حمادبن حبیب کوفی گفته است:
من سالی به عزم حج با قافله ای حرکت کردم. در یکی از منزل های بین راه طوفانی تند آمد و بادی سهمگین وزید به طوری که افراد قافله از هم متفرق شدند. من یک وقت به خود آمدم که تک و تنها هستم. میان بیابانی بی و آب و گیاه. شب شد و ظلمت همه جا را گرفت. سخت مضطرب و متوحش شدم. از دور درختی به نظرم رسید به سمت آن رفتم. متوجه شدم جوانی که جامه های سفید بر تن دارد و بوی مشک از او به شامه ام می رسد هم به سمت همان درخت می آید. ترسیدم مرا ببیند و از من دور شود و تنها بمانم. به فکر افتادم که خودم را پنهان کنم. تا حدی که می توانستم پنهان شدم. آن جوان آماده ی نماز شد و رو به قبله ایستاد و دست به دعا برداشت و گفت: «یا من حاز کل شیء ملکوتا و قهر کل شیء جبروتا، صل علی محمد و آل محمد و اولج قلبی فرح الاقبال و علیک و الحقنی بمیدان المطیعین لک؛ خدایا!... دلم را مملو از نشاط توجه خودت گردان و به بندگان مطیعت ملحقم کن.»
بعد تکبیر نماز گفت و شروع به قرائت قرآن کرد. دیدم آن چنان حال حضور دارد و با تمام وجودش متوجه خداست که گویی از زمین و آسمان بیرون شده و در عالم دیگری سیر می کند. من هم آرام آرام حرکت کردم و جلوتر آمدم و نزدیکتر شدم. دیدم کنارش چشمه ای از زمین می جوشد. کنار آن چشمه رفته وضو گرفتم و پشت سرش به نماز ایستادم. دیدم آیات قرآن را طوری تلاوت می کند که تکان در جانم می افکند. به آیات وعد و وعید که می رسد آنها را با ناله و اشک و آه تکرار می کند و از جان می خروشد. دیدم باز دست به دعا برداشت و با حال حضوری خاص گفت: «یا من قصده الضالون فاصبوه مشدا ولجا الیه العابدون فوجدوه موئلا متی راحة من نصب لغیرک بدنه و متی فرح من قصد سواک بنیه؛ ای راهنمای گمگشتگان! ای پناه بی پناهان! چه بدبخت مردمی که غیر تو را هدف گیری کرده اند و چه بی بهره اند آنان که برای غیر تو خود را به رنج و تعب افکنده اند»؟
حماد می گوید: من یقین کردم که او از اولیاء بزرگ خداست. ترسیدم از نظرم غائب شود و دیگر دستم به او نرسد. از جا حرکت کردم. جلو آمدم و سلام کردم و دامنش را گرفتم و گفتم: ای آقا تو را قسم می دهم به حق آن کسی که لذت مناجاتش را در کامت نشانده است بر من ترحم کن. من در سفر حجم. از قافله دور افتاده و راه گم کرده ام. فرمود: تو اگر از صدق و صفا به خدا توکل کرده بودی گم نمی شدی! آیا ممکن است کسی از او راه بخواهد و او راهش ندهد؟ اینک از پی من بیا و پای خود را جای پای من بگذار. دست مرا گرفت و حرکت کرد. احساس کردم مثل اینکه زمین زیر پای من کشیده می شود (دیده ایم وقتی در ماشین نشسته ایم و به سرعت می رویم به نظر می رسد که زمین در شکم ماشین فرو می رود و زیر چرخ های آن پیچیده می شود) چند لحظه ای بیش نگذشته بود که به من گفت: اینجا مکه است و آن هم قافله ی حجاج است! من که باورم نمی شد با تعجب نگاه کردم و دیدم: بله، سپیدی صبح دمیده و حجاج سر و صدایشان به گوش می رسد که برای نماز صبح آماده می شوند. دوباره به دامنش چسبیدم و گفتم: ای آقا تو را قسم می دهم به حق آن خدا که این مقام و منزلت را به تو داده بگو تو که هستی؟ گفت: من علی ابن الحسین هستم. فهمیدم عجب! نور چشم حسین عزیز، زین العابدین است. به من گفت: برو و به قافله ملحق شو. از من جدا شد و دیگر او را ندیدم.