه، تفسیر و روشن گری کنند و افقی باز و نو از حیات و زندگی فرا روی او بگشایند، آیا هم اکنون بشر در چنین مرحله ای از تکامل به سر می برد؟
استاد شهید در باب فلسفه آمدن پیامبران به این سخن علی (ع) اشاره می کند: «فبعث فیهم رسله و واتر إلیهم أنبیاءه لیستادوهم میثاق فطرته. و یذکروهم منسی نعمته. و یحتجوا علیهم بالتبلیغ. و یثیروا لهم دفائن العقول؛ پیامبران فرستاده شده اند تا نعمتهایی که خدا به بشر داده به یادشان بیاورند و با نمایان ساختن گنجینه های پنهان عقلها و شکوفا کردن نیروی خرد و خردورزی در انسانها، به آنان بفهمانند که نباید خود را در اختیار و فرودست پدیده ها بدانند، بلکه پدیده ها و نعمتهای طبیعی به تمام در خدمت و فروگرفته شده اندیشه و خرد انسانند.» (نهج البلاغه، ترجمه شهیدی، خ6/1) پس در حقیقت، بشر در مکتب انبیاء و در روشنای آموزه های وحیانی ایشان، به رشد و تکامل فکری و عقلی رسید، تا آن که امروز توانست با تکیه بر بلوغ فکری و خرد تکامل و رشد یافته خویش به تمدن برسد.
شهید مطهری، از یک نگاه، دین را مجموعه قانونها و آیینهای تکامل اجتماعی انسان تفسیر می کند و بر آن است که بشر در سایه دین به سرنوشت راستین خود که تکامل همه سویه است: تکامل در پیوند با طبیعت، تکامل در آگاهی، تکامل در قدرت، تکامل در آزادی، تکامل در مهربانیها و مهرورزیها، تکامل در احساسها و هیجانهای انسان دوستانه و… خواهد رسید. بنابراین، متن ناب و بی آمیغ ادیان الهی و راه وحی نه تنها ناسازواری با خردورزی و یافته های علمی و تمدن خردگرایانه بشر ندارند که دستیابی انسان امروز به جنبه هایی از تکامل و تمدن را نیز باز ده و سرانجام کوشش تاریخی پیام آوران وحی و نتیجه طبیعی بیدارگری فکری آنان در درازای حیات انسان، می شمارند. به نظر استاد، عقل و دین در اصل و اساس و به خودی خود، ناسازگاری ندارند. نه دین عقل ستیزو علم گریز است و نه علم و عقل، دین و دینداری را از میدان به در شده می خواهند. پس باید در پی شناسایی انگیزه هایی برآمد که در ناسازگار و ناسازوار جلوه دادن این دو، نقش داشته اند و نقش آفریده اند. شهید مطهری دو گروه را عرصه دار این میدان دانسته است:
1. دیندار نمایان، گندم نمایان جو فروش، نادانانی که نان دینداری مردم را می خورده اند و از نادانی و ناآگاهی مردمان استفاده می کرده اند. این گروه برای آن که نادانی خود را بپوشانند مردم را از علم به عنوان رقیب دین، می ترسانده اند.
2. تحصیل کردگان و دانش آموختگان بی تعهد که خواسته اند برای بی قیدیها و فساد و ناهنجاریهای اخلاقی خود، بهانه ای داشته باشند. اینان، علم و عقل را برای سعادت و رونق و پیشرفت زندگی انسان کافی دانسته و چنین وانموده اند که علم و عقل، از دینداری باز می دارند.
در این میان، کسانی بوده و هستند که نه با دسته نخست دمسازند و نه با دسته دوم دمخور، راه مستقیم را می پویند و هم از علم بهره می برند و هم از دین و هیچ ناسازگاری و ناسزواری بین این دو، باور و احساس نکرده اند. این دسته هماره تلاش ورزیده اند، تا تیرگیها و دوگانگیهایی که آن دو گروه میان این دو ناموس مقدس بر افروخته اند، فرو بنشانند. (بیست گفتار،214/ ـ 215) شهید مطهری، از پیشاهنگان و جلوداران قوی اندیشه گروه سوم است. ایشان بیشترین همت و تلاش خود را در جهت نشان دادن وفاق میان دینداری و خردورزی و سازواری عقل و دین در زندگی و بهروزی انسان، به کار گرفتند. استاد فرزانه هم به ریشه یابی پیدایش این مسأله در مغرب زمین می پردازد و هم آن را در حوزه تفکر اسلامی باز می شناسند. در این نوشتار، رویارویی عقل و دین در مسیحیت غرب، که به واقع، اساس این گزاره به فرهنگ آن دیار باز می گردد، بررسی می شود.
رویارویی و ناسازگاری عقل و دین درجهان کنونی و در ساحت زندگی عینی و اعتقادی انسان، مولود طبیعی فرهنگ دینی در اروپا است. فرهنگ برآمده از دین واژگونه و تحریف شده مسیح به گونه ای نبود که در سیر رشد عقلی و علمی بشر و کنجکاویهای خردگرایانه او، به ویژه از دوره رنسانس به بعد، بتواند سازگاری میان دین وخرد را نشان دهد. دینی که هم عصرش گذشته بود و هم انگیزه های نفسانی روحانیان و کیشمندان در آن راه پیدا کرده بود، نمی توانست خردورزی دیندارانه را کشف و روشن کند. از این روی رنسانس علمی غرب به ناروا، برتری عقل بر وحی و سرانجام عصیان علیه دین و مذهب را پدید آورد و با پیدایی دگرگونیهای فکری و گسترش علوم و تکیه بیش از حد بر حس و عقل، این مسأله روز به روز شدت و گسترش یافت. از نظر استاد، ریشه های رویارویی عقل و دین در مغرب زمین، با همه گستره و دامنه ای که کم کم پیدا کرد، در دو محور درخور تفسیر و روشنگری است.
نهاد کلیسا در دوره رنسانس، با آن که از پشتوانه دست کم، ده قرن حاکمیت سیاسی و فرهنگی «قرون وسطی» برخوردار بود و در همه آن مدت، تمامی تواناییها مادی و معنوی قاره اروپا را در اختیار داشت، ولی نتوانسته بود فرهنگ و تفکری سامان مند، انسانی و خردپذیر از دین مورد قبول خود را ارائه کند و معرفتی بی آمیغ و تکامل یافته از دین بر ذهن و دل مردمان بنشاند، بلکه در حقیقت، آموزه های نارسا و خودساخته کلیسا انگیزاننده ترین عامل برای دین گریزی و دین ستیزی بود; چرا که صاحبان خرد و اندیشه با کمترین درنگ، ساخته و پرداخته آیین داران، روحانیان و سرپرستان کلیسا را با علم و عقل ناسازگار یافتند و بی درنگ دین و دینداری بشر ساخته و بشر پرداخته را به میدان کشاندند و رویاروی عقل و خرد قرار دادند، طبیعی بود که دین مسخ شده و یال و پشم ریخته در برابر عقل و خرد قوی و تازه نفس از پای درآید. دین کلیسایی به دریافت آنان نه تنها بخردانه و خردپذیر نبود که مهمترین بازدارنده رشد و حرکت فکری به شمار آمد و کم کم این انگار و انگاشت را پدید آورد که از دو عنصر ناسازگار: دین و عقل، یکی را باید برگزید.
البته دین و الهیاتی که رنسانس علیه آن شورید، دین و الهیات حق و نابی نبود که بر پاسخ گویی به انتظارهای دینی انسان توانا باشد; از این روی، رنسانس به حکم این که باز زایشی در خردگرایی همه جانبه بود، در حقیقت علیه چنین چهره ای از دین بر شورید; چرا که مسیحیت از همه سوی به تیرگیهای رفتاری و نادرستیهای تئوریک و معرفتی گرفتار شده بود و انسان خردباور آن عصر، آن را درخور پذیرش و پیروی نمی دانست. روشن است که این امر، مشکل غرب و ویژه فرهنگ دینی آن دیار بود. از همین روی شهید مطهری همواره می کوشید حساب مسیحیت را از اسلام جدا کند. اصرار می ورزید که دیدگاه بدبینانه فیلسوفان و دانشمندان غرب درباره دین را به دین تحریف و مسخ شده مسیح بازگرداند و داوری ناخوشایند آنان نسبت به تفکر دینی را به تفکر مسیحی محدود کند و شکست دینداری را در برابر علم و عقل، سرانجامی نه چندان ناگهانی و پیش بینی نشده از تاریخ تاریک دین و تفکر دینی در آن سامان بشناساند. تا روشن شود بسیاری از سخنان فیلسوفان دین در مسأله رویارویی عقل و دین، که در غرب به عنوان مشکل دینداری و درنگ و نگرش دینی طرح و جست و جو می شود در فرهنگ دینی اسلام، از اساس، بدون جایگاه و حل شده است. از نگاه استاد، الهیات مسیحی، کاستیهایی دارد که دوگانگیهای جدی در ساحت عقل و دین پدید می اورد.
پاره ای از آنها را از باب نمونه، می توان چنین بر شمرد.
تحریف متون و مفاهیم دینی
در الهیات مسیحی یکی از بنیادی ترین اصول ایمانی، در باورمندی به تثلیث «پدر، پسر و روح القدس»، مسأله تجسد است، یعنی اعتقاد به این که خداوند در شخص عیسی مسیح تبدیل به بشر شد و عیسی خدایی متجسد است. به ویژه اعتقاد بر این بوده است که عیسی هم به طور کامل بشر بود و هم به طور کامل خدا (عقل و اعتقاد دینی، ترجمه احمد نراقی و ابراهیم سلطانی463) متألهان مسیحی، در طول تاریخ، تلاش برای روشنگری و دفاع کردن از آموزه های دین خاصی مانند تثلیث یا تجسد را مهم می دانستند. در دوران جدید، تامس موریس «Thomas Morris» از کسانی است که در مباحث فلسفی مربوط به تجسد و توجیه های عقلی درباره مفاد آن نقش مهمی داشته است. او، وقتی با این پرسش روبرو می شود که: حال گیریم که اعتقاد به تجسد برای خردمندان ممکن است، اما چگونه؟ بنابر کدام مبانی، شخص می تواند به خردمندانه باور داشته باشد که عیسی، به راستی خدایی در شکل انسان بود؟ موریس، پاسخ می دهد: هیچ برهان استقرایی یا قیاسی وجود ندارد که بتواند این امر را مبرهن کند. (همان مدرک467)
در دنیای مسیحیت، از دیرباز برای آن که بر نابخردانه بودن این آموزه ها سرپوش بگذارند، این جستار را به میان کشیده اند که مسائل دینی ایمانی است، نه عقلانی. سخن مشهور قدیس آنسلم (1109 ـ 1033) این است: «من نمی فهمم تا ایمان بیاورم، بلکه ایمان می آورم تا بفهمم.» (همان مدرک462) بازآفرینی سخن آنسلم، در مسیحیت امروز و در مکتب ایمان گرایی جدید، «Fideism» از سوی کی یرکگارد (1885 ـ 1813) چنین است: «ایمان بی ارتباط با تعقل یا حتی در ضدیت با تعقل هم ممکن است.» (نقد و نظر، سال اول، شماره دوم7/، به نقل از: مسائل جدید کلام، مصطفی ملکیان، جزوه درسی موسسه امام صادق (ع) 62/ ـ 63)
شهید مطهری، بر این نظر است که تمام پیامبران الهی، در درجه نخست، می خواهند پیام خودشان را به خردها ابلاغ کنند: اگر می بینید مسیحیت بر ضد این سخن قیام کرده است و می گوید: کار ایمان با عقل ارتباط ندارد، این در اثر تحریف مسیحیت است. مسیح اصلی هرگز چنین سخن نمی گوید. مسیح اصلی نه تثلیث گفت و نه بعد از این که دید تثلیث با هیچ عقلی جور در نمی آید گفت: ایمان حسابش از عقل جداست، منطقه ایمان برای عقل منطقه ممنوعه است، عقل حق مداخله ندارد! این مربوط به تحریف مسیحیت است. هیچ پیغمبری چنین سخن نمی گوید. (سیری در سیره نبوی،ص189)
تحریف دیگری که در الهیات مسیحی وجود دارد و سبب ناسازگاری دین و خرد شد، ارائه تصویر نادرست و تحریف شده از داستان حضرت آدم و هبوط وی از بهشت است. در تورات آمده: «آدم و همسرش در بهشت حق داشتند از نعمتها و روزیهای آن استفاده کنند، ولی به یک درخت نباید نزدیک شوند و از میوه آن بخورند. آدم از میوه آن درخت خورد و به همین دلیل از بهشت رانده شد.» تحریف گران تورات، داستان را به این شکل جلوه داده اند: «آن درختی که خدا آدم را از نزدیک شدن به آن باز داشت، درخت معرفت بود خدا نمی خواست آدم از درخت معرفت و شناخت بهره مند شود و به حقایق عالم آگاه گردد! ولی او از این دستور سرپیچی کرد و با گوش فراندادن به فرمان خدا، به علم و آگاهی دست یافت; از این روی، از بهشت رانده شد!»
به نظر استاد، این تحریف برای دین و مذهب بسیار گران تمام شد; زیرا نتیجه طبیعی آن چنین شد: میان دین و معرفت ناسازگاری است. یا آدم باید دیندار بماند و امر خدا را بپذیرد و یا دین را کنار گذارد و آن گاه در جایگاه والا و بالای دانش و خردورزی برآید: شما می بینید که در دنیای اروپا یک مسأله فوق العاده مهم مسأله تضاد علم و دین است. خیال نکنید که این مسأله، مسأله ای بوده که چهار تا دانشمند از خود درآورده اند، ریشه آن در عقاید مذهبی مسیحیت و یهودیت، که هر دو تورات را به عنوان «عهد عتیق» کتاب آسمانی می دانند، وجود دارد. ولی در فرهنگ و تفکر اسلامی هرگز چنین سخنی در داستان آدم مطرح نبوده و نیست. در متون اسلامی، آن درخت و میوه ممنوع، به جنبه حیوانی بودن انسان مربوط دانسته شده است. نه به جنبه انسان بودن انسان; یعنی یک امر ناروایی بوده است، از مقوله شهوت، حرص، حسد و آنچه سبب می شده آدم از جایگاهی والایی که دارد، فرو افتد. در قرآن، با حضرت آدمی روبرو هستیم که از دانش گسترده ای برخوردار است و از حقایق هستی و جهان، آگاهی ژرف و همه سویه دارد: «و علم ادم الأسماء کلها؛ و [خدا] همه [معانى] نامها را به آدم آموخت.» (بقره/ 31) خداوند در فراز الهام می کند خداوند ساحت فهم و دانش بشر را تا بیکران گسترده است و از او خواسته تا فهم خود را در تمامی امور به کار بندد.
ناروش مندی الهیات
دیدگاه الهیات یهودی- مسیحی در خداشناسی بر پایه ای بود که با چشم انداز خرد گرایانه به جهان و کشف علتهای طبیعی پدیده ها، ناسازگاری داشت. اینان همواره بر آن بوده و هستند که از جنبه منفی داشته ها و دانشهای خود به خدا پی ببرند، نه از جنبه مثبت آنها، یعنی آن جا که در شناخت ناشناخته ای درماندند پای خدا را به میان می کشند، همیشه خدا را درمیان ناشناخته های خود جست و جو می کنند، به دنبال چیزهایی می روند که علتهای طبیعی آنها را نمی دانند. لازمه این نگرش آن بود که وقتی علت بسیاری از پدیده ها کشف شد و آن پدیده هایی هم که علت آنها ناشناخته بود یقین شد که علتی از گونه علتهای شناخته شده دارد، دیگر جایی برای خدا و خداپرستی باقی نماند.برای نمونه، استاد، پیوند حیات و تکامل با خداشناسی و توحید را در نگاهی مقایسه ای و مقارن میان قرآن و الهیات یهودی- مسیحی ارائه می کند و نتیجه می گیرد که آنان هر وقت می خواهند از خدا بحث کنند، دنبال لحظه اولی می روند که جهان خلق شد و از نیستی بیرون آمد.
مثل این که اگر چنین فرضی نکنند، دیگر عالم آفریده خدا نیست و نیز وقتی می خواهند از آفریدگی حیات بحث کنند، دنبال آن لحظه ای که حیات آغاز شده می روند; زیرا آغاز جهان و آغاز حیات بیش از هر چیز دیگر در نظر آنان ناشناخته بوده است. (مقالات فلسفی، ج49/1 ـ 52) ولی از دیدگاه قرآن، مسأله آفرینندگی و حیات آفرینی خداوند یک امر لحظه ای و آنی نیست. همیشه خداوند آفرینندگی و حیات آفرینی دارد; چرا که جهان و انسان در سیر تکاملی که دارد، هماره در حال خلق شدن و حیات گرفتن است. با این منطق فرق نمی کند که حیات به گونه لحظه ای و آنی در روی زمین موجود شود، یا به گونه تدریجی و تکاملی. فیض و نوری است عالی و فراتر از افق جسم، این فیض روی هر حساب و قانونی که برسد، از افقی عالی تر از جسم سرچشمه گرفته است. پس قانونهای حیات، به هر شکل و هرگونه ای که باشد، آنی یا تکاملی، همان قانون آفرینندگی خداوند است.
در نظر استاد شهید، طبیعت و ماوراء طبیعت، در طول یکدیگر قرار گرفته اند، نه در عرض هم; نه علت طبیعی می تواند جانشین علت ماوراء طبیعی گردد و نه علت ماوراء طبیعی می تواند در درجه علت طبیعی قرار گیرد. از این روی، قرآن هیچ گاه به مواردی که گمان می رود نظمی به هم خورده و حسابی به هم ریخته، برای ثابت کردن توحید گواه نمی آورد و از مواردی گواه می آورد که مردم مقدمات و علتهای طبیعی آنها را می دانند; یعنی همین نظم طبیعی را به گواهی می خواند: «از نظر فلسفی ما، نظام هستی نظام متقن و مترتبی است و سراسر این نظام مرتبط و پیوسته، قائم به ذات باری و اراده باری است; این نظام علی و معلولی، همان نفوذ تقدیر و اراده باری است که به صورت این نظام درآمده است.» (اصول فلسفه و روش رئالیسم، علامه طباطبایی 521)
در مسأله حیات نیز، اگر از راه اختلاف درجه وجودی ماده و حیات، به منبع فراطبیعی آن پی ببریم، از زاویه مثبت دانسته ها و دانشهای خود پی برده ایم، نه از زاویه منفی آنها. خدا را در میان دانسته ها و آگاهیها و شناخته های خود جسته ایم، نه در میان ناشناخته های خود. دیگر نیاز نداریم هر کجا در مقام توجیه یک علت طبیعی درماندیم ماوراء الطبیعه را از درجه خود فرود آوریم و جانشین طبیعت کنیم، بلکه باید گمانه بزنیم یک علت طبیعی در کار هست اگر چه علم هنوز به آن نرسیده است. (مقالات فلسفی، ج50/1 ـ 51)
در قرآن با آن که به روشنی گفته شده که حیات به دست خداست و خدا آفریننده حیات است، ولی در هیچ جای آن دیده نمی شود که برای ثبت کردن این منظور به سراغ آغاز حیات انسان یا آغاز حیات سایر جانداران رفته باشد، بلکه همین نظام موجود و مشهود را به شهادت می خواند و همین نظام جاری حیات و زندگی را نظام خلق و تکوین و ایجاد و تکمیل می داند. از دیدگاه قرآن، همین سیر دگرگونیها و از حالی به حالی شدن سامان مند جهان، آفرینشهای پی درپی حیات و نتیجه مستقیم اراده خداوند است. قرآن از آفرینش انسان اول در روی زمین سخن می گوید، ولی نه برای استوار ساختن توحید و استدلال بر این که در آن لحظه، نفخه الهی پدید آمده و اراده خداوند جلوه گر است و دیگر چنان نشده و نمی شود. یک نکته عجیب از قرآن این است که در قصه آدم به تعلیمات اخلاقی و تربیتی زیادی اشاره می کند، از قبیل: شایستگی بشر برای رسیدن به مقام خلافة اللهی، استعداد فراوان بشر برای علم، خضوع فرشتگان در پیشگاه علم، استعداد بشر برای پیشی گرفتن بر فرشتگان، زیانهای طمع، زیانهای کبر، اثر گناه برای ساقط کردن انسان از عالی ترین درجات، اثر توبه برای نجات دادن انسان و برگرداندن او به مقام قرب حق، تحذیر بشر از وساوس گمراه کننده شیطانی و امثال اینها. ولی به هیچ وجه وضع خاص و استثنایی خلقت آدم به موضوع توحید و شناختن خالق ربط داده نشده است. (همان مدرک47)
به دید استاد، هدف از یادکرد این داستان، ارائه یک سلسله آموزشهای اخلاقی و تربیتی بوده است نه گواه آوردن آغاز حیات، برای حیات آفرین بودن خداوند. همان گونه که پیش تر گفته شد، شهید مطهری این گونه فکر را که برای الهی دانستن مسأله حیات به سراغ آفرینش انسان اول برویم و چون راهی برای توجیه طبیعی حیات او پیدا نکنیم، گفته شود: این دیگر با اراده خداوند موجود شده است، انحرافی در علم کلام یهودی- مسیحی می شمرد و آن را از ساحت آموزه های قرآن بیرون می داند. چه، در منطق قرآن همان گونه که حیات آدم نخست، نفخه الهی بیان شده، حیات سایر انسانها نیز، که روی نظام جاری آفرینش صورت می گیرد، نفخه ای الهی دانسته می شود. این فکر یهودی که بر الهیات مسیحی سایه افکنده بود، کم و بیش بر فکر گروهی متکلمان اسلامی نیز، اثر گذارد.
صدرالمتألهین شیرازی به امام فخررازی چون به گونه یهودیان مشی کرده خرده می گیرد و پس از آن که پاره ای از استدلالهای فخر را در باب اثبات صانع در ترازوی نقد می نهد خطاب به وی می نویسد: «شگفت است که این متکلم و همانندان او، وقتی می خواهند بر یکی از اصول اعتقادی، مانند اثبات قدرت صانع، استدلال کنند، گویا خود را ناگزیر می دانند نسبت علی و معلولی میان پدیده های طبیعی را که حکم صریح عقل و سنت قطعی خدا بر آنها جاری است، نادیده بینگارند.» (اصول فلسفه و روش رئالیسم 522) شهید مطهری، جدایی و فرق اصلی این دو نگرش را در خداشناسی، در این می داند که خداشناسی رایج در کلام یهودی ـ مسیحی با جستجو در میان ناشناخته ها و علتهای ناشناخته پدیده ها صورت می گرفته، ولی قرآن خداشناسی را در نظام موجود و مشهود و در جریان علتها و معلولها و سنتهای جاری آفرینش به بشر آموخته است.
خدا را نه در همان آغاز کار و از راه منفی و علتهای ناشناخته، که از راه مثبت و در پیوند و پیوستگی روشن پدیده ها به بشر شناسانده است. ایشان این روش و تفکر را یک نمونه از اعجاز قرآن می داند که در آن اثری از آن فکر یهودی رایج یافت نمی شود و بر این باور است: «در تاریخ فکر دینی، جز شماری اندک که آنان هم از سرچشمه زلال قرآن سیراب شده اند، کسی از آن فکر کژ و فلج یهودی در خداشناسی رهایی نیافته است.» (مقالات فلسفی، ج64/1)
از نظر استاد، در تاریخ مسیحیت غرب، هم کسانی که اصل تکامل را به عنوان حربه ای علیه خداپرستان به کار برده، به اشتباه رفته اند و هم متألهانی که به عنوان حمایت از حریم توحید، در مقام رد و انکار آن برآمده، به خطا افتاده اند، زیرا اصل توحید و اصل تکامل طبیعت در همه اشکال خود، حتی در تکامل نوعی جانداران، مؤید و مکمل یکدیگرند، نه منافی و مخالف. فرض منافات این دو اصل، ناشی از جهالت و بی خبری است. (همان مدرک66) ایشان نمونه هایی شگفت و باور نکردنی را که در نتیجه ناسازگار پنداشتن اصل توحید با اصل تکامل، در تاریخ علم و فلسفه اروپایی پدید آمده، می آورد و یادآور می شود مطالعه تاریخ علم زیست شناسی و تاریخ عمومی علوم در دوره جدید، روشن می کند که این ناسازواری درفکر عموم و دست کم بیشترین دانشمندان اروپا وجود داشته است و سبب شد چنین دیدگاههایی در علم و فلسفه شکل بگیرد.
استاد آن گاه می نویسد: البته برای بسیاری از افراد که با حسن ظن بیشتری به فلسفه اروپایی می نگرند، قطعا قابل تحمل نیست که اعلام یک انحراف عظیم فکری را از زبان این مقاله و نویسنده این مقاله که طبعا در مقابل آن همه ابهتها و جلال و عظمتها صدای رسائی ندارد، بشنوند، ولکن «الحق أحق ان یتبع؛ كسى كه به سوى حق رهبرى مى كند سزاوارتر است مورد پيروى قرار گيرد.» (یونس/ 35) حقیقت و أبهت و شکوه حقیقت، بالاتر و عظیم تر از همه اینها است. (همان مدرک69) همین منطق و روش فکری، که استاد در برابر آن ایستاد، در مباحث فلسفی و الهی دنبال می شد و این نگرش را پدید آورد: یا باید عقلی و علمی فکر کرد و خدا را از صحنه حضور و دخالت در طبیعت کنار نهاد و یا پای بند فکر دینی بود و با کشفهای علمی و عقلی به ستیز برخاست.
الهیات قرون وسطا در چالش با کنجکاویهای عقلی و علمی دوره رنسانس، نه تنها از پیوند دادن عقل و دین و روشن گری درست این گزاره ناتوان بود که از حل و گشودن پاره ای مسائل ساده در خداشناسی نیز ناتوان بود. از این روی، فیلسوفانی که در عصر خرد در حوزه فلسفی اروپا ظاهر شدند، از آن جا که تاریخ فکر فلسفی قوی و توانمندی را پشت سر نداشتند، در برابر موج شک و تردید، بی پاسخ ماندند «حقیقت این است که اروپا، در آنچه حکمت الهی نامیده می شود، بسیار عقب است و شاید عده ای نتوانند بپذیرند که اروپا به فسلسفه الهی مشرق و خصوصا فلسفه اسلامی نرسیده است. بسیاری از مفاهیم فلسفی که در اروپا سروصدای زیادی پیدا می کند، از جمله مسائل پیش پا افتاده فلسفه اسلامی است. در ترجمه های فلسفه اروپایی، به مطالب مضحکی بر می خوریم که به عنوان مطالب فلسفی از فیلسوفان بسیار بزرگ اروپا نقل شده است و هم به مطالبی بر می خوریم که می بینیم فیلسوفان دچار برخی مشکلات در مسائل الهی بوده اند و نتوانسته اند آنها را حل کنند; یعنی معیارهای فلسفیشان نارسا بوده است.» (علل گرایش به مادیگری،45/ ـ 46)
استاد از باب نمونه، پاره ای از سخنان سست و ضعیف هگل، کانت، اسپنسر و سارتر را، درباره علت نخستین «خدا» یادآور می شود و نشان می دهد که چگونه این مسأله با آن که در فلسفه اسلامی روشن و گشوده بوده است، لیدر فلسفه غرب و متفکران مسیحی از حل آن ناتوان بوده اند. هگل می نویسد: «برای حل معمای جهان آفرینش، به دنبال علت فاعلی نباید برویم; زیرا از طرفی ذهن به تسلسل راضی نمی شود و ناچار علت نخستین را می جوید; از طرف دیگر وقتی علت نخستین در نظر گرفته شود، معما حل نگشته و طبع قانع نمی گردد; زیرا این مشکل باقی است که علت نخستین، چرا علت نخستین شده است. پس برای آن که معما گشوده شود، باید غایت یا وجه و دلیل وجود را دریابیم، چه اگر دانستیم برای چه موجود شده است، طبع قانع می شود و علت دیگری نمی جوید.» (سیر حکمت در اروپا، محمد علی فروغی، ج41/3) استاد، سخن هگل را این گونه شرح می دهد: «مراد هگل آن است که اگر بخواهیم به دنبال علت نخستین برویم. ذهن به طور مستقیم علت نخستین را درک نمی کند بلکه برای پرهیز از تسلسل آن را می پذیرد، ولی نمی تواند بفهمد فرق علت نخستین با دیگر علتها چیست که آنها نیازمند به علت هستند و او بی نیاز از علت است.»
همانند سخن هگل، از کانت و سپنسر نیز یاد شده است. سارتر درباره علت نخستین می نویسد: «این که وجودی، خودش علت خودش باشد، تناقض است.» این سخنان حکایت از آن دارد که مسأله علت نخستین برای آنان شگفت و پیچیده می نموده است، در حالی که حل آن، در فلسفه اسلامی و در مکتب فلاسفه اسلامی، امری روشن و از نظر عقلی و فلسفی هیچ جای مبهم و تاریک نداشته است. قرنها پیش از ایشان، فلسفه سینایی و صدرایی بر پایه اصولی مانند: «ملاک نیاز به علت»، و «اصالت وجود» در این مسائل به بحث نشسته و از راههای گوناگون عقلی پاسخهای استوار ارائه کرده اند، ولی هیچ کدام از آنها در فلسفه اروپا شناخته نبوده است. (علل گرایش به مادیگری، 53) نمونه دیگر از نارسایی و ناتوانی فلسفی غرب، مسأله ای است که شهید مطهری از آن با عنوان «خدا یا آزادی» نام برده است. این مسأله از دیرباز میان متألهان مطرح بوده که آیا قضا و قدر الهی حق انتخاب و اختیار را از انسان ستانده و او در منش و کنش خود، مجبور است، یا آزاد و مختار؟ این مسأله اکنون نیز در گفتار گروههای فلسفه دین مطرح است.
در این باره، استاد بحثی مستقل و جداگانه با عنوان: «انسان و سرنوشت» سامان داده و از دیدگاه قرآن، به استدلال می پردازد که هیچ گونه ناسازگاری میان قضاء عام الهی و اختیار و آزادی انسان نیست. البته این دیدگاه، همواره در میان متفکران اسلامی، بویژه در مکتب فلسفی و کلامی شیعه، وجود داشته است. این مسأله در میان فلاسفه اروپا مبهم و ناگشوده بوده است. افرادی مانند ژان پل سارتر چون خواسته اند در فلسفه خود بر اختیار و آزادی انسان تکیه بزنند، ناگزیر، اعتقاد به خدا را از ذهن خود شسته اند: «چون به آزادی ایمان و اعتقاد دارم، نمی توانم به خدا ایمان و اعتقاد داشته باشم; زیرا اگر خدا را بپذیرم، ناچارم قضا و قدر را بپذیرم و اگر قضا و قدر را بپذیرم، آزادی فرد را نمی توانم بپذیرم و چون می خواهم آزادی را بپذیریم و به آزادی علاقه و ایمان دارم، پس به خدا ایمان ندارم.» (همان مدرک 103/14) سارتر پنداشته از خدا یا آزادی، باید یکی را برگزید و راه جمعی وجود ندارد; چرا که اینان از دریافت و تفسیر درست اعتقاد به خدا و قضای الهی، به گونه ای که با آزادی انسان ناسازگاری نداشته باشد، ناتوان بوده اند.
به اعتقاد شهید مطهری، تفکر فلسفی اروپا که میراث فلسفی قرون وسطا بود، بر افکار دانشمندان تاریخ جدید علم حکومت و نفوذ داشته و از آن جا که آن تفکر فلسفی، هم از نظر شیوه و متد تحقیق در مسائل الهی، روشی انحرافی داشته و هم از نظر توانمندی تحلیل، تفسیر و دسته بندی و آراستن مفاهیم دینی، نارسا و ناتوان بوده است، سبب شده علوم و تئوریهای علمی، ناسازگار با دین، جلوه کنند. استاد از دچار شدن علم به چنین سرنوشتی ابراز تأسف می کند: «این جانب، حقیقتا وقتی که جریان تاریخ علم را در قرون جدید، کم و بیش، مطالعه می کند و متوجه رنگ مخصوصی که فقط طرز تفکر فلسفی خاص دانشمندان به جریان پاک و پاکیزه علم داده است، می شود، سخت متأثر و افسرده می گردد و آرزو می کند که ای کاش دانشمندان به آن طرز تفکر فلسفی عالی، که در طول چهارده قرن در دامن قرآن کریم رشد یافته، آشنا می بودند.» (مقالات فلسفی،ج80/1)
در دوران چیرگی کلیسا بر مغرب زمین، صاحبان افکار بر سرنوشت خود اندیشناک بودند و از رژیم پلیسی خشن و محاکم تفتیش عقاید در هراس و نگرانی به سر می بردند. کلیسا، افزون بر عقاید ویژه مذهبی، یک سلسله اصول علمی مربوط به جهان و انسان را که بیشتر ریشه های فلسفی یونان و غیر یونانی داشت و کم کم مورد پذیرش علمای بزرگ مذهبی مسیح قرار گرفته بود، در ردیف اصول عقاید مذهبی قرار داد و ناسازگاری با آنها را جایز نمی شمرد، بلکه به شدت با ناسازگاران و نافرمانان و دل نبستگان به آن عقاید و باورها، مبارزه می کرد. اندیشه های ارسطویی، در آمیخته با آموزه های کلامی آباء کلیسا، تقدیس یافته بود. برخی از مقوله های پذیرفته شده که قرنها جزو زمینه فکری غرب درآمده بود، با بعضی آرا و اندیشه های درج شده در کتاب مقدس عجین شده بود و از حریم آنها با توسل به کتاب مقدس و مقدسات دینی دفاع می شد. (علم و دین، باربور، ترجمه بهاءالدین خرمشاهی120) برای نمونه، الهیات مسیحی، آن چنان با کیهان شناسی ارسطو در هم آمیخته بود که هر ناسازگاری با آن ناسازگاری و ستیز با مسیحیت دانسته می شد. طرفداری از اخترشناسی کپرنیکی یا نظریه تکامل، در حد مبارزه با کتاب مقدس بود. (همان مدرک21/، 34 ـ 35)
کلیسا، تشکیل دادگاههایی به نام: «انگیزاسیون» یا «تفتیش عقاید» در جستجوی عقاید افراد بود، هنگامی که کوچکترین نشانه ای از ناسازگاری با عقاید کلیسا در فرد یا جمعی می دید، آن را موجب ارتداد می دانست و حاضر نبود تنها به حکم ارتداد بسنده کند، بلکه با خشونت تمام، آن فرد یا جمع را آزار و شکنجه می داد. (علل گرایش به مادیگری، 34/ ـ 42) در برابر چنین فضای خشونت آمیز، با عنوان دفاع از دین، روشن است که دانش پژوهان، همه توان خود را برای مبارزه با دین به کار گیرند و راه چاره را جز در منزوی ساختن دین و جداسازی حساب ایمان از دانش و خرد ندانند. آنچه تا این جا گفته شد، تنها یک روی سکه بود که به تعبیر شهید مطهری نارساییها و ناهنجاریهای دینی کلیسا بود; اما داستان رویارویی عقل و دین، روی دیگری نیز دارد که باید نارواییها و ناهنجاریهای علمی و عقلی نامید; چرا که زیاده رویهای دانشمندان تجربی در تکیه بر علم و عقل، کمتر از زیادرویهای کلیسا درناسازگاری با هر اندیشه نو و کشف جدیدی نبوده است.
بی گمان، اگر در بررسی رویارویی عقل و دین، کوتاهیها و تندرویهای افسار گسیخته، در چهره عقلانیت و علم نادیده انگاشته شوند، پرونده این گفتگوی، بر بی انصافی شکل گرفته و به طبع داوری مخدوش خواهد بود. سوگمندانه کسانی که در این مقوله قلم زده و یا سخن گفته اند، بیشتر به گونه ای مسائل را وانمود می کنند، که انگیزه و عامل اصلی در دین گریزی انسان غربی، کلیسا بوده و عملکرد ارباب کلیسا، در انسان غربی تنفر و رمیدگی به وجود آورده است. گویا علم جویان و عقل خواهان و ارباب دانش، مسیری صد در صد درست و سالم پیموده و هیچ اشتباهی انجام نداده و هیچ حرکت نادرستی از آنان سر نزده است. اما در واقع چنین نیست; زیرا از مطالعه تاریخ علم، به دست می آید که در این جبهه گیری و رویارویی، ارباب علم و فیلسوفان نیز، به ناروا بر دین و جایگاه انسانی دین ستم روا داشته و به عمد یا به خطا، علیه آن شوریده اند.
بی گمان به همان نسبت که خارج شدن کلیسا و روحانیان سبب القای رویارویی میان عقل و دین شده، تندروی و مرز ناشناسی نظریه پردازان علم در پیدایی این اندیشه آتش افروزی کرده است. در نظر شهید مطهری، عقل و علم ناسازگاری با دین ندارند، عقل برای انسان راهنمای خوبی است. نیروی خرد را خداوند به انسان داده تا راه کمال را از راههای انحراف، بازشناسد. وضع بشر نشان می دهد که گاه به حکم و دریافت عقل راه صحیح را می پیماید و گاه از روی نادانی و یا هواپرستی به کژراهه می رود. (اسلام و مقتضیات زمان، ج41/1) علم نیز چراغی است فراروی بشر. چراغ هر جا و به هر راهی که برده شود، همان جا و همان راه را روشن می کند. مهم آن است کسی که چراغ را در دست دارد، به کجا و به چه راهی برود. (همان مدرک44) به نظر شهید مطهری، عقلانیت غربی هم در بخش ابزاری و معاشی «علم و تکنیک» به انحراف کشانده شده است و هم در بخش نظری و ارزشی، بیراهه رفته است.
کژروی عقلانیت ابزاری
علم حقیقت خوب و مقدسی است، اما در صورتی که سلامت خود را در سایه هدفهای انسانی و الهی حفظ کند و با غرور و تکبر انسان آلوده نگردد. اما علم، در تاریخ خود، مغرور کارکردهایش شد. همین که در ساحت زمینی و خاکی انسان، پیروزیهایی به دست آورد، ادعای خدایی کرد. منادیان علم، در این جا و آن جا در کوی و برزن اعلام کردند: عقل و علم، پاسخ گو و گره گشای همه دشواریها و گرهها و نیازهاست. مدعی شدند هر نوع خدمتی که دین برای بشر داشته است، اکنون علم می تواند داشته باشد. فرانسیس بیکن و دکارت، دو پیشرو علم جدید در قرن شانزدهم و اوایل قرن هفدهم، به ویژه بیکن، جریان علم را از طبیعت و حقیقت خودش خارج ساخت. او، با آن که در پیشرفت علم، خدمت بسیار بزرگی به بشر کرد، ولی خدمتگزاری علم برای حقیقت و انسان را نادیده گرفت، در نتیجه، علم از حقیقت قدسیش خالی شد. پیش از بیکن، علم در خدمت حقیقت و وسیله ای برای رسیدن به حقیقت دانسته می شد; اما وقتی او گفت: «علم باید در خدمت زندگی باشد، آن علمی خوب است که در زندگی به کار انسان بیاید و انسان را بر طبیعت چیره سازد و به انسان توانایی بدهد، دیگر علم جنبه آسمانی خود را به جنبه زمینی و مادی داد.» پس از بیکن نیز، عالمان تجربی پا به عرصه عقلانیت ابزاری نهادند و برای علمی شدن هر چیز و دگرگون کردن آن به ابزار کارآمد، کوشیدند. ابزاری که با زندگی روزمره هر انسانی سر و کار داشته باشد.زیر فرمان در آوردن عقلانی آنچه که در خارج از ذهن وجود دارد «عینیات» سبب شد، انسان مدرن، جز آنچه خارج از ذهن وجود دارد و در زندگی با آنها سر و کار دارد، به چیز دیگری نیندیشد. بدین جهت نیمه معنوی زندگی خود را فراموش کرد.
به تعبیر ماکس وبر: «عقلانیت ابزاری، انسان عقلانی شده را به «قفس آهنین» وارد کرد.» (اسلام و سنت وبری، داود مهدوی زادگان186/ و 229) در ابتدا هدف علم تسخیر طبیعت و به خدمت گرفتن طبیعت برای رفاه و آسایش انسان بود; اما به زودی این محاسبه به هم ریخت. اثر ویرانگر و زیانبار شعار بیکن: «دانایی برای توانایی»، وقتی آشکار شد که کم کم بشر از علم تنها توانایی می خواست. کار به جایی رسید که نه تنها همه چیز در خدمت قدرت و توانایی قرار گرفت، بلکه خود علم نیز، به خدمت قدرتها درآمد و اسیر زورمندان شد. اینان، هر آنچه عقل فرا نمود و ساخت، در اختیار خود گرفتند و از عقل خواستند که در چه راهی به تلاشهای عقلانی بپردازد و چه نتیجه ها و دستاوردهایی به دست آورد. این جمله را که می گوییم: «دنیای ما دنیای علم است» باید اندکی تصحیح کنیم; دنیای ما دنیای قدرت است، نه دنیای علم، به این معنی که علم هست، ولی نه علم آزاد، بلکه علم در خدمت قدرت و زور. (انسان کامل، ص253) به غلط گفته می شود امروز عصر عقل است، برای این که در این عصر عقل آزادی ندارد، علم و فکر آزادی ندارد، هنوز دنیا دنیای شهوت است، هنوز دنیا دنیای جاه طلبی و قدرت خواهی است. (اسلام و مقتضیات زمان، ج51/1) البته دین، انسانها را به قدرت مندی و توانایی فراخوانده، ولی نه قدرتی که امروز همه ویژگیها و خصال عالی انسانی را زیر سایه شوم و مرگبار خود نابود می کند. دین قدرتی را می ستاید که خادم حقیقت و خصال عالی انسانی باشد و ارزشهای انسانی را پاس بدارد.
به باور شهید مطهری، کژروی علم و دگر شدن آن به ابزار و سلاحی برای کسب قدرت و فزون خواهی، سبب شد اندیشه های ماکیاولی در غرب ظهور یابد و قرائت فاشیستی از قدرت در ذات انسان غربی لانه کند. از باب نمونه، ایشان مکتب اخلاقی نیچه را نماد فکری و روحی غربیان می داند; زیرا نیچه می گفت: «نفس کشتن چرا؟ باید نفس را پروراند. غیر پرستی چیست؟ خود را باید خواست و خود را باید پرستید. ضعیف و ناتوان را باید رها کرد تا از میان برود و رنج و درد در دنیا کاسته شود… مرد برتر [سوپر من] آن است که نیرومند باشد و به نیرومندی زندگی کند و هوا و تمایلات خود را برآورده نماید.» (انسان کامل، ص262)
به نظر استاد، انسان غربی به پیروی از علم غربی، از طبیعت نخستین خود خارج شده و ناخواسته در برابر دین و ارزشهای آسمانی قرار گرفته است. می گویند: «هم اکنون تربیت و اخلاق اروپایی اخلاق ماکیاولی و نیچه ای است. کاری که امروز غرب استعمارگر در دنیا انجام می دهد، بر همین اساس و پایه استوار است. روح غربی، چه اروپایی و چه امریکایی، استعمارگری و پیاده کردن و به کار بردن اصول نیچه ای است.» استاد می نویسد: «وقتی، آنان برای ما از حقوق و آزادی سخن می گویند، اگر ما سخنان آنان را باور و بازگو کنیم، به اشتباه رفته ایم. آنان همین مفاهیم را هم برای قدرت خودشان می خواهند. کاری که آمریکا می کند اجرای فلسفه نیچه است. آنان این همه سخن از انسانیت و انسان دوستی می زنند و ما سخنان راسل و سارتر را نقل می کنیم، ولی این دو نیز، زیرساخت فکریشان قدرت خواهی است.» (همان مدرک ، ص261) به هر روی، عقلانیت ابزاری انسان غربی به راهی رفته که روی هم رفته سرکشی و نافرمانی در برابر ارزشهای انسانی، بیش تر از کارکرد و خدمت او به انسان بوده است. زیرا با میدان دادن به هواها، انسان را تا مرز سرکشی در برابر تمامی مقدسات و از میان بردن همه ارزشهای دینی و انسانی، پیش برده است. ولی هیچ کدام از اینها، اوصاف ذاتی و طبیعی عقلانیت نیست، بلکه به دست انسان شریر، بر عقلانیت ابزاری عارض و تحمیل شده است.
عقل در بخش معرفت شناسانه اش، سرنوشتی بهتر از بخش سخت افزاری آن نداشته است; چرا که فضای قرون وسطایی، سبب شد نظریه پردازیهای عقلی و فلسفی، در بستری شکوفا شود که با ایمان زدایی و دین ستیزی همراه گردد و به صورت رقیبی برای دین و ایمان دینی ظاهر شود.در دنیای غرب، وقتی عقل فلسفی بی اعتنا به دین و جهان بینی دینی، خواست بر ای انسان ایدئولوژی و فلسفه رفتار پدید آورد و در صدد مکتب سازی برآمد، در حقیقت از قلمرو و جایگاه واقعی خود فراتر رفت. نمود فلسفی عقل، در چهره جهان بینیها و ایدئولوژیهای بشری را، باید نماد اصلی سرکشی عقلانیت نظری دانست; زیرا نه علم و نه فلسفه، هیچ کدام، توان و شایستگی ندارند جهان بینی کامل و مورد انتظار بشر را کشف و ارائه کنند. در اساس چنین کاری از قلمرو عقل و علم بیرون است. به نظر استاد، اگر چه شناخت علمی دقیق است و چون قوانین حاکم بر یک موجود خاص را به دست می دهد، راه چیره شدن و دست یازی و تصرف را به بشر می نمایاند، ولی شعاع و قلمرو آن محدود است. بدین جهت جهان شناسی علمی به سبب آن که جزءشناسی است، نه کل شناسی، از ارائه چهره و هندسه جهان ناتوان است. افزون بر این، انسان برای دریافت جهان بینی به شناختهایی فراتر از شناختهای علوم نیاز دارد، مانند این که: جهان از کجا آمده و به کجا می رود؟ انسان در چه نقطه ای از جهان قرار دارد؟ آیا جهان هدایت شده است یا کور و بی هدف؟
از این روی شناختهای محدود علم، به زندگی انسان جهت نمی دهد. علم هرگز به انسان الهام نمی بخشد که چگونه بخواهد و چه هدفی داشته باشد، چه راه و روشی در زندگی برگزیند. علم نمی تواند تکیه گاه یک ایدئولوژی انسانی باشد. ارزش شناخت علمی بیش تر عملی است، تا نظری. آنچه می توان آرمان ساز و ایمان زا باشد و تکیه گاه ایدئولوژی قرارگیرد، ازرش نظری است، یعنی توانایی در ارائه واقعیت هستی و جهان و انسان، آن چنان که هستند. از این روی، تمام کسانی که از جهان بینی علمی سخن گفته اند و یا فلسفه و مکتب خود را علمی خوانده اند، دانسته یا نداشته، در حوزه ای وارد شده اند که پای علم به آن جا نمی رسد. (مجموعه آثار ، ج33/3) جهان بینی فلسفی و کاوشهای عقلی محض نیز، نمی تواند تکیه گاه مذهب و ایدئولوژی باشد; زیرا جهان بینی وقتی استوار و کامل خواهد بود که افزون بر شمول و جاودانگی، قداست بخش باشد، به اصول جهان بینی تقدس ببخشد. و از آن جا که ایدئولوژی باید از گرمابخشی ایمان برخوردار باشد و گرایش ایمانی به یک مکتب، حرمتی در حد قداست لازم دارد، روشن می شود که جهان بینی باید رنگ دینی به خود بگیرد و بر وحی استوار باشد. (همان مدرک،35)
نتیجه این انگار و قرائت نادرست از علم و فلسفه که رهیافتهای علم مانند: صنعت، تکنولوژی، روان شناسی و جامعه شناسی، نظریه های فلسفی در شکل ایدئولوژیها و مکتبها و خلاصه پیشرفتهای علمی و عقلی می توانند جایگزین دین و آموزه های دینی شوند و نیازهای بشر را برآورند و به انتظارهای او پاسخ دهند، تصوری اشتباه بود که از غرور علمی و فلسفی و عقل گروی بیش از اندازه، برآمد. همین تصور خطا و غرور امیز بسیاری دانشمندان علوم تجربی و فیلسوفان سده های اخیر را برانگیخت که به رقابت و رویارویی با فکر دینی برخیزند. دو نمونه برجسته از سرکشی فکری که کژیهای دیگری را در تفکر فلسفی غرب پدید آورد عبارتند از:
نظریه پوزیتیوسم
ظهور نظریه پوزیتیویسم در روش شناسی علم و معرفت، نخستین کژروی بود که بستر تفکر و اندیشه را آلوده ساخت و جهان نگری الحادی را، در تاریخ جدید، پایه گذاری کرد. پوزیتیویسم، به عنوان صورتی از اندیشه غربی، ریشه در جریان فلسفه حسی و تجربی دارد که با فرانسیس بیکن آغاز شد. سپس توسط ماتریالیستهای عصر روشنگری گسترش یافت و سایه سنگین خود را بر بخش عمده ای از قرن نوزدهم گستراند. با ظهور کانت (1804) و سپسها با شکل گیری حلقه وین (Vienna Circle) در اوایل قرن حاضر، این سرکشی و کژروی فکری همچنان پایید و با دیدگاههای کارل پوپر، درمتدلوژی علم، چهره جدید یافت. پوزیتیویسم به معنای اصالت دادن به تجربه حسی و روشهای پیوسته و بسته بر آن، مدعی شد معرفت حقیقی تنها معرفتی است که از راه روشهای قابل تجربه و علمی به دست آمده باشد. این نظریه هرگونه رهیافت فراعلمی را بی حقیقت دانست و با گسترش دیدگاه حس گرایی به تمامی عرصه های حیات انسان، همه مفاهیم قدسی و حقایق دینی و ارزشهای معنوی و اخلاقی را انکار کرد و مدعی شد، چون گزاره های دینی تجربه ناپذیرند، مهمل و بی معنایند. (پوزیتیویسم منطقی، بهاءالدین خرمشاهی83) تکیه بیش از اندازه این نحله بر مادیت فکری، سبب شد از اساس با دین و مقدسات دینی رویارویی پدید آید.
اومانیسم
فلسفه اومانیسم بر مبنای معرفت شناسی تجربی و سرکشی فکری پوزیتیویسم سامان یافت. این فلسفه، خودبنیادی بشر را اعلام کرد و همه چیز را در وجود انسان نگریست. تمامی راههای اسمان را به روی انسان بست و او را بر پست خدایی نشاند. در بینش اومانیستی، انسان وجود مستقلی دانسته شد که با تکیه بر نیرو و استعداد خویش، می تواند به قانون گذاری بپردازد و بی نیاز از خدا و وحی، راه و هدف خودش را بیابد.ماکس شلر درباره پیامد این دیدگاه می نویسد: سقوط مفهوم انسانیت در غرب شاید به این علت بود که انسان می خواست انسانیت خویش را بر مبنای وجود خود بنیاد نهد. (درآمدی بر اومانیسم و رمان نویسی، شهریار زرشناس، ص20) رنه گنون، منتقد فرهنگ علمی و اومانیستی غرب، می نویسد: «اومانیسم نخستین صورت امری بود که به شکل «نفی روح دینی Laicisme» معاصر درآمده بود. و چون می خواستند همه چیز را به میزان بشری محدود سازند، بشری که خود غایت و نهایت خود قلمداد شده بود، سرانجام، مرحله به مرحله به پست ترین درجات وجود بشری سقوط کرد.» (انسان کامل، ص110)
انسان عصر جدید، اثر پذیرفته از نظریه پوزیتیویسم و اومانیسم، از یک سوی سر به گریبان حس و تجربه فرو برد و جز طبیعت و عالم ناسوت، آن هم در نگاهی عرضی و سطحی و ابزاری چیز دیگری را ندید و یا نخواست ببیند و از سوی دیگر، در نگاهی فلسفی، انسان و آرزوها و خواسته های او را محور همه چیز دانست و به این اندیشه و مکتب فکری گرایید که خودیت انسان آخرین هدف است و باید به خود و برای خود فکر کرد. بالاخره آن که، در پی این انحرافهای فلسفی، مکتبهایی چونان: کاپیتالیزم، سوسیالیزم و لیبرالیزم زاده شدند که اگر نخواهیم دست رد به این مکتبها بزنیم، دست کم در نقد آنها باید بگوییم هر کدام نگاهی انحصارگرایانه به بخشی از ساحت وجود انسان دوخته اند و بسیار طبیعی خواهد بود که میان این نوع نگاه و نگاهی که دین و وحی به کلیت وجود آدمی و واقعیت هستی دارد، ناسازگاری و ناسازواری افتد. شهید مطهری ظهور این نظریه ها و مکتبها را وبای علم و فکر می خواند و بروز چنین سرکشیها و کژیهایی را به طبیعت سرکش بشر پیوند می دهد. بشری که بر مرکب راهوار علم و عقل سوار شده و قدرت کنترل و تعادل را نیز از کف داده است.
در نتیجه ناسازگاری دین و عقل در جایی و وقتی صورت می گیرد که یا دین تحریف شده باشد و مفاهیم دینی مخدوش و نارسا عرضه گردد و یا عقل در راستای درست و سالم و کشف حقیقت به کار نرود. پس رویارویی و ناسازواری میان عقل و دین، امری ذاتی که از درون عقل و یا دین بجوشد، نیست، بلکه یک ناهنجاری بیرونی است. در تاریخ غرب، این ناهنجاری از آن جا ناشی شده که از یک سو، دین راستین و به دور از تحریف صحنه گردان نبوده، و از دیگر سوی علم و عقل از مرز خود فراتر رفته اند و به حوزه های دیگر دست برده اند. نتیجه و حاصل این ناهنجاری به کنار رفتن دین اصیل از صحنه زندگی و سرکشی علم و عقل و بی لجامی آنها در عرصه زندگی بشر امروز بوده است.