در فلسفه تاریخ مارکس انسان در ذات خودش نه خوب است و نه بد. مارکسیسم در انسان شناسی اش فطرت و غریزه برای انسان نمی شناسد و هر گونه ذات و سرشت درونی را نفی می کند، چون قبلا در جامعه شناسی قرن نوزدهم این مسئله مطرح شده بود که جامعه شناسی انسان بر روانشناسی او تقدم دارد، چیزهائی که می پنداریم برای انسان غریزی و فطرت است، در واقع جامعه به او عطا کرده و اصولا هر چه انسان دارد جامعه به او داده است، این جامعه است که به همه جهازات روحی و روانی انسان شکل می بخشد، جامعه است که غریزه اخلاقی را به فرد تحمیل می کند و او خیال می کند که آن را از خودش دارد. انسان مثل یک ماده خام است که تحویل کارخانه داده می شود و خودش هیچ اقتضائی ندارد، کارخانه آن را به هر شکلی خواست در می آورد، یا مثل نوار خالی ضبط صوت است که هر چه بگوئید همان را به شما تحویل می دهد قرآن بخوانید قرآن، شعر بخوانید شعر، نثر بخوانید نثر تحویل می دهد. پس انسان در ذات خودش نه غریزه خوبی دارد نه غریزه بدی اینها مربوط به عوامل اجتماعی است، عواملی پیچیده که ممکن است افراد را خوب بسازد یا بد. نظریه مادیت تاریخی مارکس از یک نوع روانشناسی یا بینش خاص فلسفی درباره انسان پیدا می شود که، میگوید همین طور که در طبیعت، اصل ماده است و معنا فرع، در انسان هم از نظر محرکات انسانی، ماده اصل است و غیر ماده فرع، یعنی یگانه محرک اصیل در انسان، مادیات زندگی است، معنویات در انسان اصالت ندارد، معنویات، ساخته و تابع مادیات است، و به همین جهت تمام انواع وجدان های انسان یعنی وجدان فلسفی، وجدان اخلاقی، وجدان هنری، وجدان دینی و مذهبی، همه تابع وضع معیشت او است. آیا نظریه مارکس ناشی از این جهت است که قائل به مادیت اخلاقی است و چون انسان از نظر اخلاقی مادی و اقتصادی است و یگانه محرکش امور اقتصادی میباشد پس قهرا تمام وجدان هایی که در جامعه هست تابع این جهت است؟
مسلم چنین چیزی در نظریات مارکس هست، اگر تمام نظریات مارکس نباشد قسمتی از نظریات مارکس متوجه این مطلب هست. نظر مارکس از دید روانشناسی درباره انسان این بوده که انسان از نظر اخلاقی یک موجود مادی است و به همین جهت مارکسیست های عصر جدید مانند اریک فروم که به روانکاوی دیگری قائل هستند می خواهند حرفهای مارکس را توجیه کنند که نه، اصلا مارکس (به این مسأله نظر نداشته است)، اینها را به غلط (به او نسبت داده اند)، از لنین گرفته تا به ما قبل و ما بعدش در حرف مارکس اشتباه کرده اند، حرف او را نفهمیده اند، او انسان را آنچنان که این ها از نظر اخلاقی مادی می دانند مادی نمی داند و می خواهد قضیه را طور دیگری توجیه کند، در این صورت، این مسأله، مسأله دیگری می شود، یعنی مسأله برمی گردد به طبیعت امور اقتصادی که نوعی جبر بر آن حاکم است، یعنی امور اقتصادی نوعی جبر حاکم بر انسان دارند و انسان چاره ای ندارد جز اینکه خودش را با امور اقتصادی تطبیق دهد، ولی سایر شؤون که معنویات باشند جبری حاکم بر انسان ندارند. البته در اینجا در عین حال از جنبه روانشناسی باید بگوید که حتی عقل و برهان عقلی اصالت ندارد، اینکه شما می بینید که عقل در یک جا جزم حکم می کند، شرایط اقتصادیش به او اجازه می دهد، اگر شرایط اقتصادی عوض شود عقل هم حتی در مبادی اولیه خود تجدیدنظر می کند. وجدان اخلاقی در انسان اصالت ندارد بالاخره در اینجا هم یک نوع بی اصالتی قائل است ولی ریشه بی اصالتی را نه جنبه روانشناسی انسان بلکه جنبه خشونت و تحمیل و جبری گری امور اقتصادی می داند و البته این علی رغم آنچه که اریک فروم ادعا می کند ملازم است با اینکه برای انواع وجدان های انسان اصالت قائل نشود، یعنی باید بگوید وجدان دینی خواه ناخواه خودش را (با شرایط اقتصادی) تطبیق می کند، عقل خواه ناخواه خودش را تطبیق می کند، ذوق زیبایی خواه ناخواه خودش را تطبیق می کند، و قهرا یک نوع بیاصالتی در اینجا قائل است.
از نظر مارکسیست ها زیربنای جامعه اقتصاد است. آنها می گویند: تضاد میان ابزار تولید و روابط تولید که در واقع تضاد میان زیربنا و روبناست منجر به تقسیم جامعه به دو گروه و دو طبقه می شود، طبقه ای که طرفدار همان روبناست، یعنی وابسته به ابزار کهن است و قهرا طرفدار همان روابط موجود است، یعنی با اینکه زیربنا عوض شده می خواهد روبنا را حفظ کند، و طبقه جدیدی که میخواهد خودش را با زیربنا یعنی با ابزار تکاملی جدید هماهنگ کند و روبنا را عوض نماید. اینجاست که کشمکش و تضاد در می گیرد و روز به روز شدت پیدا می کند، و الا خود ابزار تولید و روابط که نمی توانند با هم بجنگند، انسان ها هستند که با یکدیگر می جنگند، انسانهای طرفدار روابط کهن که این روابط بر اساس ابزار تولید قدیم بوده، و انسانهای طرفدار روابط جدید متناسب با ابزار تولید جدید، و به همین دلیل اینها می گویند تاریخ فقط جنگ طبقاتی است. آن ابزار تولیدی که اینها می گویند تکامل پیدا می کند، مقصود خود انسانها نیست اینها معتقدند که انسان ابزار ساز است و ابزار هم انسان ساز، نه اینکه خود انسان ها ابزار هستند می خواهند بگویند که انسان ابزار را می سازد ولی ابزار هم انسان را می سازد، یعنی انسان هایی که با ابزارهای جدید سر و کار دارند قهرا با انسان هایی که با ابزارهای قدیم سر و کار داشتند فرق می کنند و حتما تکامل یافته تر هستند. مارکس مدعی است جوهر انسانیت در اجتماع شکل می گیرد نه در طبیعت، آنچه در طبیعت شکل می گیرد انسان بالقوه است نه بالفعل. مارکس باید یا فکر و اندیشه را جوهر انسانیت بشمارد و کار و فعالیت را مظهر و تجلی اندیشه بداند و یا برعکس، کار را جوهر انسانیت بداند و فکر و اندیشه را مظهر و تجلی کار تلقی کند. مارکس که مادی فکر می کند و نه تنها در فرد اصالت ماده را می پذیرد و منکر جوهر ماورای ماده در فرد است، در باب جامعه و تاریخ نیز قائل به اصالت ماده است و ناچار شق دوم را انتخاب میکند. از نظر مارکسیسم موجودیت انسانی انسان، اولا اجتماعی است و نه فردی، ثانیا موجودیت انسان اجتماعی، کار اجتماعی یعنی کار تجسم یافته است و هر امر فردی مانند احساس فردی خود و احساسات خود، و یا هر امر اجتماعی دیگر از قبیل، فلسفه، اخلاق، هنر، مذهب، و... مظاهر و تجلیات موجودیت واقعی انسان است نه عین موجودیت واقعی انسان. بنابراین تکامل واقعی انسان عینا همان تکامل کار اجتماعی است، اما تکامل فکری، عاطفی، احساسی و یا تکامل نظام اجتماعی، مظاهر و تجلیات تکامل واقعی میباشند نه عین تکامل. تکامل مادی جامعه معیار تکامل معنوی آن است، یعنی همانطور که عمل معیار اندیشه است، صحت و سقم اندیشه را با عمل باید سنجید نه با معیارهای فکری و منطقی، معیار تکامل معنوی نیز تکامل مادی است؛ پس اگر پرسیده شود کدام مکتب فلسفی یا اخلاقی یا مذهبی یا هنری مترقیتر است، معیارهای فکری و منطقی نمی تواند پاسخگوی این پرسش باشد. یگانه معیار این است که سنجیده شود آن مکتب مولود و مظهر چه شرایط و چه درجهای از تکامل کار اجتماعی یعنی ابزار تولید است.
در منطق مارکسیست ها کلمه "حق و ناحق" و "باید و نباید" به آن معنا معنی ندارد ما در منطق های خودمان این حرف را به کار می بریم، میگوییم: انسان باید طرفدار فلان گروه باشد، نباید طرفدار فلان گروه دیگر باشد این کار خوب است و آن کار بد است "این با منطق کسانی جور در می آید که انسان را محکوم یک جبر خاص زندگی نمی دانند، یعنی در مورد یک موجود آزاد است که باید و نباید معنی دارد که این را انتخاب کن نه آن را.
مقاله ششم "اصول فلسفه" بر اساس همین است که مفهوم خوبی و بدی، و حسن و قبح و باید و نباید، اینها از کجا و چگونه پیدا شده اند؟ در منطق اینها اصلا وجدان انسان خواه به آن علت روانشناسی و خواه به آن علت اجتماعی، به هر علت جبرا تابع شرایط محیط خودش است، مثلا به کسی که در طبقه استثمارگر است گفتن اینکه "خوب است چنین کنی" یا "باید چنین کنی" معنا ندارد، زیرا او در آن طبقه و در آن وضعی که هست اصلا وجدانش آنطور است، چون وجدان انسان مثل یک آینه است که در هر محیطی که هست همان محیط خودش و منافع خودش را منعکس می کند معنی ندارد که آینه ای را بیاورند در مقابل صورت من قرار دهند و آینه دیگری را در مقابل صورت شما قرار دهند، بعد به آینه ای که در مقابل من قرار دارد بگویند تو باید صورت فلان کس را منعکس کنی و به آینه ای که مقابل شماست بگویند تو باید صورت این شخص را منعکس کنی. آینه در مقابل هر شیء قرار گرفته نمی تواند غیر از آن را منعکس کند به همین جهت انسان نمی تواند جز از پایگاه طبقاتی خودش قضاوت کند اصلا فلسفه اینها این است که انسان نمیتواند جز از پایگاه طبقاتی خودش قضاوت کند پس سیر تاریخ سیری است نظیر حرکت گیاه، آیا معنی دارد که ما به یک بوته گندم بگوییم ای گندم! تو باید امروز چنین باشی و فردا چنان؟! او یک سیر جبری را طی می کند که در آن، اختیار و باید و نباید نیست انسان هم در این فلسفه آنچنان وجدانش منفعل است و آنچنان وجدانش حالت انعکاسی و تبعی دارد که نمی تواند جز مطابق شرایط محیط فکر کند و جز این چاره ای ندارد.
مارکسیسم خیلی دم از انسانیت می زند ولی اصولش ابدا انسانی نیست یکی از مواردی که انسان در این فلسفه نفی میشود در مسأله اصالت یا عدم اصالت قضاوت انسان است. اصالت قضاوت انسان یعنی توانایی انسان بر حقیقت اندیشی و بر آزاداندیشی مستقل از شرایط (عینی و ذهنی)، که انسان بتواند احیانا بر ضد شرایط عینی و ذهنی خودش قضاوت کند، معیارهایی در خودش داشته باشد که به حکم آن معیارها خطاهای خودش را کشف کند و بیابد این فلسفه، این حرفها را به کلی نفی می کند. این است که در این مکتب انسان در واقع از انسانیت ساقط میشود، و همیشه هر جا که انسان در یک قسمت نفی می شود همان جاست که خدا نفی می شود. این اصلی است که هیچگاه تخلف ندارد شما نمی توانید مکتبی را پیدا کنید که اولش نه شعارهایش انسانی باشد و در همان حال ماتریالیستی باشد این دو با یکدیگر سازگار نیست.