بشر عشق را ستایش می کند، یعنی یک امر قابل ستایش می داند، در صورتی که آنچه از مقوله شهوت است قابل ستایش نیست. مثلا انسان شهوت خوردن یا میل به غذا که یک میل طبیعی است دارد. آیا این میل از آن جهت که یک میل طبیعی است هیچ قابلیت تقدیس پیدا کرده؟ تا به حال شما دیده اید حتی یک نفر در دنیا بیاید میلش را به فلان غذا ستایش کند؟ عشق هم تا آنجا که به شهوت جنسی مربوط باشد، مثل شهوت خوردن است و قابل تقدیس نیست، ولی به هر حال این حقیقت، تقدیس شده است و قسمت بزرگی از ادبیات دنیا را تقدیس عشق تشکیل می دهد. این از نظر روانکاوی فردی یا اجتماعی فوق العاده قابل توجه است که این پدیده چیست؟ بشر افتخار می کند به اینکه در زمینه معشوق، همه چیزش را فدا کند، خودش را در مقابل او فانی و نیست نشان بدهد، یعنی این برای او عظمت و شکوه است که در مقابل معشوق از خود چیزی ندارد و هر چه هست اوست و به تعبیر دیگر یعنی فنای عاشق در مقابل معشوق.
چیزی است نظیر اخلاق که در اخلاق چیزی است که با منطق منفعت جور در نمی آید ولی فضیلت است؛ مثل ایثار و از خود گذشتن. ایثار با خودمحوری جور در نمی آید؛ فداکاری با خودمحوری جور در نمی آید؛ ولی معذلک می بینیم انسان از جنبه خیر اخلاقی، جود را، احسان را، ایثار را، فداکاری را تقدیس می کند؛ اینها را فضیلت می داند، عظمت و بزرگی می داند.
در اینجا هم مسأله عشق با مسأله شهوت متفاوت است، چون اگر شهوت باشد، یعنی شیئی را برای خود خواستن. فرق بین شهوت و غیرشهوت در همین جاست. آنجا که کسی عاشق دیگری است و مسأله، مسأله شهوت است هدف تصاحب و از وصال او بهره مند شدن است؛ ولی در عشق اصلا مسأله وصال و تصاحب مطرح نیست، مسأله فنای عاشق در معشوق مطرح است، یعنی باز با منطق خودمحوری سازگار نیست. این است که این مسأله در این شکل، فوق العاده قابل بحث و قابل تحلیل است که این چیست در انسان؟ این چه حالتی است و از کجا سرچشمه می گیرد که فقط در مقابل او می خواهد تسلیم محض باشد و از من او، از خود او و از انانیتش چیزی باقی نماند. در این زمینه مولوی شعرهای خیلی خوبی دارد که در ادبیات عرفانی فوق العاده است:
عشق قهار است و من مقهور عشق *** چون قمر روشن شدم از نور عشق
مسأله پرستش این است، یعنی عشق، انسان را می رساند به مرحله ای که می خواهد از معشوق، خدایی بسازد و از خود، بنده ای. او را هستی مطلق بداند و خود را در مقابل او نیست و نیستی حساب کند.
گرایش های معنوی در فطرت انسان
مقوله حقیقت و دانایی، مقوله هنر و زیبایی، مقوله خیر و فضیلت، مقوله خلاقیت و مقوله عشق و پرستش، اینها را ما چه بدانیم و چگونه توجیه کنیم؟ به طور کلی دو توجیه اساسی دارد. یک توجیه این است که همه اینها از فطرت انسان سرچشمه می گیرند. حقیقت خواهی (حقیقت جویی) گرایشی است که در سرشت روحی انسان نهاده شده است. انسان حقیقتی است مرکب از روح و بدن و روحش حقیقتی است الهی: «و نفخت فیه من روحی؛ و در او (انسان) از روح خودم دمیدم.» (حجر/ 29).
در انسان عنصری غیرطبیعی وجود دارد همچنان که عناصری طبیعی وجود دارد. عناصر طبیعی، انسان را به طبیعت وابسته کرده اند و این عنصر غیرطبیعی، انسان را به اموری غیرطبیعی و غیرمادی وابسته کرده است. اینکه انسان حقیقت جو و طالب حقیقت است، خواسته ای است مربوط به روح او و سرشت روحی او، زیبایی، گرایشی است در روح او. فضیلت اخلاقی، تمایل به خلاقیت و ابداع نیز مثل همین است. تمایل به پرستش معشوق که در واقع پرتوی است از پرستش معشوق حقیقی یعنی معشوق حقیقی انسان ذات مقدس باریتعالی است و به هر چیز دیگری هرگاه عشق روحانی پیدا کند، این زنده شدن همان عشق حقیقی است که عشق به ذات حق است که به این صورت پیدا شده است.
رابطه عشق روحانی و عشق حقیقی از نظر فلاسفه اسلامی
سؤالی که مطرح شده این است: چطور می توان هر نوع عشق روحانی را هر چند معشوق، انسانی عادی باشد همان عشق حقیقی به ذات باریتعالی و منبعث از آن دانست؟ در نظریه ای که فلاسفه اسلامی مطرح نموده اند اولا اینها معتقدند که دو نوع عشق وجود دارد: عشقهای جسمانی و عشقهای روحانی، یعنی پاره ای از عشقها عشقهای روحانی است نه هر عشقی. این اشتباه نشود. به عقیده اینها پاره ای از عشقهای انسانها به یکدیگر هم عشقهای روحانی است. حال چگونه می توان آن را عشق حقیقی به ذات باریتعالی دانست، آن بر اساس این مطلب است که در واقع اینها می خواهند بگویند که در عشق روحانی، معشوق حقیقی، این شخص نیست بلکه این شخص به منزله یک محرکی و به منزله یک مظهری هست که هر چند خود عاشق خیال می کند که معشوق حقیقی اش این است ولی در واقع معشوق حقیقی او این نیست.